از خواب بیدار شده و نشده صدای زنگها را شنیدم، انگار هنوز خواب بودیم. نه، همان صدای آشنای زنگوله بود که زنجیروار میزد. آن روزها همیشه از آن سوی شالیها میآمدند، تا میرسیدند زیر پنجره آدم و مدتی، انگار فقط برای تو بزنند، زیر پنجره میایستادند و میزدند و بعد میرفتند و همچنان زنجیروار زنگولههاشان صدا میکرد.
حتی وقتی از پنجره یا مهتابی خم شدیم و نگاه کردیم باورمان نشد. قطار شتر بود. بیست، نه، بیست و پنج شتر بود با همان گردنها و کوهانها و لفج و لبهای کف کرده. خیلی از ماها از پلهها پایین دویدند و درها را باز کردند و به رأیالعین دیدند که واقعاَ آمدهاند و حالا دارند چیزی را لفلف میخورند و گاهی هم خرناسهای میکشند و سر تکان میدهند تا صدای سه یا چهار تک زنگ بلندتر و کمفاصلهتر، مثل گرهی بر یک طناب، زنجیره مداوم و یکنواخت را قطع کند و وصل کند.
پرسیدیم: «چیه، مگر چه خبر شده؟»
ساربان چوخا بر دوش و پاتابه به پا، افسار پیشاهنگ به این دست و چوبی به زیر آن بغل جلوجلو داشت میرفت.
یکی دوتامان کفش و کلاه کردیم و راه افتادیم که ببینیم چه خبر است. چند تایی هم، شاید به این امید که آن گذشته بازگردد، با همان لباس خانه و دمپایی به پا رفتیم تا رسیدیم به میدان ساعت. خیابانها هنوز خلوت بود . یکی دو ماشینی هم که بود صبر کردند تا ساربان پیچید توی قارن و شترها هم اول شاه را رفتند و پیچیدند. ما هم کمک کردیم، حتی از رانندهها خواهش کردیم بوق نزنند، مبادا یکیشان رم کند. بالاخره ساربان پیچید توی کوچهای که میرسید به تکیه اصفهانیها. اینها را کجا میخواست ببرد؟ پا تند کردیم. ساربان دم تکیه داشت کاغذی را نشان کسی میداد. تا برسیم راه افتاد و سر شتر پیشاهنگ را برد توی کوچه باریک و درازی که میرسید به فرهنگ و بعد هم بسته به اینکه به کجا میخواست برود راه باز بود و جاده دراز. گفتیم میایستیم تا همهشان رد بشوند و برسند به جای بازتری. کی جرأت داشت از زیر آن کلفهای گشاده رد شود؟ تازه پشکلهای شترها هم بود که اگر جایی میایستادند، ردشان را نشان آورد. یکی دو تا هم که جرئت کردند و رفتند، زود برگشتند که سه شتر برده توی بنبست سید اسماعیل. یکی دیگر آمد که دارد زنگ در خانه سید را میزند، اما کسی باز نمیکند، شترها هم دارند علفهای سر دیوارها را میخورند؛ یا از سر دیوار سر دراز میکنند توی باغچه مردم و هر چه پرتقال یا نارنگی دم دهنشان میآید میخورند. راستش صدای جیغ چند زن و بچه را هم شنیدیم، اما باز نرفتیم که به رأیالعین میدیدیم که اینجا توی میدانچه جلو تکیه با همین ده دوازده شتری که به شکل نیم دایره ایستاده بودند، هیچ کس جرئت نمیکرد از ان دو بنبست روبه رو میدانچه بیاید یا به خانهاش برود. اما وقتی سرو صداها زیادتر شد و فریاد یکی را هم شنیدیم ناچار رفتیم.
سید بود که داشت داد میزد، میگفت: «چی میگویی؟ من که نمیفهمم.» چوبی هم دستش بود و رو به پوزه شتر پیشاهنگ تکان میداد.
چند تایی رفتیم جلوتر، پرسیدیم: «چیه، پدرم؟»
مردک شتربان چیزی میگفت، به زبانی که نمیفهمیدیم. حتی سمنانی هم نبود. یکیمان میدانست، میگفت، مال آن طرف کویر است، طرفهای فهرج یا حتی نائین. شتربان کاغذش را نشانمان داد، نشانی خانه استاد بود: «ساری، تکیه اصفهانیها، کوچه تکیه، بنبست سید، خانه سید اسماعیل صادقینژاد.»
شتربان انگشتش را روی کاغذ گذاشت، روی عدد چهار و بعد به کاشی بالای در اشاره کرد که همان عدد به رنگ سفید روی آبی آسمانی کاشی نقش بسته بود. با سر اشاره کردیم که بله. باز به کاغذ اشاره کرد و بعد هم به سینه استاد زد و این بار به زبان آدمیزاد گفت، صادقینژاد. گفتیم: «بله، جانم، خودش است.»
مردک بالاخره خندید، یعنی راستش، آن دو لب کلفت و سیاه و قاچقاچش را باز کرد و آن دو رج دندانهای سفیدش را نشانمان داد. بعد هم طوماری از پته شالش بیرون کشید و باز کرد و داد دستمان. نوشته بود: «بسمالله، اینجانب سید اسماعیل صادقینژاد اعلام میدارد که تعداد بیست و پنج و شش ساله پرگوشت تحویل گرفته است.»
به سید نگاه کردیم که خوب، چه میگویی؟ سید انگار منتظر همین باشد، دهان باز کرد و دست و چوب برافراشت که تکهتکهام هم بکنید، امضا نمیکنم.
