سانسان در میان شاگردانش به خانم کازابلانکا معروف است. لقبی زیبا، که وقتی بیان میشود او ترجیح میدهد کسی متوجه لبخندهای خشک و تقریبا بدبینانهاش نشود. سانسان 32 ساله، همسر، معشوقه و دوست صمیمی ندارد. او از زمان فارغالتحصیلی در مدرسه تربیت معلم شهر کوچکی که در آنجا بزرگ شده به تدریس انگلیسی مشغول بوده، شغل موقتی که به شغل دائمی تبدیل شده است. او به مدت ده سال، هر ترم، پنج یا شش بار فیلم کازابلانکا را برای هر کلاس نمایش داده است. جوابهای دانشآموزان برای او آشنا و قابل تحمل است. آنها ابتدا با تعجب فیلم را تماشا میکنند، این اولین فیلم امریکاییالاصل دوبله نشده یا بدون زیرنویس چینی است که میبینند. سانسان متوجه کلنجار رفتن آنها برای فهمیدن فیلم میشود و فقط هر از گاهی آنها متوجه یکی دو عبارت از آن میشوند، با این حال به نظر میرسد مشکلی در فهمیدن کل فیلم ندارند و همیشه در پایان کلاس چند دختر با چشمهای گریان بیرون میروند. اما آنها به سرعت علاقه خود را از دست میدهند. آنها وقتی زنی در فیلم گریه میکند، میخندند و زمانی که مردی زنی را میبوسد، در گوشی حرف میزنند. در آخر هم سانسان با صدای پچ پچ شاگردان، فیلم را فقط خودش تماشا میکند. این کاری است که سانسان همیشه سر کلاس صبح خود انجام میدهد تا اینکه یک روز کسی در میزند. او فقط در صورت کار ضروری، لحظهای نوار را قطع میکند. وقتی سانسان در را باز میکند سرایدار میگوید: «مادرتون بیرون منتظر شما هستند و میخواهند شما رو ببینند.»
«برای چی؟»
«چیزی نگفتند.»
«نمیبینید من کار دارم؟»
سرایدار در حالیکه یک پایش را مصرانه داخل کلاس میگذارد، میگوید: «این مادرتون هستند که دم در منتظرند.» سانسان به سرایدار خیره نگاه میکند. لحظهای بعد آهی میکشد و میگوید: «باشه، بگید میام.» دانشآموزان همه غرق تماشای آنها هستند. او به آنها میگوید به دیدن فیلم ادامه دهند، با اینکه میداند چنین نمیکنند. بیرون در مدرسه، سانسان مادرش را میبیند که به چرخدستی چوبی تکیه داده که هر روز آن را به بازار میبرد. داخل چرخ دستی، اجاق ذغالی، یک قابلمه بزرگ آلومینیومی، بستههای تخم مرغ، شیشههای ادویه و یک چهارپایه چوبی کوچک قرار دارد. چهل سال است مادر سانسان در بازار مجاور ایستگاه قطار، تخم مرغ آبپز، بهمسافران فروخته است. نشستن روی این چهارپایه در تمام دوران بزرگسالی از او زنی لاغر و قوزی ساخته است. سانسان مادرش را یکسال است ندیده، از زمان تشیعجنازه پدرش. موهای مادرش کم پشتتر و سفیدتر شده اما چند سال دیگر موهای سانسان هم سفید خواهد شد و او در این مورد احساساتی نمیشود.
سانسان میگوید: «مادر، شنیدم دنبال من میگشتی؟»
«من چطوری بفهمم که تو زندهای؟»
«چطور؟ من فکر کردم مردم همیشه در بارهی من با شماحرف میزنند.»
«اونها میتونن به من دروغ بگن.» سانسان با خنده میگوید: «خوب البته.»
«وقتی تو کاری میکنی که مردم در بارهات حرف بزنند اونوقت مشکلات کیه؟»
«مشکل اونها.»
«تو هیچوقت معنی کلمه خجالت رو نفهمیدی.»
«شما آمدید اینجا به من بگید از خودم خجالت بکشم؟ من اینها رو از حفظم.»
«خدایا من چه خلافی کردم که مستحق داشتن چنین دختریام؟» مادر صدایش را بالا میبرد. چند عابر قدمهایشان را کند میکنند و با لبخندهای رضایتبخشی به آنها نگاه میکنند.
«مادر،حرفی داری بگو. من کار دارم.»
«طولی نمی کشه که تو یتیم بشی، سانسان. یک روز این حرفها منو غرق میکنه.»
«حرفهای مردم کسی رو نمیکشه.»
«پس باباتو چی کشت؟»
«من تنها سرخوردگی بابا نبودم.» او سعی میکند خشک برخورد کند اما غمی ناگهانی گلوی او را فشار میدهد. پدر سانسان قبل از مرگش مامور خواندن کنتورهای آب و گاز بود، او همیشه وقت شام در خانهها را میزد و مقدار مصرفی آب و گاز آنها را کنترل میکرد، حس مسئولیت او برای بالا رفتن میزان مصرف، مردم را عصبانی میکرد. یک شب بعد از کار او ناپدید شد. مدتی بعد چند بچه در برکهای بیرون شهر جسد او را وارونه داخل آب پیدا کردند. برکه کمعمق و نهایتا تا کمر بود. او خود را در گلها غرق کرده بود، شاید با فشار پریدن، اما کسی با اطمینان نمیتوانست بگوید او چگونه و چرا این کار را انجام داده بود. مادرسانسان معتقد بود غصه شکست سانسان در ازدواجش، اورا کشت.
