Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

شهرام و شهریار. نویسنده: جعفر مدرس صادقی

شهرام و شهریار. نویسنده: جعفر مدرس صادقی

شهریار درست از همان روزی که به قول خودش اعتصاب کرد و تصمیم گرفت پا از درِ خانه بیرون نگذارد، احساس کرد سبک شده و یک باری از روی دوشش برداشتند.

شهریار درست از همان روزی که به قول خودش اعتصاب کرد و تصمیم گرفت پا از درِ خانه بیرون نگذارد، احساس کرد سبک شده و یک باری از روی دوشش برداشتند. دستی که چفت شده بود به دور گردنش و انگشت‌هایی که داشت گلوی او را فشار می‌داد و چیزی نمانده بود خفه‌اش کند، از هم باز شد و یک مجالی پیدا کرد تا یک نفسی بکشد. این چند ماه آخری، سر فرصت، همه‌ی یادداشت‌هایی را که نوشته بود جمع و جور کرد و حتا چند سطری هم نوشت به این مضمون که همه‌ی یادداشت‌های مربوط به اصفهانش را که گذاشته است توی یک پوشه‌ به‌اضافه‌ی همه‌ی کتاب‌هایی که توی قفسه‌هاست بدهند به جهانگیر کتابفروش. فقط همین. یک کلمه هم درباره‌ی هیچ موضوع دیگری حرف نزده بود. دلیلی نداشت هیچ حرف دیگری بزند. تنها نکته‌ی ابهامی که وجود داشت همین یادداشت‌ها و کتاب‌ها بود که اگر تکلیف آنها را مشخص نمی‌کرد، پسرش یکی دو هفته بعد از مُردن او می‌ریخت دور. مال و اموالی هم به جز خانه‌ی دوطبقه‌‌ی مال شصت سال پیشی که خودش طبقه‌ی اوّلش زندگی می‌کرد و پسرش طبقه‌ی دوم نداشت که پسرش بلافاصله بعد از انحصار وراثت می‌کوبید و یک مجتمع مسکونی به جاش می‌ساخت. شاید هم یک ساختمان پزشکان. شاید هم یک تلفیقی از مجتمع مسکونی و ساختمان پزشکان: طبقه‌ی بالاش یک آپارتمان دو اتاق‌خوابه برای خودش، یک طبقه‌ پایین‌تر مطب، طبقه‌های دیگر را هم می‌داد به دکترهای دیگر و طبقه‌ی همکف هم آزمایشگاه و رادیولوژی و داروخانه. هر کاری که دلش می‌خواست می‌توانست بکند. شهریار نبود که ببیند. همان کارهایی که تا شهریار زنده بود نمی‌توانست. حتا یک بار شهریار را برد محضر تا پای سندی را که شش دانگ خانه را به پسرش منتقل می‌کرد امضا کند. شهریار امضا نکرد. متن سند را به‌دقت خواند و گفت «ببخشید، شهرام جان. امضا نمی‌کنم. شاید بعدن امضا کنم. شاید یکی دو سال دیگه امضا کنم. اما فعلن امضا نمی‌کنم…»

شهرام از سه چهار سال پیش، دقیقن از وقتی که کار و بارش یک رونقی گرفت و هر روز عصر اتاق انتظار مطب پُر می‌شد و گوش تا گوش می‌نشستند و سر نوبت دعوا می‌شد و بنفشه که منشی او بود دائم داشت با مریض و همراه مریض سر و کله می‌زد و جر و بحث می‌کرد، به این فکر افتاد که خانه‌ی قدیمی‌ کنار رودخانه را بکوبد و یک ساختمان چندطبقه به جای آن بسازد. پدرش را راضی کرد که باهم بروند محضر و پای سند را امضا کند و به او قول داد که وقتی ساختمان جدید ساخته شود یکی از بهترین آپارتمان‌ها را بدهد به او و توی این یکی دو ساله‌ای که ساختمان دارد ساخته می‌شود، یک آپارتمان طبقه‌ی همکف، همین دور و برها، برای او اجاره کند و اگر هم طبقه‌ی همکف پیدا نشد، توی یک ساختمان آسانسور دار… شهریار تا توی خود محضر هم رفت و تا پای امضا هم رفت، اما امضا نکرد و پسرش را سنگ روی یخ کرد. دست از پا درازتر، برگشتند منزل، و از آن روز به بعد، شهرام هیچ حرفی از فروختن نزد، هیچ حرفی از کوبیدن نزد. یک کلمه هم با پدرش حرف نمی‌زد. حرفی نداشت بزند. حتا نمی‌آمد یک سری به پدرش بزند و یک حال و احوالی بپرسد. اما بنفشه هر روز صبح و عصر می‌آمد یک سری به شهریار می‌زد، شیر و ماست و پنیر و میوه‌جاتی را که برای شهریار خریده بود تحویل می‌داد و یک حال و احوالی می‌پرسید.

 

متن کامل این داستان را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌و‌پنجم، تیرماه ۹۲ بخوانید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1218
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23003604