آقای حسابرس عین تیرچراغ گازی که حباب کم رنگ ِشیشهای به نوکش آویزان باشد، روی میز خودکار خم شده. این حباب مردیست بسیار کوشا و جدی و در مقابل چنین شخصی جدی و کوشا بودن کار چندان سادهای نیست. خوشبختانه روی میزها تا بخواهی پر است از اسباب و لوازم و میتوان پشت آنها مثل پشتِ دیواری قایم شد. سرِ طاس آقای حسابرس آنقدر روی ارقام ریز و درشت خم شده که حرفهای کارمند دون پایه از بالای سر او قیقاج میرود و یکراست به نقشه دیواره «گنجینه پادشاهی» یعنی «شبکه خطوط آهنِ اروپا» برخورد میکند.
به ظاهر آخرین دفعه است که مرد جوان در اداره آفتابی میشود و معلوم است که یک جو احترام برای اموال مقدس دولتی قائل نیست و خود را برای انجام هر کاری مجاز و مختار میداند. مثلاً بر میدارد و میگوید:
- باور کنید جناب «کنیمان» صد شرف دارد که آدم برود سپور یا هرکاره دیگری بشود تا در این خراب شده بماند و به تدریج خرفت و وامانده شود. از چپ و راست به این دیوارها نگاه کنید، درست به این میماند که آدم مثل چوقالفی لای کتاب کهنهای، وسط آنها گیر افتاده باشد. چوقی که «آقای قبلی» که روی این صفحه کتاب خوابش برد، در آنجا جا گذاشته و رفته.
حسابرس زیر لب میگوید:
- 850 و 17 !
بعد صفحه بزرگ تفکیک اموال را بر میگرداند که عینهو بادبان یک کشتی از جلوی چشمش عبور میکند.
کارمند دون پایه در توضیح همین حرکت میگوید:
- میخواهید بفرمایید که آدم همیشه خدا کارمند دون پایه نمیماند. مثلاً بعدها حسابرس، رئیس دایره و خدا را چه دیدی، حتی بازرس هم میشود. یعنی از لای یک دفتر در میآید. و لای دفتر دیگری که فقط لبه اوراقش طلاییست قرار میگیرد. مثلاً از دفتر «قاتل در صندوق زغالها» در میآید و وسط «کتابِ نغمهها» جا خوش میکند. اما من به شما عرض میکنم که آدم آخرالامر همان چوق الفی باقی میماند که بود. مگر اینکه موقع ترفیع رتبهاش شعار «فراموشم مکن ای جان» را هر چه رساتر علم کند. ولی، متشکرم! این ارزانی دیگران! من خودم را خیلی ... خیلی زرنگتر از آنی میدانم که دست به این کارها بزنم. باید بیرون بروم. بروم جایی ...
حسابرس با قیافه کاملاً بی تفاوت خود میگوید:
- بله، درست میفرمایید!
بعد جمعِ همان ستون را دوباره از آخرش شروع میکند. از قرار معلوم در محاسبه اشتباه کرده.
مرد جوان که در خیالات خود گم شده در ادامه میگوید:
- آنجا صبح هست. ظهر هست، شب هست. اینجا از این چیزها چه میدانید شما؟ از ساعت 8 صبح تا 3 عصر اینجایید و آخر سر دیگر از پارچه زر بافت روز برایتان چه میماند؟ چند متر پارچه ارزان قیمت بنجل که به هیچ دردی نمیخورد. حتی یک جلیقه ناقابل هم نمیشود از آن دوخت. اما آنجا، در آنجا تا بخواهی روشنایی و هوا هست، رنگ هست، آزادی هست، بله ... خیلی چیزها هست.
حسابرس بیآنکه دست از محاسبه بکشد، با بدگمانی میپرسد:
- کجا ؟ کجا را میگویید؟
مرد جوان با غرور و تبختر میگوید:
- در زندگی!