«فکرشو بکن موقعی که تو به دانشکده رفتی، من و پدرت فکر کردیم موفقترین پدر و مادر دنیا هستیم.» مادر این را میگوید، به یاد گذشتهها میافتد و گریه میکند. «مادر، ما خیلی وقته اینجا هستیم. دیگه راجع به این چیزها حرف نزن.»
«چرا؟ تو فکر میکنی من این همه سال، خوندل خوردم دختر بزرگ کنم که منو خفه کنه؟»
«متاسفم مادر، من باید برم.» مادر سانسان تقریبا با التماس میگوید: «بیشتر بمون.» سانسان سعی میکند لحنش را ملایمتر کند و میگوید: «مادر، وسط کلاس درسمه.»
«پس شب بیا خونه یک چیز مهمی رو بهت بگم.»
«چرا الآن نمیگی؟ من پنج دقیقه دیگه وقت دارم.»
«پنج دقیقه کافی نیست، در بارهی "توو"ست. مادر سانسان نزدیکتر میآید و در گوشی میگوید: «توو طلاق گرفته.» سانسان لحظهای خیره به مادرش نگاه میکند. مادر سری تکان میدهد و میگوید: «آره، توو الان آزاده.» «من نمیدونم راجع به چی حرف میزنی.»
«پدر مادر توو دلشون میخواد تو پیش اون برگردی.»
«مادر من نمیفهمم.»
«برای همین میگم بیا خونه تا با هم حرف بزنیم. حالا هم برو سر کلاس.» قبل از اینکه سانسان جوابی بدهد مادر چرخدستی را به جلو هل میدهد و میرود.
سالی که توو نامه کوتاه و عذرخواهانهای از امریکا برای سانسان نوشت و از تصمیمش در مورد عدم ازدواج با او گفت، سانسان کازابلانکا را کشف کرد. قبل از رسیدن این نامه، او فیلم «نوای موسیقی» را برای دانشآموزان نمایش میداد و با هر آواز آن زمزمه میکرد و هر دقیقه آماده ترکدانش آموزان برای رفتن به امریکا بود. بعد از این نامه او دیگر هرگز آواز نخواند. کازابلانکا آنچه را که او میخواهد در باره زندگی به دانشآموزان بیاموزد، بیان میکند. سانسان به کلاس برمیگردد و سر جای خود کنار پنجره مینشیند، پاهایش را تاب میدهد و به یاد معلمهای امریکاییاش میافتد که در دانشکده همین کار را میکردند. در پایان صحنه پاریس موقعی که "ریک" در ایستگاه زیر باران خیس میشود و بعد سوار قطار میشود، پسری میگوید: چه مسخره، کت او مثل پشم شتر خشک است. سانسان از اینکه به جزییات توجه نکرده است غافلگیر میشود. او تیزبینی پسر را در ذهن خود تحسین میکند ،اما در باره آن فکر نمیکند. او صدایش را بالا میبرد و میگوید: «یکی از رازهای زندگی پیچیدگی آن است.» دانشآموزان قاه قاه خندیدند. حتما این وضعیت به کلاس دیگر هم سرایت میکند اما سانسان اهمیت نمیدهد. دانشآموزان فارغالتحصیل شده از مدرسه راهنمایی بعد از دو سال تحصیل در مدرسه تربیت معلم میتوانند به دانشآموزان دبستانی درس بدهند. اغلب آنها روستایی هستند و این مدرسه تنها فرصت فرار از کار سنگین مزرعه برای آنهاست. آموزش انگلیسی تحت نظارت قوانین وزارت آموزش و پرورش است. آنها هرگز متوجه منظور سانسان نمیشوند، این بچهها با خواستههای زیبایشان زندگی میکنند.
سانسان بعد از دو کلاس تصمیم به تعطیل کردن میگیرد و به همکاران خود میگوید، سردرد دارد. او میداند هیچکس بهانهاش را باور نمیکند اما کسی هم با او مخالفت نمیکند. آنها به میل او رفتار میکنند، درست مثل رفتاری که با افراد کمی خل وضع در پیش میگیرند، تا شاید این رفتارهای عجیب و غریب او رنگی به زندگی بیروح آنها بدهد. در میان چند نفری که در شهر مدرک دانشگاهی دارند، سانسان بهترین آنهاست. او یکی از دو کودک این شهر بود که تا بحال به معتبرترین دانشگاه پکن راه یافته و تنها کسی که به شهر خود برگشته است. دیگری، "توو"ست که زمانی دوست دوران کودکی، همکلاسی، دوست پسر و نامزد سانسان بود که فعلا در امریکاست و با زنی زیباتر از سانسان ازدواج کرده است.
