اگر راست حسینی خواب زن چپ است، یعنی هیچ کدام از ما حالا حالا ها بمیر نیست. شکر خدا وجیهه یک نفر را هم از قلم نینداخته، حاج کمیل که از راه رسیده هم با من، هم با بابا، هم با گلاره و هم با خود وجیهه چاق سلامتی کرده و رو به همه ما گفته آمده قهر ...
خود حاج کمیل را به زور یادم هست اما مردنش خوب به یادم مانده . کلاس دوم دبستان بودم . صبح زود بعد از این که سرویس مدرسه پشت در خانه سه چهار بوق چسبیده به هم زد ، تلفن خانه زنگ خورد . وقتی داشتم از در بیرون می زدم بابا طوری زنانه پشت تلفن گفت : "کی؟" که حس کردم اگر کمی لفتش بدهم برای اولین بار گریه بابا را می بینم .
نمی دانم گاو صدای گاوی داد یا گربه صدای گربه ای که ناظم در کلاس را باز کرد و به خانم باقری گفت که من وسایلم را جمع کنم و به دفتر بروم که آمده اند دنبالم . فرقی هم نمی کرد توی درس آن روز هم صدای گاوی و صدای گربه ای یک معنی می داد ؛ حسنک کجایی ؟ آن قدر برای جمع کردن وسایلم عجله کردم که جعبه مدادرنگی دوازده رنگ باقر را هم به اشتباه از داخل جامیز تو کیفم گذاشتم . گلاره آمده بود دنبالم ، من را که دید با دستمال کاغذی توپ شده ای نم اشک را از شیار کنار چشمش گرفت و به من گفت : "بابابزرگ فوت کرده ." آن موقع دانستم که فوت کردن یعنی مردن ، پیش خودم فکر کردم که بابا بی خودی صبح به گریه افتاد . بابا بزرگ که نمرده ، فوت کرده است . حالا که معنی فوت کردن را می دانم . به بابابزرگم می گویم حاج کمیل . تقصیر من نیست ، هشت سال بابابزرگم بود و بیست و دو سال حاج کمیل مرحوم ، شانس آورده توی ذهن من مرحوم به ته اسمش نچسبیده است . آقای ناظم به گلاره گفت : "از طرف من و سایر کارکنان به پدر تسلیت بگویید ." پیش خودم گفتم چرا حرف های این ها را نمی فهمم . پس این خانم باقری چه غلطی می کند ؟ خواهرم طوری سرش را پایین انداخت که انگار آقای ناظم حرف خوبی زده باشد .
حاج کمیل را که خاک می کردند ، وجیهه کنار قبر دوزانو روی زمین نشسته بود و ضجه می زد ، چادرش را روی سرش کشیده بود و همان زیر چادر با مشت به سر و سینه اش می کوبید . طرف صحبتش حاج کمیل بود که چرا تنها رفته و وجیهه را تنها گذاشته است و چادر که با بلند شدن دست مشت شده شکم می انداخت ، فکر می کردم یکی دو موش چاق و چله راه به زیر چادر وجیهه برده اند و تن و بدنش را دندان مال می کنند . شور وجیهه که بالا گرفت موش های زیر چادر بیشتر به تکان افتادند . خاک زیر زانوی وجیهه روان بود و وجیهه با آن همه تکانی که خورد ، سرید توی قبر حاج کمیل . وجیهه توی عرض قبر تا خورده بود و همان طوری که توی صدایش خس خس افتاده بود ، التماس می کرد که او را بیرون بیاورند . چشم هایش مثل آدم های ترس خورده طوق افتاده بود و چانه اش می لرزید . مثل طوطی های کودن پشت سر هم می گفت : "یکی من رو بیاره بیرون ."
همه بچه ها به جای اینکه سر کلاس درس باشند ، روی بلوک های سیمانی کنار قبرهای خالی دویده اند . همه بچه ها یک هفته چایشان را به جای قند با خرمای گردو قورت داده و حلوای غنچه شده وسط کاغذ پیچ پیچ خورده اند . همه بچه ها یک هفته به جای اینکه سر کلاس درس باشند با دورترین اقوام توی سر و کله همدیگر زده اند ؛ دورترین اقوامی که به بهانه آن مرحوم با آن ها آشنا شده اند و همان دیدار تنها معاشرتشان برای همیشه خواهد بود ؛ شاید به همین خاطر آدم ها بزرگ که می شوند ، ته دلشان مجالس ختم را دوست دارند .