آقای کنیمان در حالی که دارد ارقام را میشمارد، با عصبانیت میگوید:
- شما هنوز جوان هستید!
و همانطور به محاسبه ادامه میدهد.
ولی کارمند جزء دنباله خیالات خودش را میگیرد و میرود جلو. او امروز شاعر است، ولی فقط شاعری یک روزه و اتفاقی. احساساتی و سانتی مانتال هم که هست، اما از نوعی که دیگر خیلی باب روز نیست. حتی شرم و سادگی شاعران حقیقی و ناب را هم ندارد و از فرط اشتیاق به خودش، دارد در تب التهاب میسوزد. درست عینهو شمعی که نامه عاشقانه پرسوزوگدازی را در شعله آن آتش بزنند. همچنان خیال میبافد و خیالهایش را بر زبان هم میراند.
- باغها در بهار چه سحر و افسونی دارند! باغچههای حیات خلوتهایی که پنجره کوچک آشپزخانه طبقه طبقه رو به آنها باز میشود. از همه طرف صدای آواز بلند است. از درختها، از پنجرهها، از پلهها و کوچهها.
- جناب حسابرس تا به حال شنیدهاید که این جا کسی بزند زیر آواز و بخواند؟ نه، ابداً! من شرط میبندم که چنین نیست. و تازه به این میدانها نگاه کنید! همهشان پر از مجسمههای سرپا ایستاده و مجلل است. همهاش مجسمه آدمهای کله گنده، تا بتوانند یادمان شخصیتهای مشهور و مردان بزرگ باشند. اما شما محض رضای خدا، یکبار هم که شده بخت آن را داشتهاید که خود این اشخاص ابدی را روبروی خودتان ببینید؟ واضح است بخت آن را نداشتهاید؟ برای اینکه وقت آن را نداشتهاید.
کارمند دون پایه به بالا نگاه میکند. مگس چاق و چلهای روی پیشانی پایین افتاده کارمند پیر قیقاج میرود و وزوز دارد. کله بیحرکت و ساکناش خیال مگس را از هر لحاظ راحت کرده. مرد جوان فکر میکند، نکند مَرد مُرده. از این فکری که به سرش خطور میکند، عصبی میشود. عاقبت از کوره در میرود و داد میزند:
- محض رضای خدا، دست کم مگس را از روی پیشانیتان دور کنید! خواهش میکنم ! ممنون میشوم از این لطف جنابعالی!
جناب حسابرس با دست زرد و خشکیدهاش بیآنکه از محاسبه بیامانش دست بکشید، در هوا حرکتی رسم میکند:
- 473/12
مرد جوان با لبخند نمایانی دوباره بنا میکند به حرف زدن:
- از آنجا کوچههایی هست، آنجا ... کوچهها ...
مکث میکند. همین کفایت میکند که آدم حتی توی این کوچهها قدم بزند. هر دقیقه یک خوبروی موبور و زیبا از آنجا رد میشود.
لبخندش آدم را وا میدارد دل به دریا بزند و او را با ضمیر «تو» خطاب کند ... تو ...» و پشت هر دریچه دختری ایستاده دارد کوچه را نگاه میکند و در همان حال پای کوچک و ظریفش را بر زمین میکوبد. بیتاب و منتظر است. دل توی دلش نیست ...
در انتظار خوشبختیست، انگار آدم از آنجا رد میشود و با خود فکر میکند: «من ، من خودِ خوشبختی او هستم.» و این حقیقت محض است. چه معجزهای! به نظرم، جناب کنیمان، فقط یک جو اراده میخواهد. خلاصه کلام این که فردا صبح که از خواب بیدار میشود، خیلی جدی به خودتان بگویید: «من امپراتور کل اروپا هستم!» بعد خواهید دید که واقعاً هم امپراتور هستید! بله، شما امپراتور خواهید شد.
