هنوز ماشيني كه از آن پياده شده بودند زياد دور نشده بود. سكوت سوز سرما را بيشتر ميكرد.
ـ سيگار.
ـ باشه، سر فرصت. بذار يه چند دقيقهاي رد شه بعد.
احمد دستش را از جيب پيراهنش درآورد و دكمه را بست. زيپ اوركتش را تا آخر بالا كشيد. خوب ميدانست كه سيگارها له شدهاند.
اگر شيفتش نزديك فلكه بود، ميتوانست از سيگارفروش شبانهروزي، چند نخ سيگار بخرد؛ اما ميبايست مسير همين خيابان را ميرفتند و ميآمدند، خيابان خلوت و آرام.
باد ميوزيد و احمد و قربان، خودشان را مچاله ميكردند و راه ميرفتند. از همهجا حرف ميزدند تا اين دو ساعت تمام شود. امشب نوبت احمد بود كه تفنگ سنگين ژ3 را به دوش بكشد. قربان باتوم داشت و سرنيزه.
ـ بيا بريم پيش اُون مَرده كه داره تو آشغالا وول ميخوره، پاي آتيشش گرم شيم.
ـ مرد كه نيس بابا، زنه.
ـ خب حالا، هرچي، گور پدرش؛ بيا بريم گرم شيم.
ـ سروان ميآد و باز عنق ميشه. اونجا كه محل گشت ما نيست. 10 دقيقه صبر كن بعد يه سر ميريم گرم ميشيم.
احمد ميدانست كه قربان بيشتر خدمت كرده و تجربة بيشتري دارد و حق دارد كه از سروان حساب ببرد. اما چون مسئولشان به خاطر سيگار كشيدن توي آسايشگاه، ده روز برايش اضافهخدمت زده بود، نميتوانست جلو غرولندش را بگيرد.
ـ بيصاحب شي شانس، اِي تو روح تو كه ساعت 2 نصف بايد تو اين خيابون لندهوري باشيم. چند بار به سرم زده فرار كنم. آخه اينم شد زندگي. اگه ميدونستم زن گرفتن اين همه دردسر داره، عمراً اگه فكرشم ميكردم.
ـ حالا تو به خاطر زن اومدي، من چي؟
ـ تو هم از من بدتر.
ـ تازه آخرش چي؟
ـ ميدونم بابا، آخرشم يه علاف ميشيم كه بايد بريم دنبال كار. همش ترسم از همينه. به الهام گفتم، ميترسم خدمتم تموم شه، بعد باباش بگه به جوون بيكار زن نميدم.
ـ تازه اون پيله نكنه، خودت چي، زن و بچه نون نميخواد؟
ـ اِي تو روح تو قربون، ميدونم چه كار كنم. اين دل صاحبمرده رو بكنم بندازم جلو سگ. واسه خاطر الهام اين همه سختي رو تحمل ميكنم والّا تو اين خدمت لامصب، صد تا بلا سر خودم و بقيه آورده بودم. حالام از زير سنگم كه شده، پول درميآرم.
احمد ساكت شد و قربان هم او را به حال خود گذاشت.
□
ـ سوت رو از جيبت دربيار، سروان داره ميآد.
احمد سوت زد. ماشين جلو پاي آنها ايستاد. سروان كه شيشه را پايين ميداد احمد و قربان سرشان را نزديك بردند. هواي گرم صورتشان را نوازش كرد.
ـ چند تا جوون تو يه خونه مست كردن و حالا هم ماشين برداشتن و دور ميزنن. دو سه تا دخترم بودن كه معلوم نيست تو كدوم كوچه پسكوچه، گم و گور شدن. حواستون جمع باشه. نريد يه گوشه كز كنيد و سيگار بكشيد. پوست كلتون رو ميكنم. اگه امشب اتفاقي بيفته. فهميدين؟
سروان شيشه را بالا داد و ماشين حركت كرد.
ماشين هنوز از پيچ خيابان نگذشته بود كه احمد دو سيگار را از جيبش درآورد، صدا و چهرهاش را تغيير داد و گفت: «نرين كز كنين سيگار بكشين. نه داداش، تو روت سيگار ميكشيم، چيز ديگم ميكشيم. كار ديگم ميكنيم.»
ـ احمد، سروان راست ميگفت يا ميخواست ما رو بترسونه.
ـ نه بابا راست ميگفت؛ آخ چه حالي داشت، اگه ما جاي اون جوونا بوديم. حتماً توي ماشين سيگار ميكشن و مستيشون رو كامل ميكنن.
