وقتی وارد شدم، او حتی نگاهم نکرد. چند ثانیه گذشت و جناب چینی مهربان پینهدوز از روی نیمکتش بلند شد و وسط دکان کوچولوی به حد اعلاء شلوغش چرخی زد.
مقابلم ایستاد و منتظر ماند. یکی از صندلهامو بهش دادم و سگگ شکسته و زیره ترکخوردهی کفش را نشانش دادم. فوری جوابم را گرفتم .ظاهراً، جایی برای تعمیر کفش باقی نمانده بود.
- شکسته! یک جفت تازه شو بخر!
مثل کسانی که گاهی اوقات باید برای تفهیم یک چیز را باید دوبار بهش بگی، فقط محض اطمینان پرسیدم: «نمیتونی تعمیرشون کنی؟»
کفشهارو بهم برگردوند.
- شکسته! یک جفت تازه شو بخر!
گفتم: ممنون!
او سرکارش برگشت و مشغول تعمیر یک جفت کفش شد که ظاهراً ارزشش را داشت.
یادم آمد، بچه که بودم، به آن دکان میرفتم، تو اولین ساختمان خیابان شرقی، پایین سالیسبوری – توی زیرزمین ساختمانی در میدان واقع شده بود.
پدر یا پدربزرگم، منو چند بار برای تحویل یا گرفتن کفشهایی به اونجا فرستاد، فروشگاه خانوادگی کفش ما کفشهایی فروخت، و فکر میکنم آن قسمت فروشگاه برای مشتریهایی بود که دستشون به دهنشون میرسید و کفشهای اعلا میخریدند.
غیر از آن صندلها، من اغلب اوقات کفش تنیس پایم هست –و تا وقتی که کفشها کاملا از بین برند اونارو میپوشم، پیش از خراب شدن و خریدن کفش نو – از این رو حقیقتا نمیتوانم به کفشهای تعمیری امیدوار شوم .
اما نمیدانم چند وقتست دکان آنجاست و صاحبش این همه مدت چه کسی بود. این مرد چند وفته آنجاست؟ آنجا چند بار صاحب ملک عوض کرده است؟ نکند یک شغل خانوادگی بوده و نسل به نسل چرخیده است ؟ همان مرد از موقعی که من آنجا بودم حضور داشت؟ از بچگیهام ؟ انگار دکان همانی بود که بود.
من کنجکاوم و اهمیتی ندارد، معمولا، برای این خاطر میپرسم. اما جرئت پرسش از این مرد را ندارم. سرش شلوغه، کفشهای تعمیری دورهاش کردهاند. کارش خسته کننده و کسالت بار است. به نظر نمیآد شکل آن آدمهایی باشه که با کفشهای صندل از دو هفته قبل پکیده توپ توی حلقه انگلیس میاندازند و وقتشان را با این چیزها تلف کند. میدانم که کمی طولانی شد.
فکر میکنم این صندلها را اقلا ده سالست که میپوشم. قیمت عجیبی یادم است. دوازده دلار خریده بودم. ایراد هم داشت، شماره یکیشان ده و دیگری ده و نیم بود. از آنها همیشه دور و اطراف خانه کار کشیدهام، همیشه بیرون خانه. سر کار پوشیدم، مواقعی که تدریس داشتم. توی بارها، باهاشان کوه و کنار دریا رفتهام، توی آب اقیانوس و شنهای ساحل خیسشان کردهام _و راه رفتهام، پوستشو کندهام، سابیدهام، بارها.
به چند تا فروشگاه کفش توی شهر سرزدهام. در فوریه، چندان زیاد نبود. آنهایی را هم که دیدم، چندان خوب نبود. کفیهای مناسبی نداشتهاند. قوسهای زیره خوبی نداشتند. بندهای خیلی زیادی داشتند. پشتش بنددار بود که شاید برای درآوردن هنگام نشستن یا خم شدن بود. صندلهای زیادی روی هم کوت بود. گران هم بودند.
توی اینترنت، صندلهای شبیه صندلهای خودم یافتم. اما قیمتشان بالای صد دلار بود!
پس جستجویم را برای یک جفت صندل آغاز کردم.