حسابرس پشت باروی میزش کمی خم میشود و آه کشان میگوید:
- واه، چطوری؟
مرد جوان با قیافهای خوشبخت به کله مرغی مضطرب و پیر و چروک خورده حسابرس لبخند میزند و با تاکید غلیظ و آوایی رسا میگوید:
- بله، آنجا دقیقاً همانطوریست!
کارمند پیر حسابرس دوباره در بحر اوراق بزرگ جلویاش فرو میرود ولی بعد از درنگی کوتاه، نا آرام میپرسد:
- کجا؟
مرد جوان با قیافهای که انگار علامت سوال بزرگیست میگوید:
- کجا؟ مثل روز روشن است. در زندگی!
حسابرس با خود فکر میکند. این حرف را فقط تو به من میزنی!
او خودش آدم با تجربهای است که آبلهاش را در آورده، مخملکش را گرفته و حتی غسل تعمیدش را هم به جا آورده. پس حالا بیاید و ... هیات مافوقها را به خود میگیرد و لبخندی تحویل جوان میدهد. مثل این که خردک شعلهی در این حباب خاموش، روشن شده. در قسمتی از سرش جرقهای کوچک، انگار قصد خود نمایی دارد و آخر سر هم لایه ضخیمی از گرد و خاک روی حباب شیشهای ظاهر میشود. اما مرد جوان مقابلش از این بابت ذرهای تشویش به خود راه نمیدهد. همین امروزست که او باید کلیات آثارش را بیرون بدهد و منتشر کند.
در ادامه حرفهای قبلیاش میگوید:
- یک روز تابستانی در نظر بیاورید. آیا چنین روزهایی بیپایان نیستند؟ تا بخواهد تابستان از این روزها در دامان خود دارد که هر کدامشان به تنهایی یک معجزه است. جز این در آنجا چیزی غیر از معجزه ناب در انتظار ما نیست. اگر ما چشم نداریم این معجزهها را ببینیم، اگر اینجا جا خوش کردهایم به بهانه اینکه مثلاً داریم کارهای مهمتری به سامان میرسانیم، تقصیر کیست؟ هی جمع میزنیم، تقسیم میکنیم و مینویسیم: «حمل و نقل زغال در ماه دسامبر» در حالی که زندگی جایی در بیرون است. مینویسیم «واگن شماره 8715» در حالی که خوشبختی جایی در بیرون است.
من خودم کشاورز یا اگر لازم شد دهاتی سادهای خواهم شد. چون باید به هر حال آدم پیشهای داشته باشد که هم خدا خوشش بیاید هم خلق خدا. خیال میکنید میشود خدا ما را در ته این حیاط پشتی تاریک ببیند و ده روزی هم که شده اوقاتش از این بابت تلخ نشود؟ از اینها گذشته، فراموش نکنید که همه چیز در بیرون در رقص و نوسان است، میجنبد و پایکوبی میکند. کسی پایش خواب نمیرود و قلبش در سینه تنگش خفه نمیشود. ظاهراً ما زندگی ثابتی داریم. در حالی که اصلاً اینطور نیست. روی این زندگی نباید چنین اسمی گذاشت. این زندگی ما نوعی خودکشی یا دست کم مرگ تدریجی است، در حال من اصلاً نمیخواهم بمیرم. هنوز بدم نمیآید چند نخ سیگار با آدمهای مهم و فرهیخته در محافل بزرگان دود کنم. آنجا (مثل این جا نیست) هر کاری در آن جایز است، حتی سیگار دود کردن ...
حسابرس در حال گوش دادن به این خطابه غرا، نرم نرمک سرش را پایین میاندازد و آن را مثل کاغذ صاف کنی بیمعنی با فک جلو آمدهاش روی پروندهای پر از اسنادی میگذارد که روی آن عبارت پروندههای حرف «ب» نوشته شده. بعد هم با تعجب تکانی به خود میدهد و میگوید:
- در زندگی ؟!