ـ حتماً يكي لوشون داده.
ـ بيا بريم سمت آتيش. ولي هركي بوده خيلي بيمعرفت بوده. نميذارن اين جوونا يه كم حال كنن. حتماً كار اين جوجه...
ـ هي حواست باشهها، قبلاً هم بهت گفتم من رو اينجور آدما حساسم. شايد به خاطر دو تا عموهام باشه كه شهيد شدن. دوست ندارم كسي دربارهشون اينجور صحبت كنه.
ـ خدا رحمتشون كنه. اينا كه مثل شهيدا نيستن. تازه عموهات شهيد شدن، تو رو سَنَهنَه. حتي نتونستي يه جاي خوب خدمت كني كه اين وقت شب تو اين خيابون گور به گوري اينور و اونور نري؟!
ـ ميتونستم، نخواستم.
ـ بلف كه كنتور نميندازه. تو بگو، مام كه پهپهايم، گوش ميديم.
ـ مسخره نكن احمد. بابام ميگه عموهام توي جنگ سختترين كارها رو كه كسي حاضر نبوده انجام بده، به عهده ميگرفتن.
ـ خيلي مردي قربون، خيلي ظرفيت داري. اين همه تيكه اومدم، يه بار جوابمو ندادي. الهام گفته تيكه نپرون. چي كار كنم، عادتم شده. تازگيا خيلي خوب شدم. خيلي وقته كه فحش ناموسي ندادم.
ـ خسته نباشي.
زن لحظهاي از ورانداز كردن آشغالها دست كشيد و به دو سرباز نگاه كرد و دوباره مشغول شد. هر وقت چيزي پيدا ميكرد، ميبرد توي گاري در كيسههاي جداگانه ميانداخت.
احمد كه چوب توي پيت حلبي ميانداخت سرش را برد نزديك قربان و گفت: «اگه يكي از اون دختراي خوشگل فراري، امشب به تور ما بخوره چي ميشه؟ من حاضرم واسش، سه ماه اضافه بخورم.»
قربان كه دوست نداشت اين بحث ادامه پيدا كند گفت: «پس الهام چي؟»
ـ اِي تو روحت قربون. حالا ما يه حرفي زديم، بايد ما رو غيرتي كني؟
احمد ساكت شد و قربان به زن نگاه ميكرد كه درون آشغالها به دنبال خوراكي ميگشت. قربان ياد نيمقابلمه برنجي افتاد كه از شامشان زياد آمده. ياد خوراك گوشت و بادمجاني كه با اكراه ميخوردند و لگد ميپراندند. قربان شنيده بود كه پارسال يك نفر از همين زن كثيف هم نگذشته بوده و ميخواسته به او نزديك شود كه چاقويي رانش را چاك داده... شنيده بود كه زن هميشه چاقويي به كمر دارد. قربان همچنان به زن خيره بود كه احمد گفت: «چته؟ نكنه خاطرخواه شدي؟»
زن دست از كار كشيد و قامت راست كرد. كمي به سمت سربازها آمد و ايستاد. دو جوان به راه افتادند. كمي كه دور شدند صداي پاره شدن نايلونها بلند شد.
احمد كه احساس سرما به سراغش آمده بود، گفت: «پسر، اصغر چه حالي ميكنه. حتماً الان راحت گرفته خوابيده، كاش ما هم سرباز فرمانداري بوديم.»
ـ سرباز، سربازه، بگو اي كاش فرماندار بوديم.
ـ فرماندار زحمت كشيده كه فرماندار شده. لااقل درسي خونده، عمري تلف كرده، كس و كاري داشته. اصغر چي؟ شانسيشانسي افتاد فرمانداري. اما الان از اين ناراحتم كه چرا سرِ شب چار نخ سيگار دادم به اصغر، راستي قربون از كي سيگاري شدي؟
ـ تو آموزشي، رفقا ميكشيدن، ما هم كمكم قاطیشون شديم. البته بابام سيگاري بود.
ـ باباي من كه اهل سيخ و سنگه. لامصب بدجوري دود ميكنه. فقط شانسش خونده كه بنّاس و درميآره.
ـ الهام ميدونه؟
ـ آره. الهام خيلي مرده قربون. بعضي وقتا فكر ميكنم چرا اين همه پاي من وايستاده؟ يه دختر همسايه كه بيشتر نيست. منم كه خودت ميبيني، اين همه خرابي و بدبختي.
ـ واقعاً كه مَردهِ. اما مطمئن باش كه تو وجودت يه چيزهايي ديده كه وايستاده.