و حالا ده سال بعد طلاق گرفته است. سانسان به اتاق اجارهایاش برمیگردد، روی تخت مینشیند و تخمه آفتابگردان میشکند. پوست تخمهها روی ملحفه و زمین میریزد و روی هم تلنبار میشود. او مشتاق شنیدن این صدا در کاسه سرش و چشیدن چنین مزهای در دهانش است. این تخمههای آفتابگردان شیرین، شور و کمی تلختر از تخمههای فروشگاه خشکبار گانگ است (که برای عمل آوردن آن از ادویههای بی نام استفاده میکنند) به همراه یک قفسه پر از رمانهای انگلیسی که او در کالج خرید(هر یک از این کتابها ارزش مادامالعمر مطالعه را میرساند) که زندگی را برای او قابل تحمل ساخته است. اما امروز مزهی این تخمه جور دیگری است؛ طلاق توو عین یک تیغ ماهی در گلویش گیر کرده و او را آشفته میکند.
توو هرگز تصوری از نشستن سانسان در میان پوست تخمهها و تعمقش در باره طلاق خود، ندارد، اما سانسان هنوز میتواند او را با برنامههای روزانهاش تصور کند. تعجبی ندارد، چون او در مراسم نامزدی به توو قول داد که: من تا روزی که همه دریاهای دنیا خشک شوند به تو فکر میکنم. توو هم باید چیزی شبیه این گفته باشد، و "مین" تنها شاهد این مراسم و زن فعلی و قانونی توو هر دو آنها را در آغوش کشید. در بازنگری ماجرا، عجیب این بود که مین قولی نداد. با این وجود، نامزدی سانسان و توو دقیقا مانند ازدواج مین و توو، پیمانی میان سه نفر آنها بود.
مین زیباترین دختری بود که سانسان در دانشکده دیده بود و ده سال بعد او هنوز زیباترین زن در ذهن سانسان است. آنها در دانشکده با چهار دختر دیگر در یک خوابگاه بودند اما طی سال اول با هم صمیمی نبودند. مین دختری شهری، جذاب، معاشرتی و یکی از دخترهایی بود که چشمش هر چیزی را می دید، میخواست و البته چشمش بهترینها را میدید. سانسان دختری از شهری کوچک با لهجه غلیظ و صورتی پهن که برای دوستی و محرم اسرار مین بودن دور از انتظار به نظر میرسید. حوالی پایان سال اول دانشگاه، تظاهرات میدان تیانامن سبب وقفه در تحصیلشان شد. مین یکی از اعتراضکنندگان فعال میدان شد. پسرها خانم تیانامن را تایید میکردند؛ او مثل مجسمه آزادی لباس پوشید و با علامت پیروزی جلوی دوربین گزارشگران غربی رفت. بعد از اینکه سرو صداها خوابید، او مدام کنترل میشد و دوران سختی را تجربه کرد؛ سرانجام جزو کسانی شد که به زندان نمیرفتند اما بعد از اتمام تحصیلات، محروم از داشتن شغل قانونی بودند. وقتی مین به دانشکده برگشت هنوز زیبا اما نگران و درمانده بود، سانسان اولین و تنها کسی در خوابگاه بود که جرات اظهار همدردی و دوستی به مین را داشت. سانسان از معدود کسانی بود که در هیچ تظاهراتی شرکت نکرد. سانسان و توو تنها دانشجویانی بودند که سر کلاس پیدایشان میشد چون همکلاسیهایشان به تظاهرات می رفتند؛ بعدها وقتی اساتیدشان به کلاس نیامدند آنها فهمیدند با توجه به علاقهای که به خانواده و شهر شان دارند بهتر است به خانه برگردند.
سانسان هرگز در فکر ابراز دوستی به مین به منظور از خود گذشتگی یا شجاعت نبود؛ خوب رفتار کردن با کسی که شایسته واکنش بهتری از جانب زندگی بود آرزوی سادهای نبود. وقتی مین تصمیم گرفت حسن نیت داشته باشد و بهترین دوست سانسان باشد، سانسان غرق در شادی و قدر شناسی شد. سانسان کمی معذب بود انگار که او از بدبیاری مین سوءاستفاده کرده بود؛ دوستی آنها تحت شرایط عادی شکل نگرفته بود، اما حالا اگر تقدیر این بود، زندگی با این مورد استثنایی چه اشکالی داشت؟
در پایان سال دوم دانشگاه، بخش تحصیلات عالیه دانشگاه سیاست جدیدی را اعلام کرد مبنی بر اینکه به دانشجویانی که بستگان امریکایی دارند، برای تحصیلات خارج از کشور پاسپورت داده میشود، چیزی که در کل معقول نبود اما در آن زمان تمام آرزوی آنها شد، زندگی با همه قوانین مسخرهاش مسیر زندگی آنها را خواهی نخواهی تغییر داد. تنها امید مین برای آینده اش – رفتن به امریکا بعد از اتمام تحصیلاتش- شعلهای بود که در او زبانه میکشید و سانسان تاب دیدن چهره زیبای ناامید او را نداشت و در فکر چاره افتاد.
وقتی سانسان نقشه خود – که توو از یک دانشگاه امریکایی درخواست مجوز تحصیلی کند و مشکل مین را از طریق یک ازدواج جعلی حل کند– را برای توو مطرح کرد، توو گفت: «عقلت رو از دست دادی؟ من قوم و خویش امریکایی ندارم.»