مرد جوان با گونههای سرخ و قیافهای جدی و حق به جانب میگوید:
- بله، در زندگی !
در این هیچ تردیدی نیست که ما پیش از آنکه در زندگی راهمان را بیابیم، مدتی دراز پشت دروازه آن به این سو و آن سو دست میسائیم. به علاوه، همین زندگی هم جز خط هیچ نیست. هم قله است و هم پرتگاه هم جزیره است و هم موج. در یک کلمه، همه چیز است، همه چیز. حس میکنید این «همه چیز» یعنی چه؟
به حتم خواهید گفت شب پیش از نوئل، عیدیها و چیزهای دیگری از این قبیل ... آه، دستهای ما اصلاً برای گرفتن این همه هدیه کافی نیست. و چشمهای ما کافی نیست برای دیدن و تحسین کردنشان ما از زیادی دارایی، فقیر و تهی دستیم.
حسابرس این بار بیتردید و استفهامی در حرفهایش، با صدایی بر آمده از شور و شوق مرد جوان، میگوید:
- در زندگی !
ولی هنوز بگویی نگویی اندکی تعجب در لحن صدایش هست و عینهو کسی که زبان تازهای یاد میگیرد، زیر لب با خودش تکرار میکند:
- در زندگی.
و مرد جوان هم بلافاصله تکرار میکند.
- در زندگی!
این تاکید دو سویه به این عبارت نیروی سوگند یا نیایشی میبخشد. شکوه ناگهانی محیط پیرامون، یکراست مرد جوان را به دل جنگل خاموشی پرت میکند. آنجا مادرش را در لباس یکشنبههایش میبیند که دارد با کلاه و سربنده صورتی رنگ و چشمهای اشک آلود، لبخند زنان از کلیسا بیرون میآید...
حالا با آنکه سبیل بور و انبوهی بالای لبش دارد، سادگی کودکانهای در قیافه او پیداست. حسابرس به خود اطمینان میدهد و میگوید: «نه، این یکی دیگر دروغ و دغل سر هم نمیکند.» بعد در انتظار بقیه ماجرا میماند. ولی مرد جوان دیگر خاموش شده. آهسته به سرجای خودش میرود، دفتر را میبندد و مدتی به کاغذ خشک کن زیر دستی بزرگ و سیاه رنگ نگاه میکند. سه لکه ای که مدتهاست روی آنجا خوش کرده، نظرش را به خود جلب میکند. ناگهان سرش را به طرف پنجره بر میگرداند. جلوی آن هیچ نیست جز دیوار سیاهی که پنجره درست رو به آن باز میشود و پرتو خورشید در بالای آن بازی گوشانه پرپر میزند.
آقای کنیمان با خودش فکر میکند: که اینطور! پس زندگی اصلاً این نیست که ما داریم!
در طول دیوار خاکستری روشن از وسط حیاط سه تا ماه نارنجی پدیدار میشود. چه سیارههای عجیبی! مثل لکه مرکب سیاه روی حولهای کثیف مرتباً محو میشوند و دوباره در همان جای قبلیشان به رنگ نارنجی دیده میشوند. حسابرس که مضطرب به نظر میرسد ناگهان میگوید:
- سه تا ماه نارنجی! این دیگر چه جور دنیایی است؟
- دنیایی غمباز، جناب حسابرس!
حسابرس چند لحظه بعد از جایش بر میخیزد و با داد و فریاد پیشخدمت اداره را صدا میزند. داد و فریادهایش آنقدر بلند و پر جرس است که مرد جوان هول برش میدارد. هر چه در توان دارد در صدایش جمع میکند و میگوید:
- آهای، کنی ِ ژک!
مرد جوان فکر میکند حتماً یک کار فوری با او دارد.
- کنی ِ ژک !
بیا و این کاغذ خشک کن مرا عوض کن!