گفتیم: «خوب، نمیکنی، نکن. حالا چرا داد میزنی؟»
این بار دیگر آن رگ سیدیش پاک جنبید، هی داد میزد و هی با آن چوبش به دک و پوز شتر پیشاهنگ میکوفت که،« مگر دستم به آن حاجی بمانی نرسد.»
دستش را گرفتیم و قربان صدقهاش رفتیم که،« جانم، مگر نمیبینی، اگر این شتر لوک مست شود کار دستمان میدهد؟»
سید که ول کن نبود، داد میزد که: «بابا، شتر نمیخواهم، اصلاَ غلط کردم گفتم باید شتر بدهی.»
دست بچهاش را گرفت و کشید و آورد جلو. بیچاره فقط یک چشم داشت. آن یکی را هنوز بسته بود. انگار پسر حاجی بمانی با مشت زده بود زیر چشم بچه و نصف یک چشمش را، به تشخیص محکمه، ناقص کرده بود . کارمان در آمده بود. تازه مردک بیابانی وقت گیر آورده بود، یک استامپ نونو از بیخ پاتابهاش یا بگیریم لای شالش درآورده بود، بازش هم کرده بود و مچ سید را هم یک جوری توی هوا گیر آورده بود و میکشید و حتی میخواست انگشت اشارهاش را باز کند و بزند به استامپ تا بعدا بزند پای رسید که دست یکی از ماها بود. شترها هم که معلوم است افسارشان ول شده بود و داشتند هل میآوردند که بیایند توی بنبست و عره و نعره میکشیدند. از طرف تکیه هم صدای بوق ماشین میآمد که میخواستند بروند به طرف خیابان فرهنگ، از این طرف هم همینطور. توی بنبست هم که معلوم است: زنهای همسایه هم جیغ میکشیدند که: «یکی به دادمان برسد، اینها میخواهند بیایند توی خانهمان.»
بچههای مدرسه رو هم حتماَ شیر شده بودند و سنگهاشان را پرت کرده بودند.
چه کار میتوانستیم بکنیم؟ چند تامان مردک بیابانی را گرفتیم و یکی پرسید : «تو زبان ما سرت میشود، یا نه؟»
سری پایین آورد یعنی بله.
پرسید: «میتوانی جواب بدهی؟»
سر بالا کرد یعنی نه.
همان گفت: «تو بیا اول این شترها را یک جوری بنشان تا ما از سید خواهش کنیم پای این رسید را انگشت بزند.»
باز سر بالا انداخت یعنی نه.
التماسش که کردیم و حتی یکی ازش خواهش کرد آبروی ما مردم را پیش این فرنگیمآبها نبرد، راضی شد، اما شرطش این بود که اول سید باید پای کاغذش را انگشت بزند.
ولی سید مگر حرف حساب سرش میشد؟ گفتیم: «سید، تو اقلاَ آبروداری کن.»
نعره میزد که : «بابا نمیخواهم. چشم بچهام از اولش هم بهتر است، پاهای مورچه را از ده متری هم میبیند.»
میدانستیم، مورچهای یا مگسی را نشان میدهند که ببین پاهایش را میبینی یا نه.
میگفتیم: «نمیشود، حکمی است که شده.»
حتی یکیمان گفت: «برو شکر کن که پسرت را نکشت وگرنه...»
خدایی بود که سید نشنید. اگر صد تا بودند آن سرشان حالا حتماَ توی میدان ساعت بود.
باز رفتیم سراغ ساربان که دیدیم بینی و بینالله عاقلتر از سید جد به کمر زده بود. انگشت یکی از ماها را گرفته بود و توی استامپش میزد. گفتیم: «بابا میزنیم. همهمان انگشت میزنیم. اصلاَ امضا میکنیم، ناسلامتی ما مردم سواد داریم.»
باز همان دو رج دندانهای سفیدش را نشانمان داد و یکی یکی به سینههامان اشاره کرد و حرفهایی زد و بعد به انگشتهای اشارهمان اشاره کرد و به استامپ و کاغذ و باز به زبانی که بالاخره نفهمیدیم کجایی است حرف زد وحرف زد. آخرش هم به شترها اشاره کرد و چوب زیر بغلش. حالا دیگر خوب میفهمیدیم چه میگوید چون شترهای توی بنبست شده بودند پنج نفر و یکیشان هم سرش را از پنجره بالاخانه ته بنبست کرده بود آن تو و حتماَ داشت توی چشمهای زنی نگاه میکرد که صدای جیغش را میشنیدیم.
گفتیم،« باشد، اول انگشت میزنیم، اصلاَ امضا میکنیم، ولی تو هم قول بده اینها را بنشانی زمین تا سرشان را این طور توی خانه و اتاق مردم نکنند.»
باز دندانهای سفیدش توی آن صورت انگار پشت ماهیتابهاش برق زد. ما هم خندیدیم و انگشت اشاره به اختیار او گذاشتیم تا هر جا میخواهد بزند. امضا هم کردیم. گفتیم: «بیا و مردانگی کن و اینها را جمع کن جلو تکیه.»
مردک شتربان افتاد به حرف زدن و هی به خودش اشاره کرد و هی به شتر پیشاهنگ و به سید. دیگر میفهمیدیم در عوض این کار این شتر را دستخوش میخواست تا سوار شود و برود به همان جایی که از اشاره دست کشیدهاش معلوم بود جایی است آن طرف بافق یا انارک.
داشت زور میگفت، اما ناچار به سید گفتیم: «چه میگویی؟»
شانه تکان داد یعنی که به من چه.
گفتیم: «سید، تو دیگر دندانگردی نکن، یکی کمتر یا بیشتر فرقی نمیکند. این هم که میبینی باید با شتر برود وگرنه با ماشین یا هرچیز دیگر گم میشود، بیابانمرگ میشود.»
