زن كت و شلوار را سر دست گرفت و آورد. كت و شلوار آبي آسماني بود؛ خوشرنگ. از پشت پوشش شفاف نايلونياش ديده ميشد. زن راست ميگفت: «بابام حتي يك بار هم اين را نپوشيد. عمرش كفاف نداد. زود رفت.»
چشمهاي زن از پشت عينك پيدا بود. اشك راه كشيد و آمد پايين، روي گونهاش سُر خورد، خزيد و از كنار بيني و لُپش سرازير شد، گوشهي لبش را تَر كرد و دهانش شور شد: «بميرم الهي. از در آمد تو. همين كت و شلوار دستش بود. همينجور كه من دست گرفتم. توي همين كاور بود. روي همين چوبرخت. قلاب چوبرخت روي انگشت اشارهاش سوار بود. بابام كت و شلوار را گرفته بود بالا. مثل من. ببين، اينجوري. خدابيامرز يكخرده كوتاه بود، مثل تو. كت و شلوار را جوري گرفته بود بالا كه پايينش به زمين كشيده نشود. دويدم جلويش و گفتم: باباجان، بپوشش ببينم چهجوري ميشوي. مامانم گفت: بپوشش مَرد، دل بچه را نشكن.»
زن رفته بود جلو. كت و شلوار را از بابا گرفته بود. كمك كرده بود: «از توي كاور آوردمش بيرون، اينجوري.»
زن زيپ پوشش نايلوني را باز كرد. كت و شلوار آبي آسماني برق زد، برق داشت، برق اتو. نوي نو بود. صاف بود و سالم. بدون چروك، نرم و لطيف. پارچه توي دستهاي زن موج داشت و ميلرزيد؛ خوشدوخت بود.
زن كت و شلوار را از چوبلباسي برداشت، آمد پيش شوهر: «بپوشش ببينم چهجوري ميشوي، خدا كند بهت بيايد. حتما ميآيد. ببين، چه پارچهاي، چه جنسي، چه دوختي!»
دست مرد را گرفت و گذاشت روي آستين كت: «بابام جنس بد نميخريد. با دوست خياطش رفته بودند پارچهفروشي. پارچهفروش بابا را شناخته بود. راديو گوش ميكرد. بابا گويندهي برنامهي كارگر بود. صدايش كه درآمد، خياط و شاگردش گوشهايشان را تيز كردند كه ببينند اين صدا را كجا شنيدهاند، بعد چشمهايشان را تيز كردند كه ببينند صاحب آن صدا چهشكلي است.»
مرد لب پايينش را جويد. به زن نگاه كرد. توي نگاهش خستگي و التماس بود. زن مرتب از باباجان ميگفت: «پدر نبود، جواهري بود كه لنگهاش پيدا نميشود. مردهاي امروزي مفت نميارزند. منظورم تو نيستي، بهت بر نخورد. بابام بهترين مرد دنيا بود. اين را همه ميگويند. نه اينكه فكر كني دخترش ميگويد، عالم و آدم ميگويند. دلم ميخواهد بروي تو راديو، تو محلهمان، و ببيني چه تعريفي ازش ميكنند.»
مرد نشسته بود روي مبل و نگاه ميكرد. زن را نگاه ميكرد كه از پدرش و كت و شلوارش ميگفت و ميگفت.
مرد پشت گوشش را خاراند. به گونه و سر سبيلهايش دست كشيد، هيچ نگفت. انگار چيزي تو گلويش گير كرده بود، قورتش داد و فقط نگاه كرد. زن شلوار را گذاشت روي مبل، كت را با دو دست گرفت و روي شانههاي مردش انداخت: «واي خدا، چقدر بهت ميآيد! از بس رنگهاي چرك و سياه و مُرده پوشيدهاي، حالم به هم ميخورد.»
كت را به تن مردش پوشاند. دستي به شانهها و آستينهايش كشيد: «اندازهات است. انگار براي تو دوخته شده. خدايا شكر. چقدر حرص خوردم. ميگفتم نكند اندازهاش نباشد.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی شصت و هفتم، تير ۹۵ ببینید.