چاقوش ضامندار نبود، از آن بیضامنهای کار درست هم نبود که بیارزد دست بگیری یا تو دست بچرخانی. از آنها بود که فقط به درد خیار پوست کندن میخورد و زیر ناخن پاک کردن. اما طرف اصلاً حالیش نبود، انگار قمهی دودَم دستش گرفته بود که هی پایین بالاش میکرد و بهجای نگاه کردن به پرده، اینطرف آنطرف را دید میزد. او مثل ما سانس دومش نبود تا عینِ من هی سر به اینور آنور بچرخاند که کی چُرت دایی محمود پاره میشود، بلند میشویم میزنیم بیرون.
آندو همین ده دقیقه پیش با آن بوی چسب یا نمیدانم تینری که ازشان بلند بود یکبری از جلو پای ما رد شده بودند و طرف هم با آن قد و هیکل عینِ بولدوزرش پنجهی پای مرا طوری لگد کرده بود که نفس تو سینهام گیر کرده بود و یک دقیقهای همانجا مانده بود. اما مگر اینجور آشغالها حرف حالیشان میشد؟ بعد هم زیرچشمی دیده بودم که تا نشسته بود شروع کرده بود باچاقوش بازی کردن... بیپدر! قد و هیکلش اصلاً به چاقوش نمیآمد، همانطور نشسته یکسر و گردن از ما گُندهتر بود. زیر آن نور قرمز انگار لالهی گوش بزرگ و عین قلوهی گاومیشش خونِ خالی بود. رفیق بغلدستیش هرچند جغلهتر بود و دم بهساعت پشتِ آن مناره پیدا و گم میشد، اما اور و اداش بیشتر بود و یکریز ور میزد و هِرهِر و کِرکِر میکرد و نمیگذاشت حواسم پیش آن موهای بور رو شانه ریختهای باشد که دو ردیف جلوتر هر وقت نور صحنه زیاد میشد چشمم را عین آهنربا به خودش میکشید.
وقتی آن جغله ساندویچفروش سینما را صدا زد تا از دیسِ حلبی جلو سینهاش دو تا ساندویچ تخممرغ برای خودش و آن گندهبک بردارد، تازه رفتمتو نخ موهای بلند و پشتِ گردن ریختهاش و آن پیراهن نارنجی یا قرمز تنش که یقهی بلند گوشخرگوشیش تا جلو سینهاش آمده بود. از آن پیراهنهای تابلویی که هر اُزگل از راه نرسیدهای به خیالش با پوشیدن آن میشود بچهی ناف تهران...
انگار سوزن فرفره زیرم گذاشته بودند، نمیتوانستم آرام بنشینم. تو همین هیر و ویر نمیدانم کدام الاغ هم پیشابش را ول کرد زیر صندلیش، بوی تندش همهجا را برداشت و گیج و منگم کرد. یکدفعه نمیدانم از کدام گوشه صدا ترکید: هُش! دستِ خر کوتاه! و باعث خیر شد تا دایی محمود یکبارهسیخ بنشیند و بگوید: ها!ها! کی بود؟ چی شد؟ و پشت سرش جان وین همانگار از شلوغی استفاده کرد و دست انداخت گردن هنرپیشهای که دورکمرش سیسانت هم نبود و صدای دستزدن و سوت کشیدن همهجا را برداشت. بعد از آن بود که دایی محمود دهندرهی صداداری کرد و دو مشت محکم هم به سینهاش کوبید، ولی قبل از آنکه شُکر ای خدایی بگوید، یکدفعه نه گذاشت و نه برداشت، اشاره کرد بهطرف و گفت: زکی! آقا رو، وهمانطور که صورتش رو به او بود، جَلدی دست کرد تو جوراب و گَزننوار پیچ بزرگش را که تیغهاش عین الماس بود، درآورد.
ساندویچی که داد زد: آجیل! تخمه! ساندویچ! و سر و صدا که نخوابید و کنترلچی چراغ قوهاش را انداخت تو جمعیت و گفت: بیسر و صدا! چهخبره؟ و همه هُواش کردند، سریع در گوش دایی گفتم: خاندایی! انگار دنبال شرّ میگردی! طرف که چیزی به ما نگفته، تو عالم خودش دارد عشقش را میکند.
اما دایی محمود انگار سیخ داغ زیرش گذاشته بودند، نمیتوانست یکجا آرام بنشیند و دم به ساعت جیرجیر صندلیش را درمیآورد و طوری سرش را عقب میداد که سیبک قلنبهاش قلنبهتر میشد و تو آن نور خونرنگ میدیدم که با آن چشمهای ریزش هی چشمغره میرود به یارو.
وقتی در کافه بههم خورد و کلانتر هفتتیر به دست جَلدی پرید تو و گفت: کسی از جاش جنب نخورد، یکدفعه خرررر روکش صندلیروبهرویی دایی عین شکنبهی گاو از بالا تا پایین جِر خورد و بعد انگار داییدلش خنک شده باشد، با نیشی باز تکیه داد به صندلیش و بلند گفت: آخیش! الحق که دستخوش داشت! روکش صندلی طوری میزان جر خورده بود کهانگار شاقول بالاش گذاشته بودند. حالا فقط صدای چقچق تخمه شکستنبود که قاتیِ بوی پیشاب از پشت سر میآمد و جان وین همچین با مشت میکوبید تو فک آن تگزاسی دیلاق که یارو با میز و صندلی و آت و آشغالهای روش عین تاپاله ولو میشد رو زمین.
وقتی آن موهای بور تکانی خورد و تو آن تاریکروشنی تتق زد و تقتق پاشنه کفشش همهجا را برداشت و پشتِ سرش ترق و توروق جمع شدنچهار-پنج صندلی بلند شد، من دیگر کاری نداشتم جز آنکه بروم تو نخ چاقوی دسته یاقوتی طرف که حالا دیگر تو دستش عین یک جاکلیدی خوشگل، آرام افتاده بود و جُنب نمیخورد.
بعد که بکوب بکوب سُم آنهمه اسب همهجا را پر کرد و کافه محاصره شد، چاقو هم یواشیواش به تک و جنب افتاد و روکش صندلی روبهرویی طرف با یک مصیبتی خِروخِر زیگزاگی جر خورد. انگار یارو میخواست درخت اره کند! از همان جر دادنش میشد فهمید که چاقوش چاقو نیست، سوتسوتک یا جاکلیدیای است که بیشتر به درد این جوانکهای سرچهارراهبایست میخورد تا آدمی به پک و پُز او.
حالا دیگر بغلدستیش لالمانی گرفته بود و دستهاش عین این لقوهگرفتهها میرفت و میآمد و جان میکند تا کاغذ ساندویچ را باز کند. حالا دیگر فیلم به من هم نمیچسبید. از قبل هم که دوست داشتم زودتر بزنیم بیرون. این بود که یواشکی درِ گوش دایی گفتم: داییجان! محض رضای خداغلافش کن بزنیم بیرون نشیمنمان پینه بست بسکه اینجا نشستیم... اما انگار با او نبودم با شکمش بودم و او هم دیگر دایی محمود همیشگی نبود، مجسمهی دق بود، هر چند که مجسمه آنطور مدام نوک سبیلهایش را نمیجوید و آنگونههای استخوانیش که عین زانوی کَبَره بستهی یک بچهپاپتی بود، اینطورنمیزد بیرون و قلمبیدهتر نمیشد. از لجم درِ گوشش گفتم: بابا! اگر طرف یک چک بهت بزند، هم نانت میشود، هم آبت، از ما گفتن. اصلاً برنگشت، انگارقابل نبودم نگاهم کند، فقط از لای دندانها گفت: اینقدر حرف نزن، بگیر بشین سرِ جات! بعد آن سینهی لاغرش را باد کرد و داد جلو و بدنش را کش وقوسی داد و گردن نازکش را هم محکم یکبار چرخاند به چپ و یکبار به راست.