باز شانه تکان داد یعنی نمیدانم. گفتیم: «سید، قربان جدت، مگر صدای جیغ زن همسایهتان را نمیشنوی که انگار دارد وضع حمل میکند؟»
باز هم شانه بالا انداخت یعنی من چه کنم.
گفتیم: «مگر تو هم لال شدهای؟ درست حرف بزن.»
این بار هم شانه بالا انداخت و هم دست تکان داد و هم به زبان فصیح خودمان فرمود: «هر کی بوریه شه دوزنه.»
بعد هم رفت توی خانهاش و در را بست و چفتش را هم انداخت. شتربان نگاهمان کرد که حالا من چه کنم؟
گفتیم خودت که دیدی، میگوید هر کس که پاره کرد خودش هم بدوزد. ما هم اجازه نداریم شتری که کسی بدهیم. حالا خود دانی.
شتربان رفت به سراغ شتر پیشاهنگ، های و هویی کرد و با چوبش به زیر چفتههای دو دست شتر زد و نشاندش و با طنابی دست چپش را بست. بعد بقیه را هم هر جا بودند نشاند و عقال بست و دستی تکان داد یعنی خداحافظ و رفت که برود.
ما هم راه افتادیم که برویم. باید هم از میان آن همه آدمهایی که در این طرف میدان، جلو تکیه یا توی ایوانش یا دو کوچه دو سوی آن یا حتی دهانه دو کوچه پشت شترها ایستاده بودند و نگاهمان میکردند رد میشدیم و از کنار ماشینهایی که به کمک جوانها عقبعقب میرفتند تا برسند به قارن و بعد بروند به هر جا که میخواستند بروند. چند قدمی هم برداشتیم و انگار بخواهیم معذرت بخواهیم نگاهی هم به شترها کردیم که داشتند همچنان چیزی را لفلف میخوردند. به یکدیگر هم نگاه کردیم، به همه آنهایی که با ما زیر آن طومار را مثل ما امضا کرده بودند و انگشت زده بودند. اما راستش هیچکدام جرأت نداشتیم چشم در چشم هم بیندازیم. تازه توی خانههامان مگر چه خبر بود؟ نرسیده حتماَ باید میرفتیم توی صف نمیدانستیم چی و بعد هم دنبال مادر بچهها را ه میافتادیم تا اگر از دم جارویش یک تکه کاغذ یا یک خال پرز قالی جا مانده باشد، قر بزنیم تا بلکه سرکوفت بشنویم که: «آخر مرد، تو را چه به این کارها؟ برو یک کاری برای خودت دست و پا کن.»
خوب ما هم هر روز میآمدیم بیرون و در را محکم پشت سرمان به هم میزدیم و میرفتیم دم دکان این دوست یا آشنا یا به آن پارک که دو سه تا از همدورهایها همیشه بودند و میشد برایشان از آن روزها گفت که نان سنگک این هوا دهشاهی بود یا اصلاَ آن روزها که یک من نان نمیدانیم چند بود و شترها، بله شتر... که یکی انگار پرسید: «دارید تشریف میبرید؟»
نگاه کردیم. پنج شش نفر بودند: دو تاشان همسن بودند، یکی هم جوان بود و ریش داشت. آن دو تای دیگر بچهسال بودند. ما داشتیم به صف از جلوشان رد میشدیم. به دمپاییهامان یا بند کفشهامان نگاه میکردیم و میرفتیم که دیدیم صف ما اول ایستاد و انگاربخواهد از کوچه کنارتکیه برود به چپ بپیچد. اما آن جا هم بودند. یکی پرسید، زنی بود میانهسال: «اینها را ول کردید اینجا که چی؟»
بچهای هم بغلش بود و چادر چیت گلدارش را دور کمرش گره زده بود . گفتیم: «ما ول نکردیم.»
گفت: «همه میگویند شماها امضا دادهاید.»
چارقد هم به سر داشت. اما باز موهای سرش پیدا بود. اگر آن همه آدم نگاهمان نمیکردند، حتماَ حرفی بهش میزدیم. گفتیم: «ما هم بودیم.»
بچهاش را داد دست یکی و دو دستش را زد پر قدش : «بله میدانم، یکی دو تاتان از آن کوچه دررفتند، فقط ماندهاید شما نه نفر.»
هنوز، به چشم خواهری، آب و رنگی داشت. یک دگمه بلوزش افتاده بود و خطی از سینه بزرگ شیرش پیدا بود. باز حرفی نزدیم. گفتیم: «آخر خواهر، ما چه کار میتوانیم بکنیم؟»
گفت: «معلوم است! اینها علف میخواهند، خارشتر میخواهند، آب میخواهند.»
نگاه کردیم، یکیشان داشت نعره میکشید و گردنش را به تیر چراغ برق میمالید. گفتیم: «ما که میبینید مال این محل نیستیم.»
گفت: «این را باید قبل از اینکه انگشت بزنید، میگفتید.»
بلوز آستین کوتاه هم پوشیده بود. پوستش به چه سفیدی بود. یک هوا هم چاق بود. چه بهتر. توی چارچار زمستان وقت حتی آتش کرسی استخوانهای پوک آدم را گرم نمیکند، به یک نیمغلت میشود رفت پهلوش و گلو را گذاشت روی شانه گرمی که ... توی دلمان گفتیم، استغفرالله، گفتیم، خدا ببخشد به شوهرش. سرمان را هم زیر انداختیم و راه افتادیم که برویم. اما یکیمان، همان که آخر صف بود، مرحوم سرحدی، انگار که از دهنش پریده باشد، گفت: «جلو مرد نامحرم رویت را بگیر، خواهر!»
