تنگنا، فاصلهی میان ناامیدی و امید را کم میکند. برای کسی که روی لبه، زندگی میکند، هر اتفاق ناخوشایندی میتواند به فاجعه تبدیل شود و هر اتفاق خوبی، رنگ معجزه بگیرد. روایت سوگل مهاجری از تحصیل در غربت، روایت همنشینی این کرانهها در یک روزِ نهچندان بهخصوص است.
خیابانهای مرکز شهر، اسمهای سرخپوستی دارند. نه یادم میماند، نه میتوانم تلفظشان کنم. گفتهاند دادگاه تقاطع خیابان کانشاهاکِن و پاتاوومَک است. تا به حال لازم نبوده بروم آنطرفها، ولی حالا باید بروم.
ماشین را دیروز دوبار جریمه کردند. هر دوبار برای یک تخلف. هربار هفتادوپنج دلار. یکی صبح که ماشین دَم خانه پارک بود و یکی عصر که از دانشگاه آمدم بیرون. اول فکرکردم برگهی صبح را یادم رفته از زیر برفپاککن بردارم. داشبورد را که باز کردم، دو کاغذ یکجور در دستهایم بود. در قسمت توضیحاتشان چیزی دربارهی سنجش دود ماشین و برچسب نامعتبر پلاک نوشته بود. سرانگشتی حساب کردم، دو جریمه معادل بیستوهفت روز و نیم حقوقم است. از فکرش سردرد میگیرم و میخواهم بروم ته محوطهی دانشگاه هوار بکشم و خودم را برای همیشه لای انبوه درختهای کاج و سپیدار آن پشت، گموگور کنم.
بدون جریمه هم هر ماه چهلروز حقوق عقبام و دائم هشتم گروی نُهام است. ماههاست روزی یک وعده غذا میخورم. اگر ترموس کوچک آبجوش و چای کیسهای روزانه را هم که مزهی خاک اره میدهد حساب کنم، میشود دو وعده. هفتهای یکبار روزهای جمعه ولخرجی میکنم و یک چای از کافهی دانشگاه میخرم. آن هم کیسهایست، ولی خوشعطرتر. آبش را هم خودشان میجوشانند. بیشتر از چایبودنش چیزیاست غیرخانگی و تفننی که این روزها ندارم. در طول هفته، پول خردهایم را با وسواسی خاص در جیب زیپدار کیفم پسانداز میکنم تا بشود چهلسِنت. خودم را گول میزنم که آن پول را هرگز نداشتهام، فراموشش میکنم. جمعهبهجمعه طرفهای عصر، زیپ کیف را میکشم و خودم را با چهلسنت چای که از کافهی دانشگاه تا رسیدن به کلاس ژنتیکِ دکتر نورتِن تلختلخ سر میکشم، غافلگیر میکنم. روزهای برفی، تا به کلاس برسم گرمای لیوان را بین دستهایم میفشارم، بخارش را نفس میکشم و زنده میشوم. بقیهی سال اگر بین کلاسها فرجهای باشد، لیوانبهدست، پشت شیشههای قدی کافه، رو به چمنها مینشینم و حس آدمبودن میکنم. گاهی فکر میکنم این چهلسنت، قیمت دیوانه نشدنم در این شهر غریب است.
یکسال نمیشود که به اجبارِ دور شدن محل کارم، ماشین دستِچندمِ قراضهای خریدهام. از ماشین، بنزین زدن و راندنش را بلدم. ولی امروز صبح همکارم که اینجاییالاصل است، همانطور که هنهنکنان جعبهی کتابی را بلند میکرد، گفت باید ماشین را میبردم سنجش سالیانهی دود و آلودگی که باید برچسب جدید به پلاک پشتیاش میچسباندم. که حالا باید بروم دادگاه و فقط قاضی میتواند کاری برایم بکند. وقتی گفتم ماشینم دود نمیکند، آنقدر خندید که قرمز شد و چشمهای زاغش اشک آورد. آدرس و نشانی دادگاه را روی برگهی زردِ فسفریِ چسبناکی نوشت و روی کیفم چسباند و تاکید کرد که «از این چیزها در دادگاه نگو.»
متن کامل این روایت را میتوانید در شمارهی چهلوپنجم، تیر ۹۳ بخوانید.