کفرم درآمد. به چیچیاش مینازید؟ طرف آنقدر گنده بود که سر و کلهاش از بالا سر دایی قشنگ پیدا بود... اینهمه کم بود و فقط اینمان مانده بود که دایی بیخود و بیجهت هِر و هِر بزند زیر خنده و حالا نخند، کی بخند! به خودم گفتم: بیخود نیست بابا میگوید لازم نیست با این دایی محمودت جایی بری. بعد یکنخ از سیگارهایی که از بس تو جیبم مانده بود عین هویج پلاسیده شده بود، از جیب درآوردم، اما هر کار کردم نتوانستم روشنش کنم. انگار کبریت تو دستم داشت سر خود شاه و وزیر بازی میکرد.
چاقو که تو دست طرف آرام شد، خم شدم نگاه کردم به صورتش، انگار دایی را نگاه میکرد. تو آن دستهای بزرگش چاقو عین یک سنجاق قفلی گمشده بود. حالا اخمهاش را خوب میدیدم. خم شد سمت دایی و با آن صدای کلفتش گفت: هه هه هه! هندل!
عجب آدمی بود این دایی! هرهر و کرکرش کمتر که نشد هیچ، بیشتر همشد. انگار یارو قلقلکش داده بود. ایندفعه طرف خم شد، آرنجهاش را گذاشت رو زانوهاش. آنطور که من چشمهاش را از زیر ابروهاش میدیدم، معلوم بود نگاهش از پایین به بالاست. حالا از پشت سرش بغلدستیش را میدیدم که عین مرغ کرچ رفته بود تو خودش و فقط دهانش تندتر میجنبید، اما انگار لقمهاش خیال نداشت برود پایین، چون هربار صحنه تاریک و روشن میشد باز همانطور میدیدم فکش عین فک گوسفند میآید و میرود و از پایینرفتن لقمه خبری نیست و آن ننهمرده مجبور است یک سانس دیگرهم همینطور بنشیند و دهان بجنباند تا شاید لقمه رضایت دهد، تشریف ببرد پایین.
درست همینوقت جان وین خطخط شد و یکبری، بعد هم فیلم برید واز هر طرف صدای سوت و داد و هوار بلند شد و چپ و راست موشککاغذی بود که پر کشید رو به سقف. با روشنشدن چراغها دیگر مشکل نبود ببینی لب طرف چهطور بفهمی نفهمی دارد میلرزد. انگار لبش یک ساز میزد و آن هیکل گندهاش یک ساز. همانطور که نگاهش به گزن دایی محمود بود گفت: گالهات را میبندی یا ببندمش؟
اما انگار خودش هم حرف خودش را باور نداشت، چون آن سیبک بزرگش طوری آرام پایین بالا میرفت که انگار حرکت فیلمش را کند کرده بودند. نگاهش میان گزنی که دستهاش به زور تو دستهای کوچک داییمحمود جاگیر شده بود و روکشی که جلو دایی عین پنیر لیقوان صاف وخوشگل بریده شده بود، سرگردان بود.
اصلاً فکرش را نمیکردم که دایی آنطور بیمعطلی چنان شیشکییی ببندد که تا چند ردیف جلوتر جار و جنجال بخوابد و سر تماشاچیها برگردد رو به ما.
طرف یکبار برگشت به چپ و یکبار به راست و بعد زل زد به روبهرو، حالا نیمرخش طوری گیج و ویج نشان میداد که انگار او هم مثل من هیچ انتظار شنیدن آن صدا را نداشته بود. حالا دیگر انگار چاقو تو دستش نبود، یک ناخنگیر گلدار چینی یا کرهای بود یا پاشنهکشی برنجی و قلمکاری شده.
بغلدستیش پا شد و آستین طرف را کشید و گفت: الانه که اوستا صداش درآد، معطلش نکن، بزن بریم.
بعد آن هنرپیشهی کمر سیسانت از پشت پنجره خندید و برای جان وین دست تکان داد. انگار طرف تو بد مخمصهای گیر کرده بود که انگشت اشارهی دست چپش همانطور تو دماغش گیر کرده بود و در نمیآمد. حالا تنها چیزی که از او شنیده میشد، غرغری گنگ و گم بود.
همینوقت بود که دایی محمود یکدفعه خودش را کشید جلو و نوک گزنش را گذاشت تو سوراخ جادکمهی طرف و با یک تکان جر و واجرش داد. من همانطور با سیگار خاموش گوشهی لب دولا مانده بودم و مات کار دایی بودم. حالا سوراخ جادکمهی طرف، دیگر سوراخ نبود، بلکه یک خط راستبود، یک پارچهی جِرخوردهی لب آویزان که همینطور بیکس و بدبخت، یکبری آویزان مانده بود سر جاش. دایی محمود گفت: اینطوری خوشگلتر نشد؟ نمیدانم با من بود یا با طرف، یا اینکه با خودش حرف زده بود؟ نفسم راحت درنمیآمد. رفیق طرف همانطور که سرپا مانده بود بازدست او را کشید، اما طرف یک نگاهش به دایی بود و یک نگاهش به گزنِ دایی و آن زانوهای یوغورش هی عین بادبزن چینی با کم و زیادشدن نور، باز و بسته میشد.
یک نخ سیگار تعارف کردم به دایی، اما تحویل نگرفت، انگار با او نبودم، انگار اصلاً مرا نمیشناخت، یا حالا وقت اینطور کارها نبود. باز دایی خم شد و قبل از اینکه طرف تکانی بخورد، جلدی نوک گزنش را کرد تو سوراخ جادکمهی دوم طرف و کشید و خنداخند گفت: حالا شدند دوتا.
و عین قرقی دستش را پس کشید و زد زیر خنده. چراغ قوهی کنترلچی دوری رو سر تماشاچیها زد و رو ردیف ما ثابت ماند. حالا چاکهای لبآویزان کت طرف انگار تو صف وایستاده بودند. رفیق یارو گفت: انگار میخواهی این شب جمعهای اوستا جوابمان کند؟ طرف جواب نداد. انگار اوستا و دنیا و هر چی که توش بود، از یادش رفته بود. بعد گزن دایی انگار زنده باشد تو دستش چرخید و چرخید تا نوکش رو به زمین آرام و قرار گرفت.
حالا آن نور خونرنگ طوری افتاده بود رو تیغهی گزن که انگار گزن ازخودش نور میداد، و دایی محمود انگار عمداً طوری عکس نور را رو تیغه میزان کرده بود که رو صورت طرف، خط قرمز و خوشگلی را میتوانستیدرست وسط دو ابروی پرموش ببینی. چشمهای طرف انگار قفل شده بود به گزن.
بغلدستیش که راه افتاد رو بهدر، او هم تکان خورد. حالا از پشت که نگاهشان میکردی میدیدی که چهطور سلانه سلانه قوز کرده بودند و میرفتند، یک قوز بزرگ، یک قوز کوچک. تو آن نور سرخ یک لحظه برق تیغهی چاقوی طرف را دیدم. معلوم بود که هنوز تو دستش بود. از حق نگذریم چاقوی خوشگلی بود. جان میداد آویزانش کنی به زنجیر و سر کوچه وایستی و دور انگشت بچرخانیش و...
آنوسطها که رسیدند، یکیشان داد زد: خیلی نکبتی، اوهوی!
معلوم نبود کدامشان بود، چون هر دو برگشته بودند رو به ما. دست گذاشتم رو پای دایی تا بداند حالا دیگر نوبت من است که صدام را کلفت و بلند کنم و بگویم: انچوچک! و بعدش عین دایی، هر و هر بزنم زیر خنده و صدام را هم تا آنجا که میتوانم ببرم بالا و لابهلای خندههام شیشکی آبداری هم ببندم، تا باز فیلم جرواجر بخورد و تگزاسیها رو اسبهاشان خشک بشوند و نصف بشوند و صدای سوت و داد و هوار خلقاللّه بلند شود.