Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

باغ گل زرد و سرخ... از قصه های کهن فارسی

باغ گل زرد و سرخ... از قصه های کهن فارسی

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. پادشاهی بود که یک پسرداشت و خیلی هم پسرش را دوست میداشت. پادشاه برادری داشت که صاحب دختر قشنگی بود. پسرپادشاه دخترعمویش را دوست داشت و قرار بود که آندو با هم عروسی کنند...

 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . پادشاهی بود که یک پسرداشت و خیلی هم پسرش را دوست میداشت . پادشاه برادری داشت که صاحب دختر قشنگی بود . پسرپادشاه دخترعمویش را دوست داشت و قرار بود که آندو با هم عروسی کنند . اسم دخترعموی پسرپادشاه خینسا بود .

 خینسا هم پسرعمویش را دوست داشت . بالاخره آن دو عروسی کردند اما درموقع مجلس عروسی یکنفر به پسر پادشاه خبر داد که خینسا میخواهد ترا بکشد و صاحب تاج و تخت بشود . پسرپادشاه باور نمیکرد که دخترعمویش میخواهد او را بکشد و یا به او خیانت بکند . ولی آن مرد قسم خورد و چند شاهد آورد و یکی از آنها مدعی بود که خینسا میخواهد با او عروسی کند . پسرپادشاه پیش مادرش رفت و آنچه شنیده بود برای او گفت . مادر پسر پادشاه هرچه تقلا و تلاش کرد که به پسرش بفهماند که او اشتباه میکند اما پسر پادشاه اوقاتش تلخ بود و قسم خورد که خینسا را می کشد . زن پادشاه که میدانست خینسا بی گناه است به او خبر داد که پسرش چه نیتی دارد . خینسا میدانست که پسرعمویش آنچه را که میگوید عمل میکند به همین جهت به فکر چاره افتاد و یک کدوی بزرگ را پر از شیره انگور کرد و در رختخواب گذاشت و لحاف را روی کدو کشید بطوریکه هرکس توی اتاق میآمد خیال میکرد که کسی توی رختخواب خوابیده است . خینسا یک نخ به کمر کدو بست و از زیرفرش نخ را به پستو برد و خودش هم به پستو رفت و چراغ را خاموش کرد پسر پادشاه پس از مرخصی میهمان ها به حجله پیش عروس رفت در حالیکه قسم خورده بود او را بکشد . وارد اتاق شد پرده را کنار زد و شمشیرش را از غلاف کشید و گفت : خنیسا تو به من خیانت میکنی ؟ خنیسا که در پشت پرده توی پستو بود و صدای پسرعمویش را می شنید ، سرنخ را کشید و کدو کمی تکان خورد و مثل این بود که با تکان دادن سرمیگوید : نه . پسرپادشاه گفت : تو میخواستی مرابکشی و خودت به سلطنت برسی ؟ باز هم خنیسا نخ را کشید و کدو تکان خورد که نه . پسرپادشاه گفت : تو میخواهی پس از من با مرد دیگری عروسی کنی ؟ خنیسا باز هم سرنخ را کشید و کدو تکان خورد . پسر پادشاه اوقاتش تلخ شد و گفت : خیانت که میکنی هیچ به من دروغ هم میگوئی و شمشیرش را پائین آورد آنچنانکه کدو از وسط نصف شد و شیره انگور در رختخواب ریخت .

 پسرپادشاه با دیدن این منظره به خیال اینکه خنیسا را کشته است و این هم خون اوست که در رختخواب ریخته فوری یک قاشق برداشت و چند تا قاشق از خون خنیسا که چیزی غیرازشیره انگور نبود خورد و گفت : خنیسا! خودت خوب و مهربان بودی خونت هم شیرین و خوب بود . یک مرتبه از کاری که کرده بود پشیمان شد چونکه واقعاً دخترعمویش را دوست داشت شمشیرش را بالا برد و گفت : خنیسا من ترا کشتم اما بعد از تو دیگر نمی خواهم زنده باشم و همین الآن پیش تو میآیم . میخواست خودش را بکشد و شمشیر را پائین آورد که ناگهان خنیسا از پستو در آمد و دست پسرپادشاه را گرفت ، پسرپادشاه با دیدن خنیسا تعجب کرد و گفت : مگرمن ترا نکشتم . خنیسا گفت : نه و اصل قضیه را برای پسر پادشاه تعریف کرد پسر پادشاه گفت : از اینکه ترا نکشته ام خوشحالم اما دیگر نمی خواهم با تو حرف بزنم . ترا طلاق نمی دهم تا آخر عمر توی خانه میمانی اما من یک کلمه با تو حرف نمی زنم ، چون دلم از تو چرکین است . پسرپادشاه از اتاق بیرون رفت . خینسا با اینکه نجات پیدا کرده بود اما باز هم خوشحال نبود چون پسرپادشاه یک کلمه هم با او حرف نمیزد هردوتوی یک اتاق میخوابیدند ، سریک سفره غذا می خوردند ولی مثل دوتا بیگانه کاری به کار هم نداشتند . خنیسا پسرعمویش را دوست داشت و نمی توانست این وضع را ببیند . از طرفی پسرپادشاه هم برسرقسمش باقی بود با همه حرف میزد میگفت و میخندید فقط با خینسا قهر بود . زن پادشاه سعی کرد که او را از سر خوی و قسم پائین بیآورد اما نتوانست . پادشاه چندبار او را نصیحت کرد فایده ای نداشت . چندنفر از قوم و خویش ها پادرمیانی کردند اما نتیجه ای عاید نداشت . در آن روزگار زن ها خودشان را از مردها خیلی دورنگه میداشتند . خینسا هم نمی گذاشت هیچ مردی رویش را ببیند . پسرپادشاه هم اصلاً نگاهش نمی کرد . خینسا خوشگل بود و روزبروز هم خوشگلتر میشد بهترین رخت ها را میپوشید و بزک میکرد اما پسرپادشاه اصلاً نگاهش نمیکرد که ببیند او رخت نو پوشیده و یا بزک کرده است .

