«او، یک کمی... نمیدانم چطور میشود گفت- این سالهای آخر دائم در خیابانها بود.»
پدربزرگم در صندلی جلو ساکت نشسته بود. دختر را دیدم که سر چراغ قرمز برگشت و یک لحظه نگاهش کرد. او پدربزرگم را درک نمیکرد.
«این موضوع را میدانستید؟»
پدربزرگم چیزی نگفت.
«البته بعضی وقتها واقعاً چارهای نداشت. میآمد ادارهی خدمات اجتماعی و درخواستهای جور واجور میکرد. به همین دلیل بچهها را از او گرفتیم. او به درد آنها نمیخورد.»
به طرف تراس آجرقرمز راندیم و کنار خیابان ایستادیم.
دختر گفت: «این خانهاش است. فکر میکنم ضدعفونیاش کرده باشند. بهرحال ما گفتیم که بکنند و تا آنجایی که میدانم باید یک کارهایی کرده باشند. حالا شما مطمئنید که میخواهید بروید داخل خانه، آقای ها؟»
«مگر مجبور نیستم؟»
تعجب کرده بود.
«من تصور کردم که شما خواسته بودید.»
«عجب، شما اینطور فکر کرده بودید؟ البته خوب برای درک حکم دادگاهِ امروز بعد از ظهر بهتر است. خودتان اینطور فکر نمیکنید؟ شاید خیالتان راحتتر بشود. چیزهایی هم از او باقی مانده که شاید بخواهید نگاهی بهشان بیندازید.»
رفتیم توی پیادهرو.
«یک پلیس جوان پیدایش کرد. خانه بوی بدی میداده. سه هفته در اتاق خوابش مانده بوده.»
به پنجرهی طبقهی بالا اشاره کرد. پدربزرگم پرسید:«با پلیس هم مجبورم صحبت کنم؟»
«خودتان فکر میکنید که دلیلی برای صحبت با افسر پلیس وجود دارد؟ من فکر میکنم گزارش او کافی باشد. در طول محاکمه این گزارش را با صدای بلند خواهند خواند.»
از لحنش برنمیآمد که به حرف خودش مطمئن است. ادامه داد: «یک چیزی یادداشت کرده بودم که از شما بپرسم.»
با انگشتانش مشغول جستجو در کیف دستیاش شد. «این هم کلید. بهتر است آن یادداشت را قبل از این که یادم برود پیدا کنم.»
تکه کاغذی را از روی چرم آستر کیفش کند. «میتوانم بلند بخوانم؟ فقط یک سوال کوچک است که در دادگاه مطرح خواهد شد. بهتر است آماده باشید: آیا او کودکیِ شادی داشت؟»
من دنبالشان از روی پلههای سیمانی بالا رفتم تا به در پوسیدهی خانه رسیدیم. کثیفی ظاهر خانه مثل کثیفی بقیهی شهر توی چشم میزد. بالای این خانه هم آسمانی خاکستری و گرفته هوار شده بود.
دختر گفت: «اجازه بدید ببینم.»
در را هل داد و باز کرد. «یک کارهایی انجام شده، گمانم.»
به کاسهای اشاره کرد که روی زمینِ هال کوچک قرار داشت. پر از مایعی که در آن راکد مانده بود. شاید محلولی که باید بخار میشد و هوای خانه را ضدعفونی میکرد. بوی تعفنی سمج از پلهها به طرف من روان بود. دختر گفت: «همه جای خانه تقریباً به همین ترتیب است. با خودتان دستمالی دارید، آقای ها؟»
پدربزرگ دست در بغل بارانیاش کرد و چند دستمال سفید از جیبش بیرون آورد و به طرف او گرفت. «اوه، نه. من عادت دارم. برای نوهاتان گفتم.»
گفتم: «نه، متشکرم.»
به اتاق خالی طرف راست رفتم. آنها پشت سر من ماندند به صحبت کردن. یک میز پلاستیکی به دیوار تکیه داده شده بود و دو صندلی ناراحت پشت آن قرار داشت. پدربزرگم و مددکار اجتماعی به دنبال من آمدند.
دختر گفت: «چیز زیادی اینجا وجود ندارد. اما بهرحال فکر میکنم هرچه را که دلتان بخواهد میتوانید بردارید.»
روی یکی از دیوارها تقویمی آویزان بود: «کلیسای ملاقات با خدا»
گفتم: «نگاه کن.»
پدربزرگ گفت: «هرماه مذهبش را تغییر میداد.»
و وقتی دختر مشغول جستجوی پشت کاناپه شد، پدربزرگ رو به من گفت: «انیسلی، چرا تو این رادیو را برنمیداری؟»
رادیوی ترانزیستوری روی میز کنار پنجره بود. دولا شدم و امتحانش کردم. خاکستری رنگ بود با دستهی براق نقرهای. دور و بر پیچ تعویض موجها و روی شیشهی رادیو پر از چرک بود. بدنهی رادیو با چسب باندپیچی شده بود. میتوانستم مجسمش کنم که به آن گوش میدهد.
پدربزرگم گفت: «بردار، اشکالی ندارد.»
نفهمیدم منظورش رادیو بود، یا برداشتن آن. گفتم:«نه، فکر نمیکنم.»
دختر پرسید: «میخواهید حالا بروید طبقهی بالا، آقای ها؟» و ادامه داد: «فکر میکنم کمدی در اتاق خواب او هست که باید وارسی شود. هفتهی آینده چند کارگر میآیند که باقی خرت و پرتهای او را ببرند. خانه بیش از این نمیشود خالی بماند.»
پدربزرگ پایین پلهها ایستاد و مودبانه گفت: «اول شما بفرمایید.»
پشت سرشان بالا رفتم. تمام درهای بالا به اتاقهایی کوچک و تاریک باز میشد. تا نیمهراه پلهها رفته بودیم که بوی تعفن شدیدتر شد. آستینم را جلو دماغم گرفتم. احساس میکردم بو در چشمهایم مینشیند. دختر به اتاقی که در آن چند کمد بچه وجود داشت اشاره کرد و گفت: «آن اتاق مال بچهها بود- حداقل تا زمانی که با او بودند.»
و بعد به اتاق دیگری اشاره کرد: «این هم اتاق او بود.»
وارد محوطهای شدند که بوی تعفن تهوعآور بود. من عقب ماندم تا بلکه کمتر احساس دل به همخوردگی کنم. البته آنها نیازی به من نداشتند اما در راهرو احساس تنهایی میکردم.
روی میزی که بیرون اتاق او قرار داشت یک کیف زنانه دیدم. تحت تاثیر فضای جست و جو، با دست آزادم شروع به گشتن کیف کردم. تمام چیزی که یافتم سه شیشه قرص بود و چند کپسول که ته یکی از شیشهها قل میخوردند. فکر کردم آنها را به پدربزرگ ها نشان دهم شاید بدرد بخورد و به این منظور وارد اتاق شدم. به نظر میرسید مرکز بوی تعفن اینجا باشد. هوای این اتاق از هرجای دیگر خانه سنگینتر بود. شیشههای قرص من بی ارزش شدند. روی میز کنار تختخواب کلی از آن شیشهها بود. پدربزرگ به آنها خیره شده بود.
دختر گفت: به نظر خیلی زیاد میرسند، اما باید متوجه باشید که خودش همیشه میخواست داروی سه ماه را یکجا به او بدهند. اینطوری مجبور نمیشد هر هفته سراغ دکتر برود. این کار خیلی معمول است.
پدربزرگم گفت: «ویسکی هم همینطور.» اما دولا نشد که به بطریهای خالی زیر تخت دست بزند.
