«کلهی سحر کجا میری مرد؟»
پیرمرد هولزده دستگیره را رها میکرد و میگفت:
«از راهپله صدا میاد.»
پیرمرد آوای پسر را شنید که از راهپلهها بالا میآمد و از لای در هال بهدرون اتاق میافتاد و روی دیوار و سقف میلغزید و مثل شکلی سایهوار جلو قاب پنجره میایستاد. با صدای فوارهی آب، خواب دید که بیدار شدهاست و احساس کرد، قلباش دارد توی سرش میچرخد و او تپش تند آنرا میشنود. صدای فوارهی آب بالاسرش بود و او باز همان گنجشککوچک خاکستری را دید که توی مردمک چشمهای پسر نشسته بود و باچشمان عسلی رنگاش به او زل میزد. پیرمرد به قاب عکس پسر نگاه کرد که روی تاقچه بود و پیرزن داشت به آن نگاه میکرد. پیرمرد گفت:
«اون عکس نیست نرگس. یه گنجشک واقعیه.»
پیرزن لبخند زد و دست دراز کرد و گنجشک را از توی مردمک چشم عکس بیرون آورد و پر داد طرف پنجره. پیرمرد داد زد: «پرنده.» و چشمگشود و صدای کوبش پایی از راهپله بالا میآمد که او از بستر بلند شد. تاریکی سحرگاهی را دید که مثل یک جنازهی برهنه، روی شیشهی پنجره ایستاده است و یک شاخهی درخت چنار کوچه، روی سینهی آن دارد تکان میخورد.
پیرمرد کلام تکهتکه شده را که خودش ساخته بود و خیال میکرد که پسر آن را گفته است، زیر لب زمزمه کرد: «من، رفتم، با، با.»
پیرزن را دید که وسایل دوخت و دوز کنارش بود و داشت عکس چهرهی پنج سالگی پسر را روی نازبالش او گلدوزی میکرد. چند ماه بودکه گلدوزی ادامه داشت و حالا فقط گلدوزی نصف چهره دوخته شده بود. پیرمرد هر صدای پایی که میشنید، زیر لب میگفت: «داره میاد بالا.»
اگر در بستر بود، بلند میشد و چشمهاش را با دست میمالید. خوابآلوده میرفت جلو پنجره و از جام شیشه به کوچه نگاه میکرد. نگاهاش را لابهلای شاخ و برگ درخت چنار کوچه میگرداند تا گنجشک راببیند و اگر گنجشک نبود، چشم میدوخت به کوچه تا شکل سایهوار یکآدم را ببیند. وقتی صدای ضجهی پیرزن از شاخ و برگ درخت چنارمیآمد و به گوشاش میزد، او از پنجره فاصله میگرفت. عینک را از رویتاقچه برمیداشت و میزد به چشم و به شاخهی درخت پشت شیشه نگاه میکرد و زیر لب میگفت: «صدای پاست.»
در هال را میگشود و چند دقیقه توی درگاه میایستاد و بهسایهروشن راهپله خیره میشد تا این که هیچ صدایی نمیشنید. در را میبست و میآمد روی بستر مینشست و به پنجره زُل میزد و دهها شکل شناور در سایهروشن شیشه میدید. گاه با صدای پیرزن تکان میخورد و چشم میدوخت به چشمهای پرسشگر او و هولزده میگفت:
«هیچی نبود. الان بیدار شدم.»
پیرزن مثل همیشه پوزخند میزد و میگفت:
«نیم ساعته، داری به پنجره نگاه میکنی مرد!»
پیرمرد نگاهاش را از پنجره برمیگرداند طرف آشپزخانه تا ازحرفهای پیرزن فرار کند و موضوع را میکشاند به چیزی دیگر و میگفت:«چای دم کردهای؟»
پیرزن میرفت آشپزخانه و دست میگذاشت روی پیشخوان و لحظهای به کتری روی اجاق گاز نگاه میکرد و میگفت:
«الان پنج صبحه مرد!»
پیرمرد یادش میآمد که هنوز آفتاب روی شاخهی پشت شیشهی پنجره نتابیده است و خمیازه میکشید و بلند میشد و میرفت مقابل پنجره میایستاد. شکلهای شناور در سایه روشن را میدید و به صدای حرکت تک و توک ماشینها گوش میسپرد. بعد دنبال گنجشک، لابهلایشاخ و برگ درخت چنار را میگشت و اگر گنجشک بود، چند لحظه به آنخیره میشد و سعی میکرد، چشمهای عسلی رنگاش را مجسم کند. بعد عکس گنجشک را میدید که توی چشمهای قاب عکس پسر بود و روزها و لحظههای گذشته، یادش میآمد تا گنجشک پر و بال میزد و میرفت. او در آسمان دنبالاش میگشت اما پیدایش نمیکرد و باز چشم میدوخت به شکلهای سایهوار کوچه.
