Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مسابقه گنده ترین مردها. نویسنده: لوییز اردریک. مترجم: محمدحسن فرازمند

مسابقه گنده ترین مردها. نویسنده: لوییز اردریک. مترجم: محمدحسن فرازمند

هر شب خواب چاقویی را زیر بالشم میدیدم. شکل و وزن چاقو را توی خواب میدیدم، خواب دسته ی چوبی سیاه‌اش، خواب تیزی اش، خواب نور سفیدی که روی نوک چاقو میدرخشید.

 مادربزرگ ایگناتیا تعریف میکرد: عاشق مردی بودم به اسم کاتبرت. وای، از آن مردها بود که واقعن میتوانند بخورند. می‌توانست بنشیند پشت میز و جلوش یک ران گوزن، یک مرغ کامل، دو یا سه تا گلوی نان، یا یک سطل پر از ترب و شش تا ذرت، یا یک گونی هویج خام بگذارند. در کل زیاد میخورد، بعد میرفت و روی زمین کار میکرد. خیلی گنده بود، اما ماهیچه هاش مثل سنگ سفت بود، نه که چاقالو باشد. من را برمیداشت و مینشاند روی پاهاش و اذیتم میکرد. به من میگفت :"حیوون کوچولوی من". قرار بود با کاتبرت ازدواج کنم اما هردفعه چون خواهرهاش پُرِش میکردند، تاریخ ازدواجمان میافتاد عقب. بهش گفته بودند که من دنبال پولش هستم، که من زمینهاش را میخواهم، تازه، گفته بودند که من با شیطان خوابیده‌ام. که فقط همین آخریش راست بود.

کشیشمان گفته بود: هرکدام از ما دوتا فرشته داریم: یکی فرشته ی محافظ و فرشته ی دیگر فرشته ی گمراهی ماست٬ و گفته بود: فرشته ی دومی سعی میکند خودش را به جای اولی جا بزند. اینطور بود که فهمیدم توی دامش افتاده‌ا‌م. یک مرد آبی شب‌ها توی خوابم به دیدن من می‌آمد – نیم تنه ی آبی، پیرهن آبی، کروات آبی، کفشهای آبی، اما کلاه نداشت. موها و چشمهاش سیاه بود. پوست نرمش قهوه ایِ پوست تخم مرغی بود و هیچ لک و پک هم نداشت. تمام لباسهای آبیش را در میآورد و میانداخت پایین پای من.  انگار که توی جوهر خوشرنگی فرورفته باشد، آبی بود و سرش همرنگ نیمه شب بود. من قربان صدقه اش میرفتم و بعد، تمام شب کنارش میخوابیدم. می‌فهمی که چه می‌گویم. صبح، وقت بیدار شدن به خاطر کارهایی که در طول شب کرده بودم، مثل مریضها بودم، اما شب بعد، دوباره همان ماجرا اتفاق میافتاد. نمیتوانستم جلوش را بگیرم، شیرینترین حرفها را به من میزد، انگار که یک فرشته مهربان بود. اما هرچه که انجام میداد مثل جادوی سیاهی بر من مینشست.

حالا، من از تو میپرسم، چه طور بود که خواهرهای کاتبرت از سر و شکل رویای من خبر داشتند؟ وقتی کاتبرت به من گفت که خواهرهاش این داستان را تعریف کرده‌ا‌ند، که همه‌اش راجع به من و شیطان بود، فقط خندید. کاتبرت بیشتر نگران این بود که شاید من به آن هشتاد جریب زمین کاشته و نکاشته اش چشم داشته باشم، یا به پولی که توی بانک کنار گذاشته. آنقدر به مرد آبی که خواهرهاش تعریف کرده بودند خندید، که به رعشه افتاد، و اصلن متوجه نشد که وقتی من قضیه را شنیدم چه طور سرخ و سفید شدم و روی پاهام وا رفتم. زیاد طول نکشید تا فهمیدم که تنها راهی که خواهرهای کاتبرت ممکن بود چیزی راجع به شیطان من بدانند، خودش بود که وقتی به دیدن‌شان می‌رفت، از من هم برای‌شان می‌گفت.