گفت: «صبر کن ببینم، به تو هم میگویند مرد؟»
خیر، دیگر نمیشد در رفت یا رفت پیش همان پیرزن خودمان. برگشتیم که مثلاَ کلفتی بارش کنیم، که ریختند دورمان. هر کس هم چیزی میگفت. آخرش یکیمان عقل کرد و گفت: «بابا، بگذارید برویم، مگر نمیبینید این زبان بستهها گرسنهاند؟»
خانم که حالا دگمه دوم بلوزش فقط به یک نخ بند بود، گفت: «حتماَ هم پای پیاده میخواهید بروید؟»
یخه مرحوم سرحدی را گرفته بود و تکان تکانش میداد، میگفت: «گیرم سر یکی باز باشد، تو دیگر چرا به سرو سینه زن مردم نگاه میکنی؟»
آن نخ بالاخره در رفت و نه فقط ما که مرحوم سرحدی حتی دهانش باز مانده بود، میگفت: «ول کن خانم برویم آن بد حاجی آیدشتی را پیدا کنیم، بلکه بیاید یک کاری بکند.»
آن دو گونه انگار دو برگ گلش را- که مثل همان دو برگ گل گل انداخته بود- آورده بود جلو، بینی قلمهاش را آورده بود توی صورت مرحوم سرحدی و آن سینهها را درست گرفته بود زیر چانه لرزان پیرمرد و میگفت: «تو گفتی، من هم باور کردم.»
گفتیم: «ولش کن زن، مگر نمیبینی هزار تا کار داریم؟»
بالاخره یکی از همین درازهای بیمصرفی که از زن بودن فقط یک کاکل مش کرده دارند و بقیه را انگار مال یتیم باشد توی گره بسته روپوششان پنهان میکنند، گفت: «ولش کن خاله سکینه، آن سه تا هم همین را گفتند و در رفتند.»
کاکلش را مثل کاکل خروس تکان میداد: «نترس خواهر، وانت میگیریم، این قدر عقلمان میرسد.»
همه خندیدند، حتی خاله سکینه که تازه حالا هر دو یخه رفیقمان را ول کرده بود و مردم را پس میزد تا دنبال دگمه گم شدهاش بگردد. ما هم آمدیم، چه آمدنی، انگار یک مشت اسیر که از میان دو صف سرباز دشمن بگذرند. به خیابان که رسیدیم، دیدیم همین حالاست که رفیقمان نقش زمین شود. زیر بالش را گرفتیم و نشاندیمش یک جایی. نمی توانست نفس بکشد. چشمهایش هم رفته بود مغز سرش و به یک جایی بالای سر ما نگاه میکرد. گفتیم: «پس برویم تا هوا بخورد.»
مردمکهایش که آمد سر جایش و ما را دید و بالاخره شناخت و هوایی به ریه پیرش رساند، گفت: «هول نکنید، حالا حالم خوب است. اما اگر چانهام خورده بود به میان آن دو تا، حتماَ فجئه میکردم.»
دست کشید به ریش سفیدش و باز به بالای سر ما نگاه کرد، انگار آن دو نیمه ماه اما غلتان و معطر به بوی تن آنجا باشد. گفتیم: «بلند شو، جوانها دارند نگاهمان میکنند.»
دوتاشان آمدند جلو که: «اگر میخواهید بروید بیابان، ما هم میآییم، تیشه یا حتی داس هم میتوانیم گیر بیاوریم.»
گفتیم: «باز به غیرت شما جوانها.»
بعد همه چیز روی پیکره افتاد. همیشه همینطور است، اولش آدم نمیداند چه بکند، اما تا آستین بالا زد و به یکی دو کار رسید، بقیهاش خود به خود درست میشود. مثلاَ وانت اول را داماد یکی از خودمان داد، گفته بود: «ثواب دارد، تازه من تا ظهر باش کاری ندارم.»
دو تامان که با جوانها رفتند، گفتیم، برویم با حاجی بمانی حرف بزنیم تا بلکه خودش اینها را ببرد آیدشت، هر چه باشد آنجا ده است، خرابهای میشود برای اینها پیدا کرد. با سید هم میبایست حرف میزدیم تا مبادا به فکر تقاص بیفتد و دستش خطا کند و آن وقت ما باید راه بیفتیم برویم کجا تا کجا و مثلاَ پنجاه نفر بیاوریم، یا شاید صد تا. باید هم بکنیم. ما حالا دیگر بزرگ قبیله، نه، خاندانیم، یا دست کمش خانواده. دارد برمیگردد. از همین خانواده هم میشود شروع کرد. اگر خدا بخواهد، که حتماَ هم میخواهد تا حکمش معطل نماند، روزی میرسد که باز قبیله به قبیله شود، نه اینطور که حالا هست. یکیمان رئیس اداره دارایی همین بهشهر بوده که یک روز یکی از کارمندها پرونده یک بابایی را میآورد پیشش که اگر میخواهید، خودتان یک ممیر حرفشنو بفرستید تا از مالیاتش کم شود، یا اصلاَ یک بخشودگی بگذاریم روی پرونده و بدهیم بایگانی. پرسیده بوده،« آخر چرا؟»
گفته: «شما ملاحظه بفرمایید.»
میگفت: «پرونده را دیدم، گفتم، اینکه کلی عقبافتادگی دارد، باید جریمه هم بشود.»
بالاخره کارمند پرونده را ورق میزند و انگشتش را میگذارد زیر اسم یارو. جناب رئیس میبیند اسم اسم خودش است، نام فامیل هم حیدری سنگسری بوده، نام پدرش هم محمود. فقط شماره شناسنامه فرق داشته. مردک را احضار میکند: جلنبری بوده که زمینش افتاده بوده بر خیابان، و حالا ده دکان هم بیشتر داشته، پسر پسر عموی تنی جناب رئیس بوده. میگفت: «دستور دادم مالیاتش را دولاپهنا بنویسند.»