برمیگشت و توی اتاق سرگردان راه میرفت و آخر دست میگذاشت روی دستگیرهی در هال که پیرزن از توی آشپزخانه میگفت:
پیرمرد هولزده دستگیره را رها میکرد و میگفت:
«از راهپله صدا میاد.»
پیرزن دست میگذاشت روی پیشخوان و آهسته آهسته میآمد کنجهال و سجادهاش را رو به قبله، کنار نصف چهرهی گلدوزی شده پسر پهنمیکرد و مینشست جلو سجاده و زیرچشمی به پیرمرد نگاه میکرد و میگفت:
«چه کار داری به صدای راه پله؟»
پیرمرد به چارقد سفید پیرزن خیره میشد و یاد کفن و تابوت و نمازمیت میافتاد و سنگ را میدید که پسر رویش نشسته بود و یک کوزهیآب را میپاشید دور تخته سنگ. شانههای پسر از قهقهه میلرزید که پیرمرد هم قهقهه میزد تا شانههاش به لرزه میافتاد و چشمهاش پر ازاشک میشد. بعد ضجهی پیرزن از دوردست میآمد و میافتاد روی سنگگور و پسر با دست گوشهاش را میگرفت. ضجه نزدیک میشد و پیرزن، چادر سفید بر سر میآمد کنار سنگ و پسر مینشست. پسر دست میگذاشت زیر تختهسنگ و آن را بلند میکرد و خودش میرفت زیر تختهسنگ دراز میکشید. پیرمرد تکیه به تنهی درختی میایستاد و میدید کهضجه قطع شده و پسر هم زیر سنگ خوابیده است و پیرزن در سکوتنشسته و فقط سرش را تکان میدهد. پیرزن انگشت میگذاشت پایسنگ و چیزی در گوش پسر زمزمه میکرد. بعد رو میکرد به پیرمرد که درحالت خنده و گریه اشک میریخت و شانههاش میلرزید و میگفت:
«خنده چیه مرد؟»
پیرمرد اشک خندههای چشمهاش را با کف دست پاک میکرد ودست لرزان پیرزن را میگرفت و از گورستان بیرون میآمد.
در راه، یاد آن روزی میافتاد که کاردی به شکم پسر زده بودند و شکمشکافته شده بود و رودهها بیرون ریخته بود. او پسر را کول گرفته بود وعرقریزان تا درگاه بیمارستان کشانده بود. وقتی پسر روی کولاش بود، احساس میکرد، تن خودش با تن پسر آمیخته شده است و او دارد بخشی از جسم خودش را حمل میکند. سنگینی جسم را احساس نکرده بود و فقط آفتاب داغ را دیده بود که دورش حلقه زده بود و نور گرم موج موج میلغزید روی سینه و صورتش. بعد یاد آن شب سرد زمستانی افتاده بود که آسمان پر از ستاره بود که پسر متولد شده بود. فکر میکرد، حالا پسر در کشمکش عرصهی پهلوانی، شکماش دریده شده و الان در حالتشیرخوارهگی توی گهواره افتاده است. فکر میکرد، بالاخره همه چیزآخرش میشکند و میآید سر جای اولاش که بستر شیرخوارهگی است. آن روز، باد گرم را دیده بود که سوار رنگ زرد آفتاب بود و مثل تیغ میزد بهصورتش. دستهای پسر به پیراهن خیس عرق او چسبیده بود و او بویعرق تن پسر و خودش را تندتند نفس میکشید. پشت درگاه اتاق عملنشسته بود که دکتر جراح بیرون آمد و گفت:
«تموم کرده پدر.»
به پیرمرد گفته بودند که پسر از میان جماعت توی دانشگاه بیرونآمده بود که چند نفر به او هجوم آوردهاند. وقتی او افتاد، ما دیدیم کهشکماش شکافته است و کارد توی شکم نشسته. دوست پسر به پیرمردگفته بود که من از پشت میلهها دیدم که او را چشم بسته به سینهی دیوار گذاشتهاند. دیدم که چهار نفر مسلسل بدست، مقابلاش ایستادهاند. تنمچالهشدهاش پای دیوار افتاده بود. من از لای میلهها دیدم.