 مدت ها گذشت خینسا تصمیم گرفت راه بهتری برای حل اختلاف با شوهرش پیدا کند به همین جهت مواظب آمد و رفت پسرپادشاه بود . پسرپادشاه به هیچ زن و دختر دیگری هم نظر نداشت . فقط کارش این بود که از صبح تا شب به باغ برود و یا به شکار. خینسا دید پسرپادشاه هرروز به یک باغ میرود چون آنها چندین باغ داشتند . بهار بود و هوا ملایم . تمام درختهای باغ گل داده بود . درهر باغی یک نوع درخت و گل کاشته بودند که اگر مثلاً گلهای یک باغ قرمزبود ، تمام گلها و درختان آن باغ هم گل قرمز میدادند . از این رو هرباغی به اسم رنگ گل آن باغ نامیده میشد . مثل باغ گل زرد ، باغ گل سرخ ، باغ گل آبی ، باغ گل سفید و باغ گل بنفش و...

 خینسا میدانست که شوهرش هروز به کدام باغ میرود و این را از باغبان میپرسید مثلاً اگرامروز پسرپادشاه میخواست به باغ گل زرد برود روزپیش به باغبان خبر میدادند که فردا پسرپادشاه به باغ گل زرد میرود تا باغبان ، باغ را تمیز کند . باغبان هم به خینسا خبر میداد و خینسا هم پول خوبی به باغبان ها میداد . یکروز به خینسا خبر دادند که فردا پسرپادشاه به باغ گل زرد میرود . خینسا لباس زرد رنگی پوشید و خودش را بزک کرد قبل از پسرپادشاه به باغ گل زرد رفت . پسرپادشاه هم به باغ آمد . وقتی دختر را دید تعجب کرد و گفت : شما کیستید و اینجا چکار میکنید ؟ پسرپادشاه خینسا را بخوبی ندیده بود و او را نمی شناخت گذشته از آن اورا با بزک و آن رخت ندیده بود و خیال هم نمیکرد که ممکن است خینسا به باغ بیاید . به همین جهت فکر کرد که این دختر حتماً یکی از بزرگزادگان است که برای هواخوری و گردش آمده است پسرپادشاه از او دعوت کرد که به همراهش در باغ قدم بزند . خینسا گفت : نه چون این باغ پادشاه است و قرار است امروز پسرپادشاه به این باغ بیاید ، من هم از باغبان اجازه گرفتم که بیایم لب این استخر آب ، دستم را بشویم و زود بروم و دستهایش را خشک کرد و به راه افتاد . پسرپادشاه گفت : من پسرپادشاه هستم و حرفی ندارم که شما در این باغ گردش کنید . دختر تشکر میکند و به همراه پسرپادشاه به گردش درباغ می پردازد . در باغ ناهار می خورند و نزدیک غروب دختر از پسر پادشاه خداحافظی میکند و میرود . پسرپادشاه میگوید : اگرفرصت دارید من فردا در باغ گل سرخ هستم شما هم آنجا بیائید . خینسا که خیلی زرنگ بود اول قبول نمی کند اما بعد قول میدهد که فردا به باغ گل سرخ برود . خینسا زود به قصر برگشت رختهای زردش را درآورد و رختهای خودش را به تن کرد . پسرپادشاه شب برگشت و مثل همیشه با خینسا قهر بود ولی به نظر می رسید که خیلی خوشحال است . خینسا هم میدانست که خوشحالی شوهرش از دیدن آن دخترتوی باغ است . فردا پسرپادشاه از قصرخارج شد و خینسا هم به سرعت لباس سرخ رنگی به تن کرد و به باغ گل سرخ رفت . پسرپادشاه هم آمد و دخترزیبا را دید خیلی خوشحال شد و گفت : من فکر نمی کردم شما بیائید خیلی خوش آمدید و از این حرفها ... آن روز هم بخوبی گذشت و قرار شد فردا به باغ گل بنفش بروند . باز هم خینسا دعوت پسرپادشاه را قبول کرد . رخت بنفشی به تن کرد و رفت . خلاصه پسرپادشاه به هرباغی که می خوست برود از قبل به آن دختر که کسی جز خینسا نبود میگفت که او هم بیاید و خینسا هم رختی به رنگ گلهای همان باغ به تن میکرد و به آن باغ میرفت تا آنکه به آخرین باغ که باغ گل سفید بود و از همه قشنگ تر بود رسیدند و قرار شد که فردا پسرپادشاه و دخترک به باغ گل سفید بروند . خینسا لباس سفیدی به تن کرد و به باغ گل سفید رفت . آنروز دختر از هر روز دیگر قشنگتر شده بود و پسرپادشاه هم از او خیلی خوشش آمده بود چون میدید که فردا همدیگر را نمی بینند ناراحت بود . آنها مشغول راه رفتن و حرف زدن بودند ، دختر یک سیب برداشت و مشغول پوست کندن سیب شد و یکمرتبه دستش را برید . پسرپادشاه بدنبال تکه پارچه ای میگشت که دست او را ببندد . هرچه گشت چیزی پیدا نکرد . دختر گفت از دستم خیلی خون می آید . پسرپادشاه که نمی خواست به هیچ قیمتی بگذارد دختر او را به آن زودی ترک کند ، فوری پائین پیراهنش را پاره کرد و به انگشت دختر پیچید . یک دفعه هم دست پسرپادشاه برید پسرپادشاه خیلی ناراحت بود دختر پائین رخت سفیدش را پاره کرد و به انگشت پسر پیچید . پسرپادشاه به پیراهن او نگاه کرد و گفت حیف این رختت نبود و مرتب به پائین پیراهن نگاه میکرد . آنروز هم گذشت و آن دو خداحافظی کردند . پسرپادشاه غمگین و دلمرده بود چون عاشق دختر شده بود که نمیدانست اسمش چیست یا خودش کیست .