اینها را ما صدها بار شنیده بودیم، صله ارحام که هیچ، کار به جایی رسیده بود که برادر برادر را نمیشناخت. بعید هم نبود روزی برسد، چند سال اگر آدم به مأموریت میرفت، خواهرتنیاش را نشناسد و بعد... خوب زنای محارم که از آسمان نمیآید. گفتیم، برویم حیدری سنگسری را، اگر زنده است، پیدا کنیم. توی همان تکیه هم وعده میکردیم یا قنادی توی میدان ساعت. چند تامان هم رفتیم آیدشت. اول رو نشان نداد، شاید فکر کرده بود آمدهایم شترها را پس بدهیم. پیغام دادیم به وزنشان طلا هم بدهی، نمیدهیم. عصر که رفتیم کلی عزت گذاشت. بستنی خبر کرد که با کیک دکان خودش خوردیم. میگفت: «اینجا قبلاَ سقط فروشی بوده.»
نمیدانست شتر جز خار چه میتواند بخورد. عرقچینش را روی سر طاسش جابهجا میکرد و به جا و بی جا میخندید: «ای داد و بیداد، یادم که نیست، شصت سال هم بیشتر است.»
هنوز هم سیگار را با سیگارپیچ میپیچید. به ما هم تعارف کرد. فقط یکیمان گرفت. حاج بمانی میگفت: «همین پشت یک کاروانسرا بود، شترها را میبردند آنجا. چای و قند و تنباکوشان را از ما میخریدند. پدرم، خدا بیامرز، جوانیهاش پیلهور بوده، تا بافق هم میرفته است. شاید هم تا همین محال سمنان میرفته. اما مادرم انارکی بود. همهاش، آب که به دیوارها میپاشید، رو به دیوار مینشست و به یاد کوچههای تنگ و دیوارهای بلند آنجا سوز وبریز میکرد.
حاجی میخندید، میگفت: «صد دفعه به سید گفتم بیا یک پولی بگیر و رضایت بده، میگفت، از بس خون طمع است، مگر رضایت مجنی علیه شرط نیست؟ من فقط شتر میخواهم.»
بر آن شکم برآمده خم میشد، بر آن دو ران چاق خم میشد و میخندید. با آن ریش سفید توپی و پینه وسط پیشانی بوی خوش گذشته بود. میگفت: «من اینجا، خودتان که میبینید، کاری ندارم، پسرم هست، شاگردها هم هستند. رفتم انارک، هم فال بود، هم تماشا. پرس پرسان همه خویشاوندان مادری را پیدا کردم.»
بر آن دو ران چاقش دست میکشید و میخندید،« صله ارحام مستحب است.»
پرسیدیم : «غیر از خار شتر دیگر چی باید بهشان داد؟»
گفت: «من حتی یک شتر هم رؤیت نکردم، پول دادم تا برایم بخرند. خودشان هم قول دادند بیاورند تحویل بدهند، که حالا الحمدالله تحویل دادهاند.»
طومار را نشانمان داد، اثرانگشت و امضاهای ما را هم یکی یکی نشانمان داد. گفتیم: «بله، ما هم شاهد بودیم.»
میخندید و با آن دو چشم ریزش نگاهمان میکرد: «خویشاوندها گاهی خیلی به درد میخورند.»
بعد هم یک دور چای آورد و باز سیگاری پیچید، گفت: «حالا هم سید راضی است، هم من.»
وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم، گفت: «اگر این کاروانسرا را خانه نکرده بودند خودم حتماَ هر بیست و پنج نفرشان را از سید، به قیمت روز میخریدم.»
با همهمان هم مصاحفه کرد، اما فقط توی گوش یکیمان گفته بود: «اگر صد تا شتر هم بخواهی هست.»
دوستان خبر آوردند که سید را پیداش نکردهاند، اما زنش گفته بوده: «از صبح دارد دنبال جایی میگردد اینها را ببرد.»
دختر پنج سالهاش تب کرده بود، گفته: «رفته بود پوسته هندوانه بریزد جلو شترها، آن اولی پر دامنش را به دندان گرفته.»
صبح گفتند، تمام کرده است. گفتیم،« خودش داد، خودش هم گرفت.»
عصرش غیاثی آمد که: «باید بهشان نواله داد.»
غیاثی دبیر بازنشسته است. هنوز هم کتاب میخواند. پرسیدیم: «نواله دیگر چیست؟»
یادداشت کرده بود از فرهنگ معین، خواند: «آرد مخصوص تمیز کرده گلوله ساخته که به شتر دهند.»
پرسیدیم: «مخصوصش دیگر یعنی چه؟»
گفت: «من هم نفهمیدم.»
از سر شب تا صبح ناچار شده بود همه دیوانهاش را ورق بزند، میگفت: «منوچهری فقط انگار سوار شتر شده، اما اگر ما امروز بیست و پنج شتر حی و حاضر نداشتیم از کجا میفهمیدیم شتر چه شکلی است؟»
دیوان منوچهری را از کیفش درآورد، حتماَ هم الا یا خیمگی خیمه فرو هل را میخواست بخواند . گفتیم: «میدانیم.»
گفت: «اولش را بله، ولی اینجا را چی؟»
پیدا کرد و خواند:
نجیب خویش را دیدم به یک سو چو دیوی دست و پا اندر سلاسل
گشادم هر دو زانوبندش از دست چو مرغی کش گشایند از حبایل
نشستم از برش چون عرش بلقیس فرو هشتم هویدش تا به کاهل
همی راندم نجیب خویش....