عصبانی شدم و از حسادت نقشه ای کشیدم تا انتقام بگیرم. تصمیم گرفتم بکشمش، اگرچه نمیدانستم چه طور میشود مردی را نابود کرد که فقط توی خیال وجود دارد و هیچ چیزش مادی نیست. بعد، این فکر به سرم زد که من باید وسیله قتلش را خواب ببینم. باید یک چاقوی جلا خورده و تیز را با تمام جزئیاتش توی ذهنم می آوردم.

هر شب خواب چاقویی را زیر بالشم میدیدم. شکل و وزن چاقو را توی خواب میدیدم، خواب دسته چوبی سیاه‌اش، خواب تیزی اش، خواب نور سفیدی که روی نوک چاقو میدرخشید. میدیدم که چاقو چطور دستهام را پر میکرد و میدیدم که چطور بین دنده های فرشته گمراهی ام خواهد نشست. همه اینها را به طوری تمام و کمال توی خواب دیدم که، وقتی زمانش رسید، دست بردم زیر بالش، اسلحه ای که درست و حسابی خواب دیده بودم را پیدا کردم – این خاطره خوابی بود که دیده بودم، خوابی با یک خواب تویش. اما آنطور مرگ مهیبی که فکرش را کرده بودم با آن بمیرد را نمیشد در خواب دید. خیس اشک، انگار که قلبم کنده شده بود، از خواب پریدم. تمام صبح، که می‌خواستم برای یک روز خوب و پر از شادی آماده شوم، توی دام کابوس بودم. قرار شد جشنی توی کلیسا برپا شود و کشیش خطبه اول ازدواج من و کاتبرت را بخواند.

آن روز مثل بید میلرزیدم، مادرم گفت که رنگ به رو نداشتم. اما شش تا کیک پختم که سه تایش برای کاتبرت بود. او در مسابقه "گنده ترین مردها" شرکت میکرد. هر سال قوی هیکلترین مردها برای مسابقه به صف میشدند. مسابقه‌ی خنده دار و پرابهت‌شان، همیشه خوشترین لحظات روز به حساب می‌آمد. در آخر مسابقه، برنده کیک‌اش را انتخاب می‌کرد و یک مدال مقدس رُبان‌دار می‌گرفت – حضرت یهودا، کریستوفر قدیس، یا ترسای گلهای کوچک. همینطور که با ارابه مان به سمت ناحیه کلیسا میراندیم، سرم از خوشحالی گیج میرفت. شیطان را کشته بودم و به زودی با کاتبرت ازدواج میکردم. خواهرهای کاتبرت حتمن از گم شدن دیوشان تعجب کرده بودند. اما هرگز نفهمیدند، من کسی بودم که کشتمش.

یک دفعه شوکه شدم. همین که مردها تا ته زمین مسابقه توی یک صف طولانی ایستادند، درست همان موقع که ما مشغول تماشا بودیم، مردها را به هم نشان میدادیم و سر برنده شدن این یکی یا آن یکی شرط میبستیم، یک مرد مو سیاه، با نیمتنه آبی، پیرهن آبی، کروات آبی و کفشهای آبی، وارد گروهشان شد، و تنها، خیلی خیلی بزرگتر از آن چیزی بود که توی رویا دیده بودم. او هم با بقیه مردها توی صف ایستاد. نمی‌دانم چشم‌های من گشادتر شده بود یا چشمهای خواهرهای کاتبرت، و فک کدام‌مان بیشتر کش آمده بود، ولی من تنها کسی بودم که، با کشتن شیطان در یک رویا، او را به زندگی آورده بودم، و اینجا، او داشت با کاتبرت برای جایزه مسابقه رقابت میکرد.

به نظر حال خوشی نداشت، همین که شروع به دویدن کردند، نگاه کردم. انگار که گلویش را فشرده باشند خاکستری شده بود و پف کرده بود، رنگ پوستش به سبز میزد و وقت دویدن یک دستش را جلوی سینه اش نگه داشