بابا برای سومین بار از مامان پرسید: «پس عطیه کجاس؟ چرا نیومد؟» چنگالم را برای آخرین بار دور ماکارونی های بشقابم پیچیدم. آمدم همان جواب تکراری را بدهم که عطیه سردرد داشته و رفته بخوابد که مامان بهم چشم غره رفت، یعنی ساکت باش و گفت: «حالا میاد، شاید بیاد. برم صداش کنم؟» بابا با دستمال چربی دور لبش و لک روغن ماکارونی را از پیرهنش پاک کرد و دستمال لک و پیس را داد به مامان: «خیر ببینی خانم، دو تا هم شستنی توی جیب شلوارمه.» من گفتم: «من برم صداش کنم؟»
بابا به پیچ رادیو ور رفت، صدای خش خش ضعیف تر شد و صدای مجری اخبار واضح تر. عمه خانم به محض شنیدن صدای مجری نالید. بابا رو کرد به عمه خانم که با هق هق گریه لقمه های نجویده را از لای لثه های بی دندانش تندتند قورت می داد: «امروز چی؟ امروز هم اسمش نبود؟»
سایه عمه خانم خیلی بزرگ تر از خودش افتاده بود به دیوار و با پت پت شعله چراغ نفتی می لرزید. بلندتر هق هق کرد: «الهی بمیرم. الهی بمیرم. نبود. نبود.» و لقمه ها را با سر و صدا فرو داد. مامان گفت: «آره، نبود. منم گوش کردم. من و عمه خانم با هم گوش کردیم.» بابا گفت: «حالا شاید فردا ظهر دوباره رادیو بگه. شاید فردا ظهر اسم ساعد رو بگن.»
محمد حسن غذاش را نیم خورده ول کرد و محو مجله «دانستنی ها» شد که از اول شام جلوش باز بود. مامان به محمدحسن گفت: «بذار کنار غذاتو بخور.» من از سر سفره بلند شدم که برم بالا پیش عطیه. مامان گفت: «دوباره کبوتر کاظمین شدی که!» گوشه های دامنم را که همانطور نگه داشته بودم، رها کردم در سفره تا خرده های غذا بریزند: «نه به خدا. عطیه رو صدا کنم زود میام سفره رو جمع می کنم.» ته گلوم مزه دود چراغ نفتی می داد که فتیله اش بد می سوخت. عمه خانم اشکی را که همیشه گوشه چشمش بود، با بال روسری سبزش پاک کرد و آب خواست. مامان اشاره کرد به من برایش آب بریزم. لیوان را که از سر سفره برداشتم به محمدحسن گفتم: «چراغ قوه ت رو میدی برم بالا عطیه رو صدا بزنم؟» محمدحسن انگشت اشاره را به آب دهن خیساند و مجله اش را ورق زد: «باتریش تموم میشه.»
عمه خانم قورت قورت آب از حلقوم فرو داد و نفسش که جا آمد، گفت: «خب بده بهش جان عزیز. بیرون تاریکه.» مامان باقیمانده آب را از لیوان عمه خانم سر کشید: «مال سیده ... تبرکه ...» منتظر ایستادم بالای سر محمدحسن که خودش را کشید آن طرف تر: «نچ. چراغ قوه مال موقع آژیر قرمزه. اصلا مگه مجبوری بری؟» محمدحسن خوب می دانست دنبال بهانه برای بیرون زدن از اتاق بودم. گفتم: «عطیه شام نخورده خوابیده ... اصلاً حسود هرگز نیاسود.» بابا صدای رادیو را زیادتر کرد و گفت: «هیسسس ...» مامان با ایما و اشاره حالیم کرد چراغ نفتی روی تاقچه را بردارم. بعد یک مرتبه طوری که انگار چیزی یادش آمده باشد خودش بلند شد به برداشتنش. نشست و لامپ چراغ را برداشت و پیچ فتیله را داد بالا. بعد با دستمال سوختگی های فتیله را گرفت و پیچش را داد پایین و کبریت کشید. لامپ چراغ را برگرداند داخل قاب فلزی اش جا داد. چراغ تازه را گذاشت وسط سفره و قبلی را که دود می کرد، بی حرفی داد دستم. سر لامپ ها را تا جایی که می شد، دورتر گرفتم تا دود به چشم و حلقم نرود. لنگه در چوبی اتاق را که کشیدم سه، چهار موش باغی خیس کز کرده در شکاف پله سنگی سر چرخاندند و زل زدند به من. از پاگرد تا پله آخر که می رسید به حیاط زیر آب بود. بارانی که از صبح یکسره باریده بود، تمام باغ را گرفته بود و کشیده بود بالا تا زیر پاگرد.
چهارده پله سنگی را تا طبقه بالا یکی در میان رفتم...