گفتیم: «ول کن، غیاثی جان، برو ببین دقیقاَ چی میخورد، یا حداقل نواله را با چی درست میکردهاند.»
از لغتنامه هم میخواست بخواند . گفتیم: «باشد برای بعد.»
خودش هم میدانست فایدهای ندارد، اگر آدمها همت نکنند، خاطره شتر که هیچ، حتی حضور قاهر آن کویر لوت یا نمک هم فراموشمان میشود. نباید گذاشت. اینها را حالا ما با این نیت خیر است که مینویسیم.
ظهر شنیدیم اهالی میدانچه تکیه هر چه آشغال دارند میریزند جلو شترهای زبان بسته. درست است که بالاخره دو وانت بیشتر نتوانستیم جور کنیم، هر یکی هم فقط دو بار میتوانست خار شتر بیاورد که باز کم بود، و مردم هم بایست کمک میکردند، اما به قول غیاثی شتر با گاو و گوسفند فرق دارد، برای همین هم واحدش میشود نفر و نه رأس. به غیاثی گفتیم: «اینها را برو به سید بگو.»
گفت: «من هم اگر جای سید بودم همین کار را میکردم.»
پرسیدیم : «مثلاَ چه کار میکردی؟»
باز انگشت بر سبیل بال مگسیاش گذاشت یعنی که دارد فکر میکند. بالاخره گفت: «دیگر نمیرود سر کارش. صاحب کارش میگفت: «پیغام داده که یک بنای دیگر پیدا کن. من یک نصفه چشم دادم و یک دختر.»
گفتیم: «خوب؟»
گفت: «آخر هر روز میرود دادگاه با بچهاش، تا بلکه حکم بگیرد شترها را برگردانند به آیدشت، یا حاج بمانی را مجبور کند پنجاه شتر دیگر هم بدهد.»
گفتیم: «بلند شویم برویم ببینیم چه خاکی باید به سرمان بریزیم.»
شترها الحمدالله باکیشان نبود. داشتند خارهاشان را میخوردند، یا نان خشکهای همسایهها را سق میزدند. دوستان هم پولی به رفتگر محل داده بودند تا غر نزند. گفتیم: «حسابش را داشته باشید تا بعد که پولی دستمان آمد بدهیم.»
عباسزاده، بایگان سابق شهرداری، قصیدهای با ردیف جمل گفته بود . میخواست شب در انجمن ادبی فخرالدین اسعد بخواند. همان جا وسط میدانچه نشست تا از میان آن همه کاغذ که حتماَ توی کیفش چپانده بود قصیدهاش را پیدا کند. گفتیم: «حالا باشد تا بعد.»
زیپش گیر کرده بود، میگفت: «فقط چند بیتش را میخوانم، صبر کنید تا این را باز کنم.»
خاله سکینه سطل آب به دست داشت به شتر دوم آب میداد. خم شده بود و دست میکشید به گردن شتر. گفتیم: «بلند شو از روی این خاکها.»
گوشهای از دهانه کیف باز شده بود و نوک کاغذها انگار خود کیف بخواهد شکمبه بادکردهاش را از آن دهان هنوز باز نشده بیرون بریزد، از زیر دست و پنجه عباسزاده در میرفتند و باز میآمدند. بالاخره خودش منصرف شد، شاید او هم خاله سکینه را دید. چادرش را باز به کمر بسته بود، اما هر دو دکمه بلوزش را بسته بود. رنگ یکیش، دومی، به زمینه آبی بلوزش نمیخورد. به سرحدی گفت: «حالا حجابم چطور است؟»
پیرمرد سرش را زیر انداخته بود. چانهاش میلرزید . گفتیم: «ببخشید که به زحمتتان انداختهایم.»
رویش را کیپ گرفت: «چه زحمتی؟ سید قول داده اگر گره از کارش باز شود، آن دومی را نذر اهل این محل کند.»
سرحدی بالاخره نگاهش کرد. تیر مژههای آن دو چشم سیاه انگار سرمه کشیدهاش این بال بالزن به قفس سینه نشسته ما را نیز نشانه کرده بود. عباسزاده که پشتش به او بود و این بار داشت لبه کاغذهاش را توی کیفش میچپاند، تا شاید بتواند زیپش را ببندد، گفت: «اولش این است:
تا زمین هست و زمان و دست و دامان ای جمل
فرقدین آسمان و کوه کوهان ای جمل
خواب آب و آب خواب..................»
بالبالی زد اما تا به دگمه درشت و سفید دوم نگاه نکرد، به صرافت کیفش نیفتاد که جلو خاله گرفته بود. گفتیم: «باشد، شب میآییم انجمن بقیهاش را میشنویم.»
خاله سکینه گفت: «کاش این زانوبندها را باز میکردید، این زبان بستهها دو روز است تکان نخوردهاند.»
مرحوم سرحدی گفت: «اگر راه افتادند که بروند چی؟»
چادرش را ول کرد و دو دست بیرون آورد و به دو دست گفت: «کجا را دارند بروند، حاجی؟ تازه ما اینجا همه چیز بهشان میدهیم، فقط مانده پنبه دانه، آن را هم گفتهایم پول دست گردان کنیم بخریم.»
خم شد و بچه نوپا را بغل کرد. ما هم راه افتادیم، اما سرحدی ندید. نگاه کردیم، چشمهایش را بسته بود، میگفت: «برمیگردند خانم، میروند به همان بیابان. اینجا بمانند که چی؟ همهاش علف، همهاش سبزه.»
خاله گفت: «پنبه دانه که بهشان بدهیم میمانند.»
سرحدی بعد آمد، وقتی به سر کوچه سید رسیدیم. گفت: «فایده ندارد، با نخ ابریشم هم که بدوزد، پاره میشود.»
