زنم ناخوش بود و به سرعت برگشتیم هتل که با کمی تب و لرز و حال تهوع به رختخواب رفته بود. نمی خواستیم فوری دکتر خبر کنیم، شاید خود به خود رفع میشد. آدم که ماه عسلش باشد مزاحمت غریبه ها را برنمی تابد، حتی اگر برای معاینهی پزشکی باشد. ناخوشیاش قولنج یا چیزی مشابه آن بود. در شهر سهبی بودیم، توی هتلی که تراسی آن را از شلوغی خیابان جدا میکرد . زنم که به خواب رفته بود ( به محض این که او را روی تخت گذاشتم و رویش را کشیدم، به خواب رفت) تصمیم گرفتم رعایت سکوت را بکنم و بهترین راه این بود که به بالکن بروم تا سرو صدا راه نیندازم یا از سرکسالت با او حرف نزنم و رفت و آمد مردم را تماشا کنم که اهل سهبی چطور راه می روند، چگونه لباس میپوشند، چطور حرف میزنند، اما به علت فاصله نسبتاً زیاد از خیابان و شلوغی جز همهمه چیزی نمیشنیدم. نگاه میکردم بی آن که ببینم، مثل کسی که وارد جشنی میشود و میداند تنها فردی که به او علاقه دارد آن جا نیست، زیرا در خانه با شوهرش است. آن تنها آدم، الان با من بود، پشت سرم ، با شوهرش در کنارتختش. به بیرون نگاه میکردم و به فکر داخل بودم، اما ناگهان وسط جمعیت یک نفر را انتخاب کردم، چون برخلاف بقیه که یک لحظه میگذرند وناپدید میشوند، این یکی بی حرکت همان جایی که بود ماند. از دور که نگاهش میکردی سی سال را شیرین داشت، بلوز آبی آستین حلقهای به تن داشت با دامن سفید، و کفشهای پاشنه بلندی که تقریبا سفید بود. منتظر مینمود، بیتردید انتظار میکشید، چون گاهی یکی دو قدم به چپ یا راست میرفت و در آخرین گام کمی پاشنهی تیز یک پا را به زمین میکشید، حرکتی ناشی از بیقراری. کیف بزرگی از دوشش آویزان بود، مثل همانهایی که وقتی بچه بودم مادرها داشتند، مادر خودم که کیف مشکی بزرگی روی دست میانداخت، نه مثل امروزیها که روی دوش آویزان میکنند. پاهای فربهی داشت، هر بار که برمیگشت تا بعد از دو سه قدم جابه جایی، و انتظار در نقطه موعود، انگار میخواست زمین را سوراخ کند و در آخرین قدم پاشنه را میکشید. پاهایش چنان نیرویی داشت ، که پاشنههایش حذف میشد و به چشم نمیآمد، چون انگار پاهایش را به پیاده رو میخ کرده بودند، مثل تیغه چاقویی که توی چوب خیس فرو میرود. یکی را خم می کرد تا به عقب نگاهی بیندازد و دامنش را صاف کند، انگار میترسید چروک آن او را از پشت زشت نشان دهد، یا شاید هم جوراب کش در رفته ای را از روی دامنش درست میکرد، که آن را میپوشاند.
هوا تاریک میشد، و کاهش تدریجی نور هر بار او را تنهاتر، جدا افتادهتر نشان میداد که انتظاری عبث میکشید. کسی که منتظرش بود، سر قرار حاضر نمیشد. وسط خیابان مانده بود و مثل آدمهایی نبود که وقت انتظار برای آن که سرراه رهگذران قرار نگیرند، به جایی تکیه می دهند. به همین علت به رهگذرها برمیخورد. یکی چیزی به او پراند که با عصبانیت جوابش را داد و با کیف بزرگش تهدیدش کرد.
ناگهان رو به بالا نگاهی انداخت، به طبقه ی سوم، به نظرم آمد که چشمهایش را برای اولین بار به من دوخت. چشم تنگ کرد، انگار نزدیکبین بود یا لنزهایش کثیف بود، پلک زد تا بهتر ببیند، به نظرم به من نگاه میکرد. اما کسی را در سهبی نمی شناختم، تازه دفعه اول بود که به سهبی آمده بودم، برای ماه عسل با همسر تازه عروسم ، که پشت سرم خوابیده بود، امیدوار بودم چیزیش نباشد. زمزمهای شنیدم که از تختخواب میآمد، اما سر برنگرداندم، زیرا نالهای بود که از شخص خفته درمیآمد، آدم کم کم یاد میگیرد که صداهای مختلف کسی را که کنارش می خوابد تشخیص بدهد. زن چند قدم به سمت من برداشت، از خیابان رد شد، از وسط ماشینها راه خود را پیدا میکرد، به چراغ عابر توجهی نداشت، مثل این که میخواست زودتر نزدیک شود تا مرا از ایوانی که در آن ایستاده بودم ، بهتر ببیند. اما به زحمت وکندی راه میرفت، پنداری به کفش پاشنه بلند عادت نداشت، یا آن پاهای یغوربرای این کفشها ساخته نشده بود، یا به خاطرسنگینی کیف، تعادلش را از دست داده بود، شاید سرش گیج میرفت. راه رفتنش مثل زنم بود که با ورود به اتاق احساس ناخوشی کرد و کمکش کرده بودم لباس عوض کند و روی تختخواب دراز بکشد و رویش