شش عصر با او توی اتوبوس بودم و او شنگول از همسفر شدن با من، داشت مخم را می خورد، این که اگر کار را گرفتم چه می شود و چه فرمولی برای کار دارم و ... بی خیال حرف های او، غروب آفتاب را در دشت نگاه می کردم که اتوبوس ترمزی کرد و چند متر دورتر کنار گله ای بی رمق و لاجون که مسیر را بند آورده بود، توقف کرد.
ظاهراً تصادف شده بود. این را وقتی فهمیدم که پیاده مان کردند. لاشه چند گوسفند وسط جاده افتاده بود و گوشت و پشم به لاستیک های ده چرخ تریلی چسبیده بود. پشت تریلی، بالای سپر عقب، شعر «ای یوسف خوشنام ما، خوش می روی بر بام ما» با خون گوسفندی که زیر چرخ لت و پار شده بود، توی ذوق می زد.
عبد، هاج و واج از تصادف و راهبندان، اول نگاهی کارشناسی به چپ و راست کرد و بعد از لحظه ای تأمل رفت به طرف تریلی و دستی به لاستیک ده چرخ کشید که مانند کوهی وسط جاده سر برآورده بود. کنار جاده ایستادم و خودم را لعنت کردم که چرا جوگیر شدم و افتادم دنبال عبد. توی همین فکر بودم که دیدم کنار صاحب گله و شاید چوپان بخت برگشته نشسته است. نمی دانم چه حرف هایی بین آنها رد و بدل شد که دیدم با شنیدن حرف های چوپان به طرفم آمد و گفت: «تا پلیس بیاید و صورت جلسه و جریمه برای این مفنگی حیوان کش صادر کند، اینجا ماندنی هستیم.» و فحشی داد که معلوم نبود به خودش بود یا به راننده. طوری داخل ماجرا شده بود که انگار صاحب گله است و گوسفند های او را کشته باشند. عصبانی پاکت سیگاری از جیبش درآورد و دست به کمر به آدم های دور و برش نگاه کرد و گفت: «حداقل پانزده تایی را آش و لاش کرده» و حساب و کتاب کرد: «ده میلیون باید خسارت بدهد.» راننده که شاید به زور سی سالش می شد، چند متر دورتر روی تپه خاکی نشسته بود و بی خیال از نگاه و حرف های مسافران، سیگار می کشید و گاه با چوبی که دستش بود، روی زمین خط های غیر منظمی را به هم وصل می کرد. مثل اینکه نشئه بود چون گاهی به شلوغی و بند آمدن جاده نگاه می کرد و حرفی می زد و گاه بی خود و بی علت غش غش می خندید. ظاهرا حادثه و کشته شدن گوسفندها برایش عادی و طبیعی بود.
یک ساعتی گذشت تا پلیس آمد و جاده باز شد و صورت جلسه ای تنظیم شد که ناگهان عبد وسط معرکه پرید. مسافران به همراه راننده اتوبوس و تقریبا همه کسانی که آنجا ایستاده بودند، از حرکت عبد شوکه شدند چون فکر می کردند غائله تمام است و می توانند عازم مقصد شوند که دیدند تازه دعوا شروع شده است. هرچه نصیحت کردم «مرد مومن، تو نه سر پیازی و نه ته پیاز و این موضوع به من و تو چه ربطی دارد» زیر بار نرفت که نرفت. چنان با حدت و شدت از چوپان و گوسفندان کشته شده دفاع کرد که اگر رئیس حمایت از حیوانات آنجا بود، حتما مدالی به گردنش می آویخت. چوپان یا صاحب گله هم که وکیلی به قادری او ندیده بود، ساکت و مظلوم چشم به دهان عبد دوخته بود.
راننده تریلی که گویا نشئگی اش پریده بود، هاج و واج از دخالت این موجود عظیم الجثه! دست به دهان و متعجب، دائم می گفت: «جناب سروان! این آقا صاحب گوسفند نیست و ایشان مالی از دست نداده ...» که ناگهان نعره اش بلند شد و شد همان عبد خرکی که می شناختم. با بلند کردن دست و زدن به صورت راننده چنان او را ساکت کرد که از طرف افسری که برای تنظیم صورت جلسه آمده بود، شد طرف اصلی ماجرا.
راننده اتوبوسی که من و عبد مسافرش بودیم، گیج و منگ از دخالت عبد، با او بحث می کرد که بیا بالا تا راه بیفتم. اما عبد که گوشش به این حرف ها بدهکار نبود، بدون توجه به اعتراض راننده، چون وکیل مدافعی پیگیر، با افسر مربوطه راه افتاد. راننده اتوبوس که حوصله نداشت و می خواست زودتر راه بیفتد، دائم می گفت: «آقا عبد! ول کن ماجرا را. مگر نمی خواهی به مقصد برسی؟»
عبد که با زدن به سر و صورت راننده تریلی شده بود طرف اصلی، گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. افسر که قادر نبود مسئله را حل کند، مجبور شد راننده تریلی و چوپان و عبد را با خود ببرد و لاجرم من هم که بدون عبد سفرم بی معنا بود، به عنوان شاهد اصلی به پاسگاه رفتم.
نشان به آن نشان که نه سفر رفتیم و نه عبد کاری پیدا کرد. فقط چند روزی مهمان یا بهتر است بگویم یک هفته در پاسگاه بازداشت بودیم تا ماجرا به نفع چوپان و عبد خاتمه یافت. زمانی که رئیس پاسگاه ما را سوار مینی بوس کرد و چوپان شماره همراهش را داد و دعوت کرد چند روزی مهمانش باشیم، عبد در حالی که مرا به زور کنار خود می نشاند، گفت: «پسر دیدی فرمول کار را. اگر من نبودم، راننده همه را چیزخور کرده بود.» و زد زیر خنده و از فرمولش صحبت کرد.