پیرمرد یاد تابوتی افتاد که بر دوش گرفته بود. تابوتی بیوزن که انگار جنازهای توش نخوابیده بود. پیرمرد تابوت را تنهایی بر دوش گرفته بود و نگذاشته بود کسی دیگر بیاید زیر تابوت. وقتی تابوت را جلو گور گذاشت، رو به جماعت کرد که دور گور ایستاده بودند و گفت:
«این تابوتو ببرین غسالخونه.»
چند نفر به او گفته بودند که توی تابوت، فقط چند تکه استخوان و یک پلاک اسم و فامیل پسر هست. پیرمرد قبول نکرده بود و اصرار میکرد که جنازه حتماً باید برود غسالخانه. بعد بیل را از گورکن گرفته بود و نشستهبود روی کُپهی خاک لب گور و نگذاشته بود استخوانها و پلاک را دفنکنند. جوانکی آمده بود و پیرمرد را در آغوش گرفته و بوسیده بود و گفتهبود، پسرت، پشت یک خاکریز، کنار من بود. تانکهای عراقی آن طرفخاکریز بودند. یک خمپاره افتاد روی سینهی او. استخوان و پلاک را منپیدا کردم. پیرمرد گفت:
«پرت و پلا نگو. جنازه باید بره غسالخونه غسل بشه.»
پیرمرد از غروب تا سپیدهدم روز بعد، روی کُپهی خاک لب گور نشست تا پلکهای چشماش سنگین شدند. او روی خاک دراز کشید و خوابید. وقتی چشم گشود، غروب شده بود و گور را از خاک پر کرده بودند و تابوت نبود و صدای جیکجیک گنجشکی در هوا طنین داشت. گنجشکروی بلندترین شاخهی درختچهای نشسته بود که بالا سر یک سنگ گور ایستاده بود. پیرمرد تا چند روز در خواب و بیداری خیال میکرد که آن درختچه و گنجشک دارند به او نگا میکنند و صدای جیکجیک، دایم درگوشهاش میپیچد.
هوا گرگ و میش بود که پیرمرد صدای شُرشُر فوارهی آب و جیکجیک گنجشک و صدای پا شنید و از بستر بلند شد. رفت لب پنجره و یک شکل سایهوار دید که در کوچه راه میرفت. پیرمرد برگشت و در هالرا آهسته گشود که پیرزن بیدار نشود و نگوید: «کلهی سحر کجا؟» از راهپلهپایین رفت و وارد کوچه شد و پسر را دید که زیر درخت چنار کنار جو ایستاده و دارد به او نگاه میکند.
پیرمرد جلو رفت و آغوش گشود و تنهی درخت چنار را بغل گرفت و بوسید. از تنهی درخت فاصله گرفت و برگشت طرف درگاه. در آستانهیورودی خانه، شکل سایهوار را دید که از راهپله بالا میرفت. پیرزن تویدرگاه هال ایستاده بود که گفت:
«کجا بودی مرد؟»
پیرمرد به درون هال چشم گرداند و گفت:
«یکی اومد تو.»
پیرزن به چشمهای پیرمرد خیره شد و گفت: «تو، زنگ زدی!»
پیرمرد گفت: «نه.» و وارد هال شد و به اتاق خواب نگاه کرد که بسترخالی بود. به قاب عکس خیره شد و عکس گنجشک را در چشمها دید وصدای فوارهی آب و جیکجیک شنید. رفت مقابل پنجره ایستاد و بهتنهی درخت چنار چشم دوخت. نقش آن تابوت و استخوان و پلاک را دیدو یاد حرفهای دوست پسر افتاد که گفته بود، من از لای میلهها دیدم. اوچشمبسته، به سینهی دیوار تکیه داده بود. جنازهی مچاله شدهاش پایدیوار افتاده بود. یاد حرفهای جوانک افتاد که گفته بود، ما پشت یکخاکریز بودیم. یک خمپاره افتاد روی سینهی پسرت.
پیرمرد برگشت طرف دیوار و قاب عکس پسر را ندید. پیرزن جلوسجاده نشسته بود و چادر سفید سرش بود و قاب عکس بالای مهر بهدیوار تکیه داده بود. چهرهی توی عکس حالت پنج سالگی بود و نازبالش پسر کنار قاب بود و گلدوزی چهرهی پسر تماماً دوخته شده بود. صدایفوارهی آب و جیکجیک بلند شد که پیرمرد چشم گشود و بلند شد و رویبستر نشست. رو به پیرزن گفت:
«داری به عکس سجده میکنی؟»
پیرزن زیر لب گفت:
«چی؟»