پرده را می کشم کنار، مادر می گفت آفتاب به خانه برکت می دهد. دنبال برکتم یا نور؟ یا صبحی که ورودش را خانه به خانه اعلام کرده و به خانه ما نرسیده دنبال پست عوض کردن است؟
انوشه پتو را می کشد تا بالای سر، هوووم تذکری اش از زیر پتو هم بدقواره است. بی حوصله می روم خانه روبرو. «به به چه حیاطی!» رنگ کردن حوض فسقلی اش چند قوطی رنگ می برد؟ پشت می کند به پنجره و هوووم تذکری اش بیرون پتو، نازک و خشدار می شود. شاه باجی خانوم همیشه می گوید یک قوطی ناقابل رنگ می خرم و می برم خانه روبرو و حوض فسقلی اش را رنگ می زنم. پتو را با آرنج پرت می کند کنار. نیمی از حوض را رنگ زده ام. دیروز و پریروز و ... تا یکی، دو هفته پیش مشغول سر و سامان دادن به باغچه حیاط خانه روبرو بودم. یک طرف سبزی کاشتم و طرف دیگر را پر کردم از گل های یاس پیچ امین الدوله. مادر عاشق یاس پیچ امین الدوله بود. پدر دیوار حیاط را با یاس برایش رنگ زده بود. انوشه بلند می شود می نشیند رو تشک. رنگ حوض تمام می شود .می ماند سفیدی دورش. دستش را سایه بان کرده و سرش را از سایه بان کشیده عقب تر. موهای صورتش دارند اندازه سیبیل هاش می شوند. ساعت کج روی دیوار را نگاه می کند. صبح، هر روز بدون سر زدن به خانه ما پستش را به ظهر تحویل می دهد.
- صبح به خیر عزیزم!
این جمله اش ترتیب همه چیز را می دهد. دور حوض را می گذارم برای فردا.
- نون هست یه چیزی بخوریم؟
همیشه از فعل های جمع استفاده می کند. نمی دانم من را با خودش جمع می بندد یا خودش را چند نفر حساب می کند!
- آره شاه باجی خانوم خریده.
- شاه باجی خانوم، شاااااه باجی خانوم، هزار دفه گفتیم اینو نگو!
- چی بگم؟ این جوری عادت کردم دیگه!
پرسیده بودم کدام خانوم قرار است مادرم را بشوید؟ گفته بودند شاه باجی خانوم. سرک کشیده بودم و اسمش را صدا زده بودم. آمده بود جلوی در. قامت و هیکلش چهارچوب آلومینیومی در را پر کرده بود. انگار که تن مردی درشت هیکل، لباس زنانه کرده باشند. گفته بودم شاه باجی خانوم شمایید؟ گفت: «آهان کارت چیه؟» صدایش مردانه نبود. برعکس خیلی هم ظریف و ضعیف بود. بین بعضی کلمات قطعی ای داشت. اسکناس را چپاندم توی دستکشی که می خواست برود توی دستش. با زار و گریه گفتم: «مادرم را یواش بشور!»
سفره را باز می کند روی پاهای درازش.
- هزار بار به این ننه گفتیم از اونجا نون نخر! نونش آشغاله. نونه دیگه ای داریم؟
نان فانتزی خودم را از تو کیسه در می آورم و نشانش می دهم.
- بدتر... لااقل اینو بهش میگن نون. اونا چی چیه تو می خوری؟
چند وقت است نان لواش نخوردم؟ گاهی که بیرون باشم یکی دزدکی می خرم همانجا می خورم. به همه گفته ام نان لواش دوست ندارم. شاه باجی خانوم عاشق نان لواش است. بعد از خریدن عادت دارد دست خیسش را بکشد روی تک تک نان ها تا از خشکی درشان آورد و نرم شوند.
زنگ می زنند. از مدل زنگ زدنش می فهمم باید شاه باجی خانوم باشد. دستش را فشار میدهد روی زنگ. بعد از فشار دادن انگشتش را بر نمی دارد. شل روی زنگ نگه می دارد و صدای زنگ قطع و وصل می شود. انگار که اتصالی کرده باشد. روزهای تعطیل زودتر می آید خانه. در را باز می کنم و می دوم سمت اتاق. از تو کمد، ماتیک را در می آورم و رو به آینه پشت درش می کشم به لبم.
انوشه توی آشپزخانه دارد ظرف های صبحانه را می شوید. برعکس کارهای دیگر، از ظرف شستن خوشش می آید. در ورودی را باز می کنم. صدای هن هنی می آید بالا؛ هن هنی که بین هر بالا آمدن و پایین رفتنش سوت می زند. با پدر رفته بودیم سرخاک مادر. کنار خیابان ایستاده بود. دست برداشت. پدر نگه نداشت. ماشینش تاکسی بود و عادت داشتیم که دست ها جلوی ماشینمان بالا و پایین برود. اما وقتی من سوار بودم، پدر مسافر سوار نمی کرد. گفتم: «نگه دار!» سوارش کردیم. نشست صندلی عقب، کنار من. خودم را کشیدم عقب. یک جوری بودم. دستش من را یاد مرده ها می انداخت. پشیمان بودم از این که گفته بودم سوارش کنیم. گیر افتاده بودم بین دو تا میل؛ میل به نزدیک شدن به کسی که مادرم را شسته بود و میل به دور شدن از کسی که مرده ها را می شست. گاهی میل به نزدیک شدن آنقدر در آدم رخنه می کند که بیخودی نزدیک می شوی به کسی که میل به دور شدن از او را داری.