«مگر عموی پدرت بعد از جنگ رهاییبخش به تایوان نرفت؟چرا نتونسته باشه بعدها به امریکا بره؟ گوش کن، هیچکس به امریکا نمیره تا تاریخچه فامیلی تو را بررسی کنه. همین که ما بگیم او در امریکاست و گواهینامه رو بگیریم...»
«اما کی به ما گواهینامه میده؟»
«من برای همین نگرانم. تو فعلا در مورد درخواست دانشگاهی فکر کن.» سانسان دودلی را در چشمهای توو دید اما روزنه امیدی وجود داشت و او قبل از اینکه این امید از بین برود آن را زنده کرد.
«مگر تو هم نمیخوای به امریکا بری؟ما بعد از فارغالتحصیلی نباید به شهرمون برگردیم و با کارهای کسل کننده مشغول بشیم فقط به این دلیل که اجازه اقامت نداریم. تو وقتی در امریکا باشی برای هیچکس مهم نیست که تو از یک شهر کوچک آمدی.»
«اما ازدواج با مین؟»
«چرا که نه؟ ما همدیگر رو داریم اما او کسی رو نداره. پسرهای شهری وقتی دیدند او مشکل داره همه مثل لاکپشت سرشون رو توی لاکشون کردند.»
توو موافقت کرد تلاش خود را بکند. این یکی از دلایلی بود که سانسان به او عشق میورزید- توو علیرغم دودلیاش به او اعتماد کرد؛ توو تصمیم سانسان را دنبال کرد. راضی کردن مین آسان به نظر میرسید هرچند که او هم سوالاتی در این مورد داشت. سانسان خود به تنهایی توو و مین را برای یک جمع سه نفره امریکایی ترغیب میکرد؛ او به شهر خود برگشت و با رشوه دادن و خواهش و تمنا توانست یک گواهی جعلی در مورد عموی بزرگ امریکایی توو تهیه کند. این نقشه شاید غلط بود اما در هر مرحله درست جلو رفت. توو توسط دانشکدهای در پنسیلوانیا پذیرفته شد، مین با گواهی ازدواج کارهای اداری خود را برای ترک کشور به عنوان همسر توو انجام داد. این تمهیدات فقط برای این سه نفر رازی آشکار بود و توضیح آن برای دیگران بسیار پیچیده بود، اما هیچکدام از آنها شکی در این مورد نداشتند. یک سال بعد هم وقتی مین راهی برای حمایت و ضمانت خود پیدا کرد نقشه تمام و کمال انجام شده و توو با یک ازدواج و طلاق زیر بغلش به خانه برمیگردد و با سانسان ازدواج میکند.
قبل از رفتن توو هیچ رابطه جنسی میان سانسان و توو وجود نداشت. در واقع توو خواست اما سانسان امتناع کرد. سانسان کتاب زنان عاشق را بیاد آورد که در دوره دانشکده خوانده بود و مطلبی از آن در ذهن او مانده بود. یکی از خواهران قبل از رفتن معشوقه اش به جنگ از داشتن رابطهی جنسی با او پرهیز کرد چون میترسید در جایی که آنها فقط با جنگ روبرو بودند او تشنه و حریص زنان شود. اما توو که به جنگ نمیرفت بلکه میرفت تا زندگی زناشویی را با زنی دیگر شروع کند. یک مرد چطور میتوانست عاشق زنی زیبا نشود که در همان آپارتمان به فاصله یک در باریک خوابیده است؟ سانسان بعد از دریافت نامهای کوتاه از آنها مبنی بر قصدشان در تداوم ازدواج، شرو ع بهتصویرکردن معاشقه میان توو و مین کرد، هیچکدام از آنها دیگر به او نامه ننوشت. او آنها را در ذهن خود برهنه کرد، در تختخواب گذاشت و اندام جنسی آنها را وارسی کرد انگار که جوابی دریافت میکرد. موهای بلند ابریشمی مین روی اندام چون ساقه کرفس توو میریزد و او را به طرف خود میکشد؛ توو کله بزرگ گل کلمیاش را روی سینههای بزرگ مین میگذارد، بچه خوکی زشت و گرسنه در پی غذا. سانسان هر چه بیشتر فکر میکرد آنها مسخرهتر میشدند. این بیانصافی در حق او بود، سانسان میتوانست تصویری مضحک از توو بسازد اما زیبایی مین که مانند الماسی بود مانع ساختن چنین تصویری میشد. سانسان هرگز کوچکترین نگرانی از عاشق شدن آنها نداشت – مین دختری بیش از حد جذاب نسبت به توو بود که سری بزرگ، اندامی لاغر و لبخندی متواضعانه داشت. او به عشق خود و توو وفادار بود و اعتقاد داشت آنها برای حفظ یک دوست، فداکاری کردهاند؛ اما زندگی توجیهناپذیر بود، مین و توو عاشق یکدیگر شدند در حالیکه به نظر سانسان آنها اصلا به یکدیگر نمیآمدند. گاهی اوقات سانسان خود را بجای مین میگذاشت و با خودش ور میرفت، به نظر میرسید او و توو هماهنگی بیشتری از نظر جنسی و گذشته زیبای پر مشقتشان داشته باشند و همین مسئله بعدها او را به گریه میانداخت - از زمانی که سانسان کودکی نوپا بود و کنار اجاق مادرش مینشست و توو پسر بچه کوچک میوه فروش دکه کناری بود، آنها همبازی بودند.