سید بودش، حتی تعارف کرد رفتیم تو. میگفت: «حاجی بمانی حاضر است همهشان را بخرد، اما به نصف قیمت.»
گفتیم: «دخترت چی شد؟»
گفت: «باز هم میفرستمش برود انارک، حالا میبینید.»
گفتیم: «تو که نمیخواهی بفروشیشان؟»
گفت: «حتی اگر به وزنشان طلا بدهند، به کسی نمیدهم.»
پرسیدیم: «اگر قصابها خریدند چی؟»
استکان توی نعلبکیش شروع کرد به لرزیدن، میگفت: «من، من؟»
زنش از آن اتاق گفت: «شبها خواب ندارد، چوب به دست توی کوچهها میگردد. میترسد یکی بیاید طناب دستهاشان را باز کند.»
سید گفت: «مفت که نگرفتم، یک چشم بچهام بالاشان رفته.»
برای سید گفتیم که چرا باید نگهشان داشت، حتی جا برایشان درست کرد. میگفت: «من به معلقات سبع چکار دارم؟ به من چه که اینجا خار پیدا نمیشود. شما هم که نکنید، خودم چند عمله افغانی دارم میفرستم خار جمع کنند.»
شب توی انجمن ادبی فهمیدیم که نواله را با آرد و پنبه دانه درست میکنند. پولی هم جمع شد، خودمان هم هرکدام چیزکی گذاشتیم روش. قرار هم گذاشتیم فردا راه بیفتیم از هر جا هست آرد و پنبه دانه بخریم. اما صبح هیچ کدام نتوانستیم سر وعدهحاضر شویم، از بس سرمان درد میکرد. عباسزاده تلفن کرده بود که خودش خریده است. باز تلفن شد که حال سرحدی خوب نیست. بالاخره هم نیامد. تلفنی گفته بود: «این شتره آخرش قاتل جان من میشوند.»
به یک هفته هم نکشید که تمام کرد. پسرش گفت: «خواب شترها را دیده بود.» مثل همه ما. اما حالا ما همه مطمئنیم که خواب نبوده، حتی رؤیای صادقه هم نبوده. اول سایههاشان را دیده بودیم، سایه یک کوهان و در انتهای آن خم گردن سری کوچک که به دهانی گشاده و یک دندان نیش ختم میشد.
یکی یکی به نوبت پشت جام شیشه پنجرههامان یا درهامان میایستادند، عرهای میکشیدند و بعد میرفتندو گاهی میایستادند، میچرخیدند و کف پای شاخی شده و سنگینشان را میکوبیدند تخت سینه درهایی که قفل کرده بودیم و چفتشان را هم انداخته بودیم. یکیمان میگفت: «چشم که باز کردم دیدم سرش را آورده تو و دارد نگاهم میکند، دنده به دنده هم که شدم، باز نگاهم میکرد.»
همین شد که بالاخره رفتیم. تا ما برسیم رفقا دیگ و دیگبر از همسایهها گرفته بودند و داشتند خمیر آرد و پنبه دانه را گلوله میکردند. ما هم آستینهامان را بالا زدیم و کمک کردیم، گلولهها را دست به دست میدادیم و یکیمان توی گلوی شترها میانداخت. سید هم کمک میکرد. میگفت: «شنیدهام بالای سنگتراشان کاروانسرایی بوده که حالا خراب افتاده. میبرمشان همان جا.»
قرار گذاشتیم بعد ازظهر ما هم باش برویم. عصر بالاخره رفتیم. گفتند توی ارث و میراث افتاده است. مش رضایی هم بود که ادعا میکرد تنها فرزند ذکور حاج تقی است. سپردیم که سید هر ماه چند صد تومانی کف دستش بگذارد . قول داد که اگر کارش گرفت نانی توی سفرهاش بگذارد.
فردا صبح شترها را راه انداختیم، با دهل و سنج و علم و کتل. بانی علم و کتل خود سید شد.
گفتیم: «چیه سید، مگر تعزیه میخواهی راه بیندازی؟»
گفت: «مگر خودتان نگفتید صبح ببریمشان؟»
گفتیم: «بله، ولی کی گفتیم تعزیه شام هم بگیریم؟»
گفت: «حالا شده، بیشترش را خود مردم کردهاند، من هم دیدم بهتر است همه مردم ببینند. اینجا مرکز استان است، خودتان هم که میدانید، هر روز دست و پایی میشکند، گاهی توی دعوا حتی چشمی درمیآید، اینها حالا هر کدام کلی قیمت دارند.»
تعارف کرد که ما جلو دسته برویم. پشت سر ما شترها را میآوردند، حلقه گل هم به گردنشان انداخته بودند. گفتیم، بهتر است طبالها بروند جلو همه. قرهنیزن هم ایستاد میانشان. بعد هم که ما بودیم، همه پیرمردهای بازنشسته یا بیکار که حالا شده بودیم ریش سفید محل یا اصلاَ بزرگ خاندان. شترها هم که معلوم است پشت سر هم، با گردنهای بر افراشته، هماهنگ با صدای خوشآهنگ زنگولههاشان سنگین و موقر میآمدند. پشت سر آنها هم حتماَ چهار سنجزن بودند و بعد دسته دسته، تا چشم کار میکرد، آدم بود که ما فقط پارچههای رنگارنگ پرچمهاشان را میدیدیم یا پرهای لرزان علمها را.
از قارن که به فرهنگ رسیدیم، سید هم پیداش شد. پسرش را هم ترک موتورش نشانده بود. لباس سید سیاه بود و چشم چپ بچه را همچنان با باند بسته بود. دور زد و باز برگشت به آخر صف. به میدان شهرداری که رسیدیم باز پیداش شد. گفتیم: «به این افغانیهات بسپار مواظب باشند شترها رم نکنند.»