 شب که دختربه خانه آمد ، رخت سفیدش را از میخ آویزان کرد تا پسرپادشاه آن را ببیند و روی زخم دستش هم نمک پاشید تاخوابش نبرد . پسرپادشاه هم نصف شب خسته و غمگین بخانه آمد و مثل همیشه پشتش را به خینسا کرد و خوابید و خینسا به آه وناله درآمد و مرتب میگفت : باغ گل زرد هیچ کار نکرد ، باغ گل سرخ هیچ کار نکرد ، باغ گل سفید آخ دستم ، آخ دستم . پسرپادشاه از غصه اینکه آن دختر را نمیدید خوابش نمیبرد با خودش فکر میکرد . وقتی آه و ناله خینسا را شنید ، داد کشید ساکت باش میخواهم بخوابم . خینسا چیزی نگفت و زیرلب مرتب میگفت : باغ گل زرد هیچ کار نکرد ، باغ گل سرخ هیچ کار نکرد ، باغ گل سفید آخ دستم ، آخ دستم . پسرپادشاه با خودش گفت این حرف ها چه معنی میدهد و بعد پیش خود دلیل آورد که حتماً او مرا با آن دختر در باغ دیده و حالا این کار را میکند تا من بفهمم که او همه چیز را میداند و این هم مهم نیست . من آن دختر را دوست دارم . خینسا هرکار که میخواهد بکند . خینسا هم داد میکشید و آه و ناله میکرد . پسرپادشاه عصبانی شد و گفت : حالا که اینقدر سروصدا میکنی منهم میروم دراتاق دیگری میخوابم و از جایش بلند شد که برود . خینسا گفت : پس همانطور که میروید از آن رخت که سرمیخ است از پائینش یک تکه بکنید و به من بدهید تا بدستم ببندم . پسرپادشاه بطرف رخت رفت تا تکه ای از آن پاره کند و به خینسا بدهد یکمرتبه چشمش در تاریکی به پائین پیراهن افتاد که پاره شده بود ، مثل همان رختی که در باغ تن آن دختر بود . چراغ را روشن کرد و دید بله این همان پیراهن است . برگشت تا از خینسا بپرسد که آیا آن دختر را می شناسی ، یکمرتبه چشمش به خینسا افتاد . این همان دختری بود که هرروز در باغ میدید . از خینسا پرسید تو همان دختری هستی که هر روز به باغ می آمدی ؟ خینسا خندیدی و گفت : بلی . پسرپادشاه او را بخشید و هردو خوشبخت شدند و سال های سال با خوشی زندگی کردند.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 5740
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23899792