بدهکار باشی انگار به خودت بدهکاری. عمر دلخوشی هایت کوتاه می شود. کارت می شود افسوس، بارت دریغ. راه هایی که بقیه نشانت می دهند مال تو نیست، می فهمی؟ راه خودت را برو. هر چند دور، هر قدر دیر. همچو دزدی که باغ از گذر آب روز/ از رگ تاک به میخانه رهی پیدا کن.
روبروی بیمارستان که از ماشین پیاده شد دلش خواست روی یکی از نیمکت های سایه دار بلوار بنشیند. به خودش گفت: «بدبخت! هر کاری عشقت می کشه انجام بده، معلوم نیست چقدر زنده بمانی!» یکهو زیر دلش درد گرفت، درد شدید. یاد دو سال پیش افتاد که به هوای هوس بازی با باد بهار، روی یکی از نیمکت های روبروی برج های اسکان نشست و کتابش را هنوز از توی کیفش درنیاورده بود که یک نفر آمد کیف را زد و در رفت. حوصله و فرصت کلانتری و المثنی گرفتن و کارت باطل کردن و دویدن بیهوده را نداشت. پا گذاشت روی دلش و رفت توی لابی بیمارستان نشست.
مردم گله به گله توی لابی نوبتشان را انتظار می کشیدند. روی یکی از صندلی ها کنار مرد مسنی که روزنامه می خواند نشست و نگاهی به روزنامه انداخت. هنوز خبر جایزه جشنواره کن داغ بود. با خودش گفت تا لاله بیاید خبرها را از توی اینستاگرام دنبال کند. آنتنش «ای» بود. عکس ها به کندی باز شد. پشت سر هم برای همه لایک زد و برای هر کسی چیزی نوشت. برای مریم. س نوشت: چه خوب گفتی دخی ... برای آیدین – ر نوشت: خردادی بودن خوبه، خردادی موندن سخت. برای بها. م نوشت: چه خوبه عکست! برای الهامه. ک نوشت: تا باشه از این سفرها و برای پژمان. ن نوشت: کلانه خوری تنها تنها؟! با شنیدن صدای خانمی که گفت: چی قایم کردی تو اون کیفت اون جوری بغلش کردی، سرش را بلند کرد و دید خانم مسنی با سینی چای که ظاهرا از کافی شاپ بیمارستان گرفته بود، جلوی آقای مسنی ایستاده و دختری حدوداً چهل ساله جلوی پای آقا که انگار پدرش بود دو زانو نشسته و با بغض نگاهش می کند. پیرمرد که قد بلند و صورت استخوانی و موی تنک بلندی داشت، سینی چای را از دست خانمش گرفت و گفت: خانم، این حساب داره ، کتاب داره ، همین جوری نیست که ! و دختر اشک چشمش قلپی ریخت روی سنگ گرانیت سیاه کف بیمارستان .
حواس ستاره رفت به آن ها و باقی مکالمات یک طرفه مجازی اش را فراموش کرد . لاله را دید که از در بیمارستان آمد تو و با هم رفتند طبقه دوم سراغ دکتر . یکی از پرستارها بهشان گفت توی اتاقی که پرده سبز گلدار و دیوارهای سبز کمرنگ داشت منتظر بمانند . شوهر لاله متخصص داخلی ، هم دوست دکتر وزیری معروف بود و هم از قبل هماهنگی های لازم را با بیمارستان انجام داده بود . دکتر آمد و بعد از سلام و احوالپرسی مختصری گفت مشکلی پیش اومده ؟ لاله کمی درباره بیمارستان ستاره توضیح داد و پرونده اش را دست دکتر داد . ستاره آمد کنار دست دکتر ایستاد . دکتر روی تخت روبروی لاله نشست و نگاهی اجمالی به آزمایش های مختلف انداخت ، پرسید "توی خونواده سابقه قند دارین؟" ستاره گفت : "بله، از هر دو طرف ." لاله نگاهش کرد و چشمکی زد . دکتر همان طور که آزمایش ها را ورق می زد ، پرسید : "کم خونی هم ؟" ستاره جواب داد : "بله . " دکتر در نهایت سری تکان داد و گفت : "دکتر خودتون درست تشخیص داده . باید نمونه برداری کنین ، منتها بعد از اینکه دوره درمان رو کامل کردین. اون موقع مشخص می شه که نیاز به شیمی درمانی هم دارین یا نه ." ستاره به لاله نگاه کرد . لاله سرش پایین بود . انگار عمدا او را نگاه می کرد و تردید داشت سوال آخر را بپرسد . سکوت را دکتر شکست ، با لبخند آزمایش ها را برگرداند توی پوشه و گفت : " اگه فرمایش دیگه ای ندارین من برم توی بخش."
ستاره منگ بود . سرش یکهو گیج رفت و روی صندلی های راهروی انتظار ولو شد. پاهایش حس نداشت، قلبش تیر می کشید . لاله به بهانه دستشویی رفت ذنبال دکتر . ستاره با همان حال گوشی اش را درآورد که به خواهرش زنگ بزند و خبر بدهد ، قبلش اینستاگرام را چک کرد ، آنتنش «اچ پلاس» شده بود . دید هیچ کدام از کامنت ها و لایک هایی که گذاشته بود سرجایش نیست . انگار آن چند دقیقه پیش به کل از بین رفته بود .