سانسان وقتی نمیتوانست جلو افکارش را بگیرد، عادت داشت تخمه آفتابگردان بشکند. هرشب او ساعتها مینشیند و تخمه میشکند؛ وقتی بیدار میشود به اولین چیزی که دست میزند، پاکت تخمه است. وقتی پوست تخمهها زیر پایش تق تق صدا میکنند، او آرام میگیرد و میتواند مین و توو را با لباس تصور کند. این حقیقت که آنها زیر قولشان زدهاند دردناک است و همیشه دردناک خواهد بود. آنچه که عملی شده قول ازدواج مین و توو به یکدیگر است. سانسان باعث ازدواج آنها بود و حتی اگر آنها در اقرار این مسئله به یکدیگر بسیار شرمنده باشند، با این حال او مانند فرشته نگهبانی است که با گذشتش آنها را دعا و نفرین میکند و بالای تختخواب آنها بال بال میزند.
حالا چه چیزی بعد از ده سال آنها را به طلاق کشانده است؟ زمانی آنها عهد خود را نسبت به او شکستند؛ دوباره هم عهدشکنی کردند. اگر قرار باشد آنها به از خود گذشتگی او فکر نکنند، این طلاق به چه درد او میخورد؟
وقتی پاکت تخمهها خالی میشود، سانسان تصمیم میگیرد پیش مادرش برود و در باره طلاق توو بپرسد. فقط یک بازار در شهر هست که آن هم در کنار ایستگاه راهآهن است. قطارها بین پکن و شهرهای جنوبی در حرکتند و برای استراحتهای ده دقیقهای چند بار در روز در ایستگاه توقف میکنند و کسب و کار بسیاری از دست فروشها به همین قطارها وابسته است.
وقتی سانسان به آنجا میرسد قطار پانزده تازه وارد ایستگاه شده است. چند مسافر مشغول کش و قوس دادن پاها و دستهایشان هستند و بزودی سیل جمعیت به طرف بازار روانه میشود. سانسان روی چند پله دورتر میایستد و به مادرش نگاه میکند که با ملاقه استیل به قابلمه میکوبد و بلند بلند میگوید: «بیا و امتحان کن- بیا و بخر- تخم مرغهای دو زرده- با بهترین مزهای که تا حالا نخوردهاید.»
زنی میایستد و در قابلمه را بر میدارد و بچهاش به بزرگترین تخم مرغ اشاره میکند. بیشتر مردم به خاطر بوی خوب برگهای چای، ادویهجات و سس سویا جذب میشوند. بعضیها کیف پولشان را در میآورند که پول بدهند و بقیه با دیدن تخم مرغ فروشهای دیگر میروند بدون آنکه بدانند بهترین تخم مرغهای سفت دنیا را از دست دادهاند. سانسان وقتی جوانتر بود از دست مردمی که تخممرغهای مادرش را نمیخریدند عصبانی میشد- دستفروشهای دیگر همه خسیس بودند و بر عکس مادرش هرگز برای پختن تخم مرغها ادویه و برگ چای در قابلمه نمیریختند. اما وقتی سانسان بزرگتر شد از سماجت مادرش عصبانی میشد. تمام کسانی که تخم مرغهای او را میخرند، غریبههایی که میآیند و میروند هرگز این محل یا چهره مادرش و مزه تخم مرغها را از یاد نمیبرند، اما آنها هیچگاه متوجه نخواهند شد که مادرش با استفاده از بهترین ادویهها و برگ چای، هزینه بیشتری صرف پختن تخم مرغها میکند.
هنگامی که قطار ایستگاه را ترک میکند سانسان آجری پیدا میکند، کنار چهارپایه مادرش میگذارد و مینشیند و به مادرش نگاه میکند که تخم مرغها و ادویه بیشتری به قابلمه اضافه میکند. سانسان میگوید: «این پول هدر کردن نیست که ادویه به این گرانی رو توی قابلمه میریزی؟»
«به من نگو که تخم مرغ رو چطوری بپزم. این کار رو چهل ساله که انجام میدم و تو با این طرز پخت تخم مرغ بزرگ شدهای.»
«اما اگر مردم مزههای دیگر رو امتحان کنند دیگه دنبال تخممرغهای شما نمیآن.» مادر صدایش را بالا میبرد و میگوید: «پس چرا شانس خوردن بهترین تخم مرغهای دنیا را به آنها نمیدن.» چند دستفروش به آنها نگاه میکنند و به هم چشمک میزنند. بازار پر است از چشم و گوش. تا وقت شام تمام شهر میفهمند که سر و کلهی سانسان پیدا شده و با مادر بیچارهاش دعوا کرده است و بهبچههای شهر سر میز شام هشدار میدهند که مثل سانسان رفتار نکنند، دختری که وظیفه فرزندیاش را انجام نمیدهد و در حالیکه مادرش اتاقی در خانه برای او نگه داشته، او پولش را صرف اجارهخانه میکند.