گفت: «خودشان مواظبند.»
جلو استانداری که رسیدیم سپردیم که فقط از طرف راست خیابان حرکت کنند تا زیاد راهبندان نشود. جوانها واقعاَ خجالتمان دادند. به راهبند سنگتراشان که رسیدیم، از بس جماعت زیاد شد، زنجیر بستند و از میان ماشینها و آن همه آدم که دست تکان میدادند یا دست دراز میکردند تا مگر دستشان برسد به افسار شترها، ردمان کردند.
نزدیک سنگتراشان باز سروکله سید پیدا شد. این بار زنش را هم ترک موتور نشانده بود. میگفت: «ته صف میرسد به جلو دادگستری.» جلو در کاروانسرا که رسیدیم، مش رضا جلومان گوسفند کشت و خونش را مالید یه گردن شتر پیشاهنگ که نردیک بود رم کند. به خیر گذشت. سید میگفت: «اگر کارم گرفت یکیشان را نذر همسایهها میکنم.»
نشد بپرسیم کدام همسایهها، از بس عجله داشت. بعد هم که مردم رفتند و ما ماندیم و شترها و دو تا عمله افغان و مش رضا و چند پیرمرد سنگتراشان، یادمان رفت. مش رضا میگفت: «من که دست تنها نمیتوانم به این همه شتر غذا بدهم.»
یکی از افغانها گفت: «باید ولشان کنیم خودشان بچرند.»
گفتیم: «اینجا همهاش شالی است و زمین محصور، نمیشود.»
زن استاد یکی از ایوانها را آب پاشیده بود و جلی هم انداخته بود. یک بادیه هم کباب شامی آورده بود. گفتیم: «ما باید برویم خانه.»
نرفتیم، گفتیم دوری بزنیم ببینیم این اطراف زمین بایری هست. عباسزاده قرار شد چند تا از رفقا را ببرد شهر به دیدن سرحدی . ما هم دو دسته شدیم . گفتیم یک دسته تا سنگسر بروند و پرس وجو کنند که کجا میشود بیست سی شتر یا بالاخره هزار شتر را سر داد تا خرج و مخارجش سر ما بار نشود. به کیمنش هم سپردیم ماشینش را بردارد و همین دور و حوالی گشتی بزند و قیمت عمدهفروشی یونجه و گندم و کنجاله و حتی پنبه دانه را بپرسد. قرار هم گذاشتیم فردا صبح سر ساعت نه توی میدان ساعت همدیگر را ببینیم. به سید هم گفتیم اگر رسید او هم سری بزند.
ساعت یازده توی قهوهخانه دم بازار نشسته بودیم که محمد اسحاق خبر آورد که سید نمیتواند بیاید. پاتابه به پا داشت و چوخا به دوش. چوبدستی هم زده بود زیر بغلش. میگفت: «دیگر از دست آجر خالی کردن و کپه گلکشی راحت شدم.»
چای دومش را که خورد گفت باید بلند شود، دوازده نفرشان را ببرد چابکسر، کوچه پشت آسیاب، خانه آقای گودرزی و رسید بگیرد. عباسزاده مچ دستش را گرفته بود که الا و بالله باید ظهر بیایی خانه ما. گفتیم: «مگر نمیبینی کار دارد؟»
مگر به خرجش میرفت؟ میگفت: «زنم میگوید، من تا به چشم خودم نبینم باور نمیکنم.»
محمد اسحاق گفت: «باشد وقتی برگشتم.»
همین است دیگر. به قول مرحوم سرحدی با جریان رفتن که کاری ندارد، مرد کسی است که خلاف جریان شنا کند. میگفت: «صد سال است که با چرخ زمانه میرویم، کجا را گرفتهایم؟»
به جای ساعت دیواریشان اشاره کرد، گفت: «دیشب تا صبح نگاهش کردم، حتی یک لحظه هم ندیدم آن عقربهها بایستند. خوب، پیش پای شما گفتم برش دارند.»
دو روز بعدش بردیم گلزار شهدا خاکش کردیم، بعد هم سری زدیم به کاروانسرا. سید خودش نبود، باز رفته بود محکمه سروگوشی آب بدهد تا اگر بنده خدایی گرهی به کارش افتاد، صد دیناری کاسبی کند. زن سید میگفت: «خانه خودمان را دادهایم اجاره.»
شب را تا نصف شب، آنجا ماندیم. اصلاَ هر روزعصر میرویم، غروبها چند کنده از درختهای جنگلی روی آتش خوشرنگ میگذاریم، پشت به خیابان، پشت به شهر و رو به آتش ساربانان و میان حلقه صدها شتر مینشینیم و از کتری آویخته از سه پایه چای میریزیم و چپق مش رضا را دور میگردانیم و د رهوای خوش گذشته از رفتگان یاد میکنیم. شبها هم تا صبح هر به ساعتی صدای زنگولههاشان را میشنویم که میرود به بهشهر یا به بابل و آمل، شاید هم دورتر به رشت و انزلی، و گاهی هم که سرشان را از پنجره مهتابی میآورند تو، یا از دریچه آشپزخانه، غلت میزنیم و پشت به درها و پنجرههای رو به کوچه میخوابیم تا در خوابهامان ببینیم که کلفهای گشادهشان را رو به ما گرفتهاند و خار بیابان را مثل گلولهای گرد و سفید تا دهانه سیاه گلوشان بالا میآورند، غلت میدهند و باز فرو میبرند، به همان دهانه سیاه. و بعد دهان میبندند، لفج و لب میجنبانند تا باز کلف بگشایند و گلولهای از خار و پنبه دانه و آرد و حتی یونجه بالا بیاورند.