ده سال پيش ، وقتي" يوهان فراگوت "زميني به نام "اِسپَرلُوس "خريد و به آن جا نقل مکان کرد ، خانه ي اربابي کهن سالِ رها شده اي بود با کوره راه هاي باغ.فراگوت معبد آن را ويران کرد و کارگاه نقاشي جديدي بنا نمود .وي مدت هفت سال در آن جا سرگرم نقاشي بود. پسرش آلبرت را به مدرسه ي شبانه روزي فرستاد تا کم تر با او رو در رو باشد . خانه ي اربابي را به همسرش" آدله "و خدمت کاران واگذار کرد. او در همان کارگاه مانند مردان مجرّد مي زيست.
"پي ير " نام پسر کوچکشان بود که دلبر پدر و مادر و تنها پل ارتباطي بين آن ها و کارگاه و خانه ي اربابي بود.
روزها گذشته بود تا يوهان توانسته بود تابلويي از رودخانه ي "راين" با قايق و ماهي گير و نقشي از ماهي ها بکشد. پي ير معمولا به اتاق نقاشي پدر مي رفت؛ ولي مي گفت که هرگز نمي خواهد چون پدرش نقاش بشود ، بوي رنگ را دوست ندارد و سرگيجه مي گيرد.
روزي" بورکهاردت "، يکي از دوستان فراگوت، از ناپل ايتاليا به آن جا آمد. هنر فراگوت را ستود و از شهرت او در ميان مردم و روزنامه ها سخن گفت. ديدار آن ها خاطره انگيز بود. يوهان پس از مدت ها هم صحبتي يافته بود .او درباره ي نقاشي مي گفت : «يک نقاش بايد حسّاس باشد و از سوژه هاي تازه و مناسب، با لطافت و زيبايي خاصي تابلويي خوب بيافريند به گونه اي که هر بيننده اي را مجذوب کند .»
آلبرت در تعطيلات از مدرسه ي شبانه روزي آمد. او از پدر بيزار بود و شکايت نزد مادر مي بُرد و مي گفت که پدرش زندگي آن ها را با بي اعتنايي به باد داده است . آدله او را دلداري مي داد. آلبرت و فراگوت برخوردي بسيار سرد با هم داشتند .
بورکهاردت ، به فراگوت گفت که زنش را طلاق بدهد ؛ چون رابطه ي آن ها به زندگي زناشويي شبيه نيست . او افزود : «تو خوش بختي را زنداني کرده اي. هر که اميد داشته باشد، خوش بخت است. تو بايد مانند مردي آزاد و خوش بخت با دنيا رو به رو شوي .»
بورکهاردت مي خواست پاييز به هندوستان برود .او از فراگوت نيز دعوت کرد و گفت که در آن جا مي تواند با خيال راحت به نقاشي و شکار بپردازد .
پس از رفتن او فراگوت بار ديگر با تنهايي دست به گريبان شد ؛ تنهايي اي که سال ها و سال ها با آن زيسته بود. در ميان افکار پريشانش ترکيبي بزرگ را ترسيم کرد : يک مرد و زن و کودکي که جلوي آن ها به بازي مشغول بود. نه آن مرد شبيه خود نقاش بود و نه آن زن شبيه آدله؛ ولي شکل کودک همان چهره ي پي ير را داشت .
فراگوت درباره آلبرت با آدله صحبت کرد. پدر مي گفت : «آلبرت مي خواهد در همه ي زمينه ها استعداد نشان بدهد ؛ در حالي که مي خواهد آقازاده باشد. انسان فقط در يک رشته ي هنري مي تواند پيش رفت کند .»
يک روز آلبرت با اصرار زياد به پدرش، پي ير را براي گردش با خود بُرد. دير بازگشتند . پدر و مادر نگران بودند. آلبرت علاقه اي به برادرش نداشت .
از آن روز به بعد پي ير طراوت هميشگي اش را نداشت . دکتر بيماري او را عصبي تشخيص داد .فراگوت که نقاشي جديدش را تمام کرده بود هيچ کسي را نداشت که آن را به وي نشان دهد و پي ير هم در بستر بود. سرانجام بر آن شد که آن را بفروشد و خرج سفر هند کند. با همسرش گفت و گو کرد و از رفتن گفت .آدله انديشيد و از تنهايي اش ترسيد؛ ولي آلبرت با شنيدن اين خبر خوش حال شد. و به پدر گفت : چه قدر خوب است که به سفر هندوستان مي روي!
پي ير در خواب بود . پدر از سر و صورت او طرحي زد ؛ زيرا دوست نداشت در بيداري از وي طرحي بکشد. او هر روز درد و شکنجه ي کودکش را مي ديد اما نمي توانست کاري بکند .
فراگوت به آدله گفت که هر جا مي خواهد مي تواند برود ولي اسپرلوس به آن ها تعلق دارد . زن گفت : « پس اين پايان اسپرلوس است .»
فراگوت از دکتر شنيد که بيماري پي ير درمان ناپذير است و فقط بايد او را در سکوت و آرامش تقويت کنند .آلبرت که در خانه پيانو مي زد به خواست مادر براي چند روز به مونيخ رفت .آدله فکر کرد که با رفتن شوهرش بي سر و سامان خواهد شد .تعطيلات آلبرت هم رو به پايان بود و پي ير با مرگ دست و پنجه نرم مي کرد . زن ديگر نمي توانست همسر را از رفتن باز دارد.
سرانجام آن روز غم بار فرا رسيد .پي ير ناباورانه جان سپرد. نقاش ، چهره ي او را کشيد و در باغ به ياد خاطرات شيرين او براي نخستين بار سخت گريست .
فرداي آن روز يوهان فراگوت-که ديگر دل بستگي اي به اسپرلوس نداشت - لوازم سفرش را بسته بندي کرد و راهي هند شد . او تنها هنر خود را داشت و چشم اميدش به آينده بود .