سانسان با لحنی آرام میگوید: «مادر چرا به بازنشستگی فکر نمیکنی؟»
«اون وقت کی به من، پیرزن بیوهی بیچاره غذا میده؟»
«من میدم.»
«تو هنوز نمیدونی چطوری از خودت مواظبت کنی. چیزی که تو نیاز داری مردی مثل تووست.»
سانسان به سایه خود و پوست تخم مرغهایی که کنار صندلهای چرمیاش روی زمین افتاده نگاه میکند. قبل از اینکه سانسان با پسر میوه فروش دکه بغلی، توو، دوست شود، پوست تخم مرغها تنها اسباببازی او بودند. والدین توو بازنشسته شدهاند و در آپارتمان دو خوابهای زندگی میکنند که توو برای آنها خرید. دکه بغلی حالا سیگار، فندک و عکسی به اندازهی کف دست از زنی بور میفروشد که وقتی نور به آن نتابد لخت دیده میشود. لحظهای بعد سانسان میپرسد: «چه به سر توو آمده؟»
«پدر و مادر توو دیروز آمدند و گفتند اگه تو مایلی پیش توو برگرد.»
«چرا؟»
«یک مرد نیاز به زن داره، تو هم به یک همسر نیاز داری.»
«یک جانشین،این چیزیه که من هستم؟»
«لجبازی نکن. تو دیگه یک دختر جوون نیستی.»
«توو چرا طلاق گرفت؟»
«فکرهای مردم تغییر میکنه. سانسان، اگه از من میپرسی، من میگم بدون هیچ سوالی همین الان برگرد پیش توو.»
«این چیزیه که توو میخواد یا نظر پدر و مادرشه؟»
«چه فرقی میکنه؟ اگه تو بخوای، او با تو ازدواج میکنه، این چیزیه که پدر و مادرش گفتند.»
«یک ازدواج توافقی.»
«مزخرف نگو. شما دو تا از بچگی با هم بزرگ شدید، آدمها حتی با ازدواج توافقی عاشق همدیگه میشن.»
سانسان قلبش آزرده میشود و میگوید:«درسته، آدمها در ازدواج توافقی عاشق همدیگه میشن اما اون چیزی که من میخوام عشق نیست.»
«پس تو چی میخوای خانم رومانتیک؟»
سانسان جواب نمیدهد. شور عشق بیش از یک داستان عاشقانه است. قول، قول است، عهد و پیمان به قوت خود باقی میماند مانند بزرگی کازابلانکا، مانند شور عشق واقعی که زندگی روزانه او را معنیدار میکند.
هیچکدام حرفی نمیزنند. سانسان به مادر ش نگاه میکند که تخم مرغ تازهای را با ملاقه بر میدارد و با قاشق، پوست آن را با دقت میشکند در نتیجه تخم مرغ خیلی خوب ادویه را به خود میگیرد، بعد تخم مرغ را از قابلمه بیرون میآورد و بیآنکه حرفی بزند آن را در دست سانسان میگذارد. تخم مرغ داغ است اما سانسان آن را پرت نمیکند. سانسان به ترکهای روی پوست تخم مرغ نگاهی میاندازد که با ادویه و سس سویا سیاه شده، مانند لاک به ظاهر ترک خوردهی لاکپشت. وقتی او بچه بود باید کلی التماس میکرد تا مادر به او تخم مرغی بدهد اما زمانی که توو آنجا بود، مادر همیشه بدون هیچ تردیدی نفری یک تخم مرغ به آنها میداد. سانسان متعجب از این میشود که مادرش هنوز این چیزها را به یاد دارد، تقویت رابطه آنها، مدتها قبل از عاشق شدن سانسان و توو.
چند دقیقه میگذرد و بعد دو جیپ با صدای قیژ قیژشان کنار خیابان میایستند. سانسان چند پلیس را میبیند که از جیپ بیرون میپرند و فروشگاه خشکبار گانگ را محاصره میکنند. مشتریان به بیرون رانده میشوند. دستفروشان از یکدیگر میپرسند: چی شده؟ مادر سانسان میایستد و اطراف را نگاه میکند و ملاقه را به دست سانسان میدهد و میگوید: مواظب اجاق باش و با چند دستفروش کنجکاو دیگر به طرف خیابان میروند.
سانسان مادرش را میبیند که دیگران را به جلو مغازه هل میدهد، جایی که پلیسها نوار قرمز اخطار نصب کردهاند. او نمیداند چرا مادرش بعد از چهل سال کار کردن در این بازار هنوز به مسائل آدمهای دیگر علاقمند است.
ده دقیقه بعد مادرش بر میگردد و به دستفروشهای دیگر میگوید: «باورتون نمیشه، اونها در فروشگاه گانگ تریاک پیدا کردهاند.»
«چی؟»
مادر سانسان میگوید: «تعجبی نداره که کار و کاسبی اونها همیشه خیلی خوبه. اونها به آجیلهاشون تریاک اضافه میکنند در نتیجه مردم دوباره به اونها مراجعه میکنند. اینجور آدمها چقدر بدجنسند!» دستفروش کنار راهرو میپرسد: «پلیس چطوری اونها رو پیدا کرد؟»
«کسی که توی این فروشگاه کار میکنه باید به اونها گفته باشه.»
