دخترک یهودیِ آن سرِ راهرو، مهمانهای زیادی دارد. در چند ساعتِ گذشته، با شنیدن صدای قدمهایی که از پلهها بالا میروند، تایپکردنم را چند بار متوقف کردهام. اما قدمها از کنار درِ اتاق من گذشتهاند و کنار درِ خانهی دخترک ایستادهاند.
درست سهساعت پیش روز تولد چهلسالگیام شروع شد. اولش کمی بیتابی میکردم، در طول اتاق قدم میزدم، گاهگاه از بین پردهها خیره میشدم به گذرگاهِ پایین. کمی مانده به ساعت دو، اینجا روی میز تحریرم چند سلاح مندرآوردی چیدم: دو اسکنهی نازک که با آنها مجسمه میسازم، یک وزنهی کاغذ گنبدیشکلِ برنزی، چاقوی نازک و تیزی که با آن چوب میتراشم. چنددقیقهای به این ابزارها خیره شدم، دل توی دلم نبود که دقیقا چطور باید استفادهشان کنم. از وقتی مثل روز برایم روشن شده که چنین نمایشگاهی از ابزار به کاری نمیآید، شلختهوار زدهامشان کنار. منتظر ج هستم. باید اعتراف کنم که وحشتزدهام.
تازگیها که داشتم با چوب مجسمه میساختم، انگشت کوچکِ دست راستم زخم شد. حالا هر بار که باید کلیدی را برای تایپ لمس کنم، درد شدیدی به جانم میافتد. دیواری که درست روبهرویم است، سفیدِ گچی است و قفسههای کتاب سمتِ چپم، نقشهای عجیبوغریبی در طول دیوار انداختهاند.
اتاقم کمابیش مُدِ روز است، خیلی از مبلمانم را از یک مغازهی اسکاندیناویایی خوشسلیقه خریدهام. بهخصوص عاشق آن میزعسلیِ شیشهایام که مرکز اتاق را از آنِ خودش کرده است. رویش چند قلم جنس نگهمیدارم که بهدقت انتخابشان کردهام: یک زیرسیگاری دستساز از جنس گِلِ پخته، یک دست زیرلیوانیِ ظریف از جنس چوبپنبه، یک دربازکنِ پرزرقوبرق که از اسپانیا خریدهام.
چیز دیگری که معمولا روی میزعسلی نگهمیدارم، وزنهی کاغذ گنبدیشکلی است که الان دمِدستم روی میزتحریر است. سعی میکنم جای این چیزها را بههم نزنم و وزنهی کاغذ را هم با بیمیلیِ زیادی جابهجا کردم تا بگذارمش در نمایشگاه سلاحهایم.
در نقطههای طلایی و گوناگونِ اتاق، آن مجسمههایم را که بیشتر دوستشان دارم در معرض دید گذاشتهام. بیشتر با مرمر کار میکنم اما ترجیحِ خودم چوب است. از تراشیدنِ چوبِ نرم، حظ بیاندازهای میبرم و مهارتی که بهدست آوردهام اصلا کم نیست. به طور مشخص عاشق مجسمهی کوچک یک الههی جوانام که گذاشتهامش لب پنجره. رویهمرفته برای کسانی که اتاقم را دیدهاند بدیهی است که مجسمهسازیِ من فراتر از یک وقتگذرانیِ ساده است. هرازگاهی مهمان دارم. مثلا هفتهی پیش دوتا از شاگردهایم بهام سر زدند تا یک دست شطرنج امانت بگیرند و بیشتر از نیمساعت ماندند.
دوتا از دیوارهایم کاملا با کتاب پوشیده شدهاند. خیلی کتاب خواندهام و همه قبول دارند که آشنایی من با حوزهی تخصصیام، از هیچکدام از همرشتهایهایم کمتر نیست. بههرحال در دو هفتهی گذشته در دانشگاه آفتابی نشدهام. بهشان گفتهام مریضم و دلیلی نداشته که حرفم را باور نکنند. با نزدیکشدن روز تولد چهلسالگیام، بدخُلقتر شدهام و در دوهفتهی گذشته فقط در موارد خیلی ضروری از اتاقم بیرون رفتهام.
وسط نوشتنم مدتی مکث کردم چون فکر کردم صدای قدمهایش را تشخیص دادهام. حتی بعد از این همه سال، حس میکنم میتوانم تشخیصشان بدهم. بااینحال اشتباه کردم. باز هم از کنار در اتاقم گذشتند و رفتند به سمت اتاق او. نمیتوانم مطمئن بگویم که یکنفر است یا چندنفر که به اتاق او رفتوآمد داشتهاند. چند ماهی است که شک کردهام شاید دخترک خوشنام نباشد. اما نمیتوانم مطمئن شوم. وقتی همدیگر را اتفاقی در راهرو یا راهپله میبینیم، فقط سری تکان میدهیم و از روی ادب زیر لب چیزی میگوییم. به چشمهایش نگاه میکنم اما هیچچیز حاکی از این نیست که دارد برایم عشوه میآید. ریزه است و لاغر. موهای مشکی کمپشت دارد و معمولا چکمههایی پا میکند که تا کشککِ زانویش میرسند. قدمهای شبانه و چکمهها، تنها شاهدهای حدسوگمانهایم هستند. دلم میخواهد مدارک مستند بیشتری داشته باشم و خیلی وقتها گوشم را چسباندهام به دیوارِ گوشهی اتاق به امید اینکه چیزی بشنوم. اما هیچچیز شنیده نمیشود. حالا که اینجا نشستهام، میبینم با فکر کردن به او آرامش عجیبی سراغم میآید و سعی میکنم تجسم کنم که در این لحظه چه اتفاقی در جریان است. بارها و بارها این فکر را سبکسنگین کردهام که برای نوشیدن قهوه دعوتش کنم داخل. اما بعدش افکارم برمیگردند به همین امشب، به تولد چهلسالگیام، و به ج.