احمد به فكر فرو رفت. چهرة الهام را به خاطر آورد؛ مهربانيهايش را و حرفهاي نصيحتگونهاش را. ياد لبخندهايش افتاد.
چيزي توي وجودش او را پُرحرارت ميكرد. دلش براي الهام تنگ شده بود. زير لب گفت: «كاش يه نخ سيگار ميبود.»
صداي اتومبيلي، رشته افكار احمد را پاره كرد. احمد سوتش را درآورد، اما آنها رفته بودند.
ـ اِي بر پدرتون. اين وقت شب صداي نوار رو چقدر بلند كردن. بدجوري مست بودن بيپدرا. بيخيال دنيا بودن. هرچي حال ما گرفته است اين سوسولا حال ميكنن. اگه گيرم بيفتن حالي ازشون بگيرم كه نگو و نپرس.
ـ مام اگه سرمون گرم شه، مثل همينا ميشيم.
ـ بيا بريم پيش آتيش گرم شيم. اين دو ساعت لعنتي هم كه تموم نميشه.
ـ غصه نخور. نيم ساعت ديگه بيشتر نمونده.
ـ واسه من، نيم ساعت و يازده ماه و بيست روز. البته به اضافه اون ده روز اضافه. راستي سروان خيلي وقته نيومده سر بزنه. غلط نكنم يكي از همون دخترا رو تور كرده.
ـ احمد اينقدر به مردم تهمت نزن.
ـ چي ميگي پسر؟ حاضرم شرط ببندم سروان يا الان توي ساندويچي بهروز شبانهروزيه، يا هم يه گوشه وايستاده داره سيگار ميكشه.
زن اكثر آشغالها رو زير و رو كرده بود ولي كيسههايش، چيز زيادي نداشت.
ـ خدا كنه سروان سرِ وقت براي تعويض پست بياد.
صداي ماشيني از دور به گوش رسيد. همان جوانها بودند. داشتند به سرعت از جلو احمد و قربان رد ميشدند. احمد باتوم را از دست قربان كند؛ زد. صداي شكستن شيشة ماشين بلند شد و بعد صداي ترمز شديد. باتوم شيشه را شكسته بود و بعد پرت شده بود آنطرف خيابان. سه جوان از ماشين پياده شدند و همينطور كه تلوتلو ميخوردند و به سمت آنها ميآمدند، فحش ميدادند. احمد كُپ كرده بود.
ـ سوت بزن احمد، سوت بزن.
يكي از جوانها از جيبش زنجير درآورد. قربان احمد را تكان داد و سريع به سمت باتومش دويد. زنجير هوا را شكافت و شانة احمد سوزش گرفت. احمد كه اسلحهاش را سفت گرفته بود. تا به خود آمد، چند مشت و لگد خورد. يكي از جوانها را هل داد و او به راحتي به زمين خورد. زن از داخل آشغالها بيرون آمد و چاقويش را نشان جوانها داد. آنها كه مستي كمي از سرشان پريده بود حواسشان به چاقو بود. تا قربان رسيد، جوانها به سمت ماشين حركت كرده بودند. احمد روي زمين نشسته بود و احساس كوفتگي ميكرد.
زن از كنار دو سرباز گذشت و به طرف گارياش رفت. قربان اسلحة احمد را گرفت و بلندش كرد. ساعت نزديك 2 بود و احتمال داشت سروان بيايد. ميبايست به محل اصلي پستشان برسند.
زن گارياش را تكاني داد و شروع كرد به رفتن. سربازها هنوز زياد از آشغالها دور نشده بودند كه ماشين سروان رسيد. كنار گاري زن ايستاد و سرش را داد بيرون و با فرياد گفت: «مگه تو زندگي نداري؟ اين وقت شب اينجا چي كار ميكني؟ اگه يك دفعه ديگه اين موقع شب ببينمت بازداشتت ميكنم.»
سروان انگار ميخواست همه عقدههايش را سر زن خالي كند. احمد و قربان حساب كار خودشان را كردند و راست ايستادند. احمد تفنگش را گرفت. زن شروع به رفتن كرد.
ماشين كنار پاي دو سرباز ايستاد.
ـ شما دوتا پياده شيد. حواستون رو جمع كنيد. بهتون توضيح دادم. شايد اون جوونا هنوز توي خيابونا باشن.
دو سرباز پياده شدند.
ـ بياين تو ديگه تنِلشا، هواي ماشين سرد شد. نكنه هوس كردين تا صبح كشيك بدين.
احمد و قربان روي صندلي عقب ماشين جاگير شدند...