دستفروشهای دیگر بر میگردند. سانسان به صحبتهای آنان در باره وجود تریاک در گانگ گوش میدهد، کف دستهایش خیس و چسبناک است. او میخواهد قبل از اینکه شب شود برای خرید تخمه آفتابگردان به فروشگاه گانگ برود؛ حتی فکر تخمه آفتابگردان او را مشتاق رفتن به خانه میکند تا خود را میان پوست تخمهها پنهان کند و مزهی این تخمه، روی زبانش او را به محلی امن میبرد، جایی که با خیال راحت توو و مین را میپاید. آیا این چیزی که او با آن زندگی میکند خوراکی مسموم و رویایی مخدر است؟
مادر سانسان به طرف او بر میگردد و میگوید: «دیگه در مورد مشکل دیگران حرف نزنیم. نظرت در باره این پیشنهاد چیه سانسان؟»
«ازدواج با توو؟ من نمیخوام با او ازدوج کنم.»
«تمام این سالها تو منتظر او بودهای، احمق نشو.»
«من هرگز منتظر او نبودهام.»
«اما این یک دروغه. همه میدونند که تو منتظر اونی.»
«همه؟»
«چرا تو اصلا ازدواج نمیکنی؟ همه میدونند که توو این بلا رو سر تو آورد، اما مردها اشتباه میکنند. حتی پدر و مادرش دیروز معذرتخواهی کردند. حالا دیگه وقتشه که در بارهی بخشش فکر کنی.»
«چی رو ببخشم؟»
«اون اول با تو بود، بعد تو رو ول کرد و سراغ زن دیگهی رفت. گوش کن، اگه تو پیش اون برمیگشتی کار بدی نبود، همونطور که قدیمیها میگن – اون چیزی به تو متعلقه که تا آخر مال تو باشه.»
«مادر یک دقیقه صبر کن. منظورت چیه از اینکه میگی اون با من بود؟» مادر سانسان سرخ میشود و میگوید: «خودت میدونی منظورم چیه.»
«نه، نمیدونم. اگه منظورت رابطه جنسیست، نه، اون هرگز با من رابطهای نداشت.»
«این چیزی نیست که خجالت بکشی. این قابل قبول بود و تقصیر کسی نبود.»
سانسان تازه معنی مدارای مردم شهر را با خودش میفهمید، زن مفلوک ازدواج نکردهی دست خوردهای که معشوقهاش او را ترک کرده و تمام اینها فقط بهاین دلیل است که او هرگز نمیتواند دختر بودنش را با توجه به رسومی که داشتند به اثبات برساند.
«مادر من اصلا با توو رابطه جنسی نداشتم.» مادر سانسان با ناباوری میپرسد: «تو مطمئنی؟»
«من یک دختر ترشیدهی بیعقل هستم. اگه باورت نمیشه چرا از مردم شهر نمیخوای در باره دختر بودنم نظر بدهند؟» مادر سانسان مدتی به او خیره نگاه میکند و بعد دستهایش را به هم میکوبد و میگوید: «چه بهتر. من نمیدونستم تو اینقدر اونو دوست داشتی. من امشب میرم و به پدر و مادرش میگم که تو این همه سال خودتو برای اون پاک نگه داشتی.»
«من کاری برای او نکردم.»
«اگه تو با اون رابطه نداشتی، پس چرا ازدواج نمیکردی؟»
سانسان جواب نمیدهد. او فکر میکند که شایعه دختر نبودنش چه بار سنگینی بر دوش پدرش قبل از مرگ بوده است. او از اینکه مادرش در این سالها چرا با او برخورد نکرده تعجب میکند؛ مادرش، این زن مغرور سنتی چطور توانست چنین چیزی را از دخترش بپرسد در حالیکه آنها هرگز در باره روابط جنسی با هم صحبت نکردهاند. مادر سانسان میگوید: «اگه نمیتونی جواب بدی، حالا وقتشه که تصمیم بگیری.»
«من از اول تصمیم خودم رو گرفته بودم. من با توو ازدواج نمیکنم.»
«تو دیوونه شدی؟»
«مادر چرا شما میخوای بهترین تخم مرغ فروش دنیا باشی؟» مادر سانسان سرش را تکان میدهد و میگوید: «نمیدونم در باره چی حرف میزنی.»
«مادر چرا به تخم مرغها ادویه اضافه میکنی؟»
«اگه من به مردم میگم، بهترین تخم مرغهای دنیا را میفروشم، باید سر قولم وایسم.»
«اما کسی به این موضوع اهمیت نمیده. شما سر قولی هستی که فقط برای خودت اهمیت داره.»
«با من اینطوری حرف نزن، من یک بیسوادم. تازه این چه ربطی به ازدواج تو داره؟»
«من هم سر قولمام."
«چرا تو اینقدر لجبازی؟ میدونی اگه تو ازدواج نکنی، ما هر دو آخر سر دیوونه میشیم؟» مادر سانسان این را میگوید و شروع به گریه میکند.
