عروسي محشري ميشد، اگر عروسش من نبودم.
خورشيد در آسمان ميدرخشيد. قوموخويشها باهم حرف ميزدند. داماد آمد. زير آن طاق گل، مردي انتظارم را ميكشيد كه در دبيرستان همكلاسم بود، در جنگ كره شركت كرده بود و حالا با يونيفرم بدجور خوشتيپ شده بود. ارنست بورگناين هم با يونيفرم، خوشتيپ ميشد!
پدر و مادرم چه فكري كرده بودند كه هي توي گوشم خواندند «ديگه جوونتر نميشي»؟ نه ماشين داشتيم، نه خانه، نه اثاث، نه سرويس نقرهي استرلينگ. شك داشتم به لحاظ قانونی اصلا اجازه بدهند كسي بدون سرويس نقرهي استرلينگ، عروسي كند. بيل حتي شغل هم نداشت. يكسال از دانشگاهش مانده بود. پدرومادرم داشتند خبط عظيمي ميكردند. عين روز روشن بود.
همهچيز فرسنگها با آرزوهايم فاصله داشت. بچه كه بودم هميشه خيال عروسياي را توي سرم ميپروراندم كه خيلي بالاتر از حد و اندازههايمان باشد. حالا لباس عروس گلوگشادي تنم بود كه در حراجي خريده بودم، عكسهاي آلبوم جاودانهمان را پسرعمويم داشت با يك دوربين عتيقهي غولآسا ميگرفت و مادرم بوي گوسالهي پخته ميداد؛ مادهي اوليهي غذايي كه تمام صبح داشت آماده ميكرد تا به مراسم برساند.
و روياهايم؟ همان نقشههاي عظيمي كه براي زندگي داشتم؟ ميخواستم بعد از فارغالتحصيل شدن از دانشگاه بروم نيويورك و خبرنگار خارجي نيويوركتايمز بشوم. اگر قبولم نميكردند يك پيشنهاد خيلي مطمئن از نشريهاي به اسم ديتونهرالد يا همچين چيزي در اوهايو داشتم كه برايشان آگهي ترحيم بنويسم. حالا، دوهفته بعد از فارغالتحصيلي، داشتم خرامان توي راهروي كليسا جلو ميرفتم كه بگويم «بله» درحاليكه عين شوهر آيندهام بیکار بودم.
نگاهم افتاد به نگاه داماد كه زير آن طاق گل منتظرم بود و ناگهان فقر و فلاكت و روياهاي ناكام، بهنظرم بياهميت آمد. خاك بر سرم. چه مرگم بود؟ خب دوستش داشتم. ما انگ هم بوديم. عين در و تخته. همهچيزمان مثل هم بود. البته نه همهچيزمان. چيزهاي مهم؛ جفتمان فقط نصف يك آدامس موزي را ميجويديم و نصف ديگرش را نگهميداشتيم براي بعد. (واقعا چندنفر توي دنيا اين كار را ميكنند؟) جفتمان عاشق طنز رابرت بنچلي بوديم و از كمونيسم بدمان ميآمد و… آن يكياش چي بود؟ آهان، بله. جفتمان از رفتن پيش دندانپزشک متنفر بوديم. اشتراكات مهمي است. خيلي از زوجهايي كه ميشناختيم با كمتر از اينها عروسي كرده بودند.
همینطور كه كنارش زانو زدم، از پشت تور ديدم كه روي لالهي گوشش يك لكه رنگ سفيد هست. ردِ محوي از بوي تينر هم اطرافش به مشام ميرسيد. تابستانها براي كمكخرج، نقاشي ساختمان ميكرد كه خب بايد عوض ميشد. حتما ميتوانست كار آبرومندانهتري پيدا كند و بهعلاوه نميخواستم تا آخر عمر با كسي بپلكم كه نشود كنارش كبريت زد.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلوپنجم، تیر ۹۳ بخوانید.
* اين متن انتخابي است از كتاب A Marriage Made In Heaven كه سال ۱۹۹۳ منتشر شده است.