را پوشانده بودم. زن خیابان را رد کرد، حالا نزدیکتر بود، اما هنوزفاصله داشت. تراس بزرگ هتل، او را از ازدحام خیابان جدا میکرد. نگاهش به سمت بالا بود، حالا به من یا به طبقهای که در آن بودم. حرکتی با دست انجام داد، حرکتی که حاکی از سلام یا جلب توجه نبود، منظورم جلب توجه یک غریبه است، بدون آن که مناسبت یا آشنایی با او داشته باشد. گویا من کسی بودم که قرار بود به دیدن او بیاید. انگار با این حرکت دست و با آن تکان آخر انگشتانش میخواست یقه مرا بگیرد و بگوید«بیا این جا، گرفتمت.» در همان حال فریادی زد که نشنیدم چی گفت ، فقط با لب خوانی اولین کلمه را فهمیدم، که «اوهوی» بود که مثل بقیه جمله، به من نرسید و با بیادبی ادا شد. به پیشروی ادامه میداد، حالا دامنش را با انگیزه بیشتری از عقب گرفته بود، چون به نظر میرسید کسی که باید درباره ی او قضاوت میکرد، الان جلو روی او بود، مردی که منتظرش بود میتوانست الان از افتادگی دامنش لذت ببرد. آن وقت دیگر میتوانستم بشنوم چه می گوید:«اوهوی! آن جا چه غلطی میکنی؟» فریادش حالا خیلی بلند شنیده میشد، و او را بهتر میدیدم. شاید بالای سی سال داشت. چشمهایش را تنگ کرده بود ، به نظرم روشن آمد، خاکستری یا آلویی، لبهایش درشت بود، بینیاش پهن ، سوراخ های آن ازعصبانیت میلرزید. لابد خیلی منتظر مانده بود، خیلی پیشتر از زمانی که متوجه او شدم. تلوتلو خوران میرفت که سکندری خورد و کف تراس افتاد، دامن سفیدش را کثیف کرد و یکی از کفشهایش از پایش درآمد. با زحمت بلند شد، گویا نمیخواست پای برهنه اش را روی پیاده رو بگذارد، مثل این که میترسید کف پایش کثیف شود، چون سر قرارش حاضر بود، پس باید پاهایش را تمیز نگه میداشت. بدون آن که پایش را زمین بگذارد، کفشش را پا کرد، خاک دامنش را تکاند و فریاد زد:« این جا چه کارمی کنی؟ چرا نگفتی رفتهای بالا؟ نمیبینی یک ساعت است منتظرت ایستاده ام؟» (این حرفها را با لهجه محلی سه بیایی گفت) وقتی اینها را میگفت، یک بار دیگر آن حرکت چنگ انداختن را انجام داد، یک حرکت خشک، بازوی عریانش در هوا و در ادامه، چنگ انداختن سریع انگشتان. مثل این که میگفت:« توی چنگ منی» یا «میکشمت» و با این حرکتش میتوانست مرا بگیرد و بعد با پنجهاش بکشد. این بار چنان بلند فریاد زد و چنان نزدیک بود، که ترسیدم همسرم را که خواب بود بیدار کند.
همسرم با صدای ضعیفی گفت: « چی شده؟»
برگشتم، با چشمهای هراس خورده بلند شده، مثل مریضی که از خواب میپرد و هنوز نه چیزی میبیند، نه میفهمد کجاست، نه خبر دارد چرا آن قدر احساس گیجی میکند. چراغ خاموش بود. مریض بود.
جواب دادم:«چیزی نیست برگرد بخواب.»
اما نرفتم که پهلویش بنشینم نوازشش کنم یا او را به آرامش بخوانم ، آن طور که در موقعیتهای دیگر میکردم، چون نمیتوانستم از ایوان جدا شوم، یا نگاهم را از زنی برگردانم که برایش مسجل شده بود با من قرار دارد. حالا مرا خوب میدید و لابد شک نداشت که من همانم که قرار مهمی گذاشته بود، کسی که از انتظار جان به سرش کرده بود و با غیبت وبدقولی طولانی اش به او بی احترامی کرده بود. « مرا ندیدی که از یک ساعت پیش این جا انتظارت را میکشیدم؟ چرا چیزی نگفتی؟» حالا دیگر جیغ میکشید. جلو هتل من و زیر ایوان من ایستاده بود، فریاد زد:«گوش بده به من! میکشمت!» و از نو همان حرکت را با بازویش و انگشتانش انجام داد.
زنم آشفته در رختخواب دوباره سوال کرد:«چی شده؟»
در این لحظه پا پس کشیدم و در ایوان را بستم، اما قبل از آن که این کار را بکنم، دیدم که زن توی خیابان، با کیف بزرگ قدیمی و کفشهای پاشنه بلند نیزهای، و پاهای نیرومندش و قدم های سستش از دید من ناپدید شد، لابد داخل هتل شده بود و میآمد بالا دنبال من، و تصمیم داشت قرارش را با من محقق کند. احساس خلاء کردم از این فکر، که به زن مریضم چه بگویم؟ این مزاحمتی را که در شرف وقوع بود، برایش توضیح بدهم. در ماه عسل بودیم، سفری که آدم مزاحمت غریبه را تحمل نمیکند، فکر میکنم، هر چند برای شخصی که از پلهها بالا میآمد غریبه نبودم. ذهنم انگار خالی شد و پنجره ایوان را بستم. آماده شدم تا در را بازکنم.