قطار دیگری با سوت بلند وارد ایستگاه میشود. سانسان به آواز مادرش گوش میدهد که با صدای لرزان میخواند و قطره اشکش را پاک میکند. سانسان با آزار دادن مادرش حتما دیوانه میشود؛ تنها کسی که سانسان دوستش دارد، علیرغم اینکه چه کسی است. اما او چاره دیگری ندارد. مردم میتوانند زیر قولشان بزنند و آن را مانند دستمالی مصرف شده دور بیاندازند، اما سانسان نمیخواهد یکی از آنها باشد.
مردی با بلوز و شلوار کثیف وارد بازار میشود و کیسهای با خود دارد. او کیسه را طوری بغل گرفته که انگار زنی در آغوش اوست. سانسان به مرد نگاه میکند که در فضای باز میان دو غرفه کنار راهرو نزدیک اجاق مادرش مینشیند. او یک جعبه مقوایی پهن و چاقویی بلند و تیز، که میوهفروشها برای بریدن هندوانه از آن استفاده میکنند، از کیسهاش بیرون میآورد. او پیراهنش را در میآورد، چاقو را روی بازوی چپ میگذارد و با دقت گوشت میان آرنج تا شانه را میبرد. حرکات او بقدری آرام و متعادل به نظر میرسد که سانسان و دیگران، متحیر و بی سر و صدا او را تماشا میکنند. مرد انگشت اشارهاش را در خون فرو میبرد و آن را نگاه میکند انگار که خطاط است و بعد روی جعبه مقوایی چنین مینویسد:«ده یوان به من بدهید تا بتوانید یک بار هر جای بدن مرا که میخواهید ببرید؛ اگر با یک برش بمیرم دیگر به من بدهکار نیستید.» قبل از آنکه عده بیشتری جمع شوند، مرد این جملات را بلند بلند تکرار میکند.
پیرزنی میگوید: «عجب مرد دیوانهای!»
زن دیگری میگوید: «یک روش جدید گدایی.»
«چرا گدایی نمیکنه؟»
«کی به او پول میده؟ او قویست و میتونه برای خودش کار پیدا کنه.»
پیرمردی میگوید: «جوونها حالا دوست ندارند کار کنند. اونها پول رو بدون زحمت و آسون میخواهند.»
«مگر آسیب رسوندن به کسی آسونه؟» مرد جوانی میپرسد: «هی! قصهی تو چیه؟ نمیدونی برای گدایی کردن باید تراژدی خوبی بسازی؟»
مردم میخندند. مرد آرام وسط دایرهای مینشیند، خون از آرنجش روی شلوار جینش میریزد اما انگار به آن توجهی نمیکند. بعد از مدتی او دوباره آن جملات را فریاد میزند. مادر سانسان آهی میکشد و صندوق پول خود را برمیدارد و به طرف مرد میرود و میگوید: «مرد جوان توی این صندوق ده یوان هست آن را بردار و برو و شغلی برای خودت پیدا کن. با این کارهای بی معنی زندگیتو هدر نده.»
«اما کاری پیدا نمیشه.»
«پس این پول رو بردار.» مرد تیغه چاقو را بین دو کف دستش نگه میدارد و دسته آن را به مادر سانسان میدهد: «خاله بفرمایید.»
«برای چی؟ من نمیخوام بدن تو رو ببرم.»
«اما باید این کار رو بکنید وگرنه نمیتونم پول رو بردارم. اینجا نوشته شده.»
«پول رو بردار.»
«من گدا نیستم.» یک نفر از توی جمعیت میپرسد: «پس تو چی هستی؟» یکی دیگر میگوید: «یک احمق.»
مردم از خندیدن طفره میروند. مرد تکان نمیخورد و هنوز چاقو را برای مادر سانسان نگه داشته است. مادر سانسان سرش را تکان میدهد و اسکناس را روی جعبه مقوایی میاندازد. مرد اسکناس را جلوی پای مادر سانسان میگذارد و به طرف جای خود عقب میرود.
سانسان اسکناس را بر میدارد و به طرف مرد میرود. مرد به او نگاه میکند و او هم به چشمهای مرد نگاه میکند. بدون کلمهای حرف مرد چاقو را در دستان او میگذارد. سانسان اندام او را برانداز میکند، پوستی نرم و برنزه و زخمی که خونریزی دارد. سانسان با یک انگشت بازوی او را لمس میکند، آزمایش و ارزیابی میکند و بعد نوک انگشتش را روی شانه او حرکت میدهد. مرد از این حرکت کمی میلرزد.
مادرش میگوید: «سانسان دیوونه شدی؟» ماهیچههای مرد زیر انگشت نوازشگر سانسان شل میشود؛ بعد از این همه سال سانسان کسی را مییابد که مفهوم قول را درک میکند. شاید آنها دیوانه به نظر آیند، اما آنها تنها نیستند و همیشه یکدیگر را پیدا میکنند. این قول زندگی است، اصالت و شرافت است.
سانسان میگوید: «نگران نباش مادر.» سانسان به مادرش لبخند میزند، چاقو را به شانه مرد نزدیک میکند و به آرامی و با عشق و ملاطفت برشی در بدن او ایجاد میکند.