دختر گفت: «ترکیب همیشگی. عادت داشت شکایت کند که مادربزرگش را دائم کنار تختش میبیند؛ وهم و خیال. این را در دفترچه یادداشت مربوط به او مینویسیم. شما فکر میکنید دلیلی برای این ادعایش وجود داشته باشد؟»
«در بچگی با مادربزرگش زندگی میکرد.»
به طرف دختر برگشت و سرش را به علامت تایید حرف خود تکان داد: «البته، و خیلی هم دوستش داشت.»
«دکتر آسیبشناسی تشخیص داده که او قبل از خواب مقداری قرص خوابآور مصرف میکند و نیمههای شب که دوباره با افسردگی شدید بیدار میشود مقدار دیگری قرص میخورد و اینبار بیش از حد معقول و دوباره به خواب میرود. طبق گفتهی او غالباً اینطور اتفاق میافتد. معمولاً کسی که اینکار را میکند قصد خودکشی ندارد. میتوانید اگر دوست دارید نامش را یک عمل غیر ارادی بگذارید.»
از پای تخت کنار رفتند. تختخواب کاملاً لخت نبود. تشک و ملافهای روی آن باقی مانده بود. متوجه شدم که بقیهی رختخواب را پوشیده در پودر سفیدی در گوشهی اتاق تلنبار کردهاند. از همان پودر سفیدی که روی تخت هم ریخته شده بود. روی سرتاسر ملافه یک لکهی خیس قهوهای دیده میشد که از روی بالش تا پایین تشک ادامه داشت. با خودم فکر کردم بو از آنجا متصاعد میشود. دلم میخواست آنجا را ترک کنم. دختر دید که پدربزرگ هم به لکه چشم دوخته. «شما باید به خاطر داشته باشید که او را تا سه هفته بعد پیدا نکرده بودند. گذشت زمان چیزها را نرم میکند. پلیس او را شناسایی کرده بود و دیگر باید حرکتش میدادیم. حمل یکپارچهی جسد امکان نداشت بعد از این همه مدت. تشخیص افسر پلیس کمک کرد که شما زحمت بیخودی نکشید و برای تشخیص هویت این همه راه نیایید آقای ها! آنها صحت گزارش پلیس را قبول دارند. میدانند که او را درست شناسایی کرده است.»
پدربزرگم گفت: «مطمئنم درست شناخته. مطمئنم.»
تمام حواسم پیش لکه بود. آنها به طرف کمد لباس رفتند. میتوانستم زیر نور کمرنگ اتاق، لباسها را تشخیص دهم، چند کت و پیراهن. اما چشمانم روی لکه و سفیدی ملافه منحرف میشد. دلم میخواست پدربزرگم میآمد کنار. احساس میکردم بوی تعفن جایی در درون من است. نمیتوانستم بروم طبقهی پایین- به خاطر رادیو، به خاطر کاناپه، به خاطر تقویم روی دیوار.
دختر با مهارت تمام رانندگی میکرد.
«بفرمایید، تمام شد. این بدترین قسمت ماجرا بود. حالا فقط حکم دادگاه مانده. بعد میتوانید برگردید ایرلند سر خانه و زندگیتان.»
پدربزرگم گفت: «بله.»
دختر گفت: «با در نظر گرفتن تمامی مسائل فکر نمیکنم دادگاه رای بر خودکشی بدهد.»
پدربزرگم گفت: «نه خودش هم حتمن اینطور نمیخواهد.»
«البته به عنوان پدر، شما کاملاً حق دارید چیزهایی در دفاع از او بگویید. هرچند که رای بر محور گزارش پلیس و تشخیص دکتر صادر خواهد شد. و آنجا احتمال عمل غیرارادی مطرح است.»
پدربزرگم گفت: «دلم میخواهد بتوانم یک آخرین کار برای او انجام بدهم.»
دختر گفت: «و هیچگونه علائمی مبنی بر میل او به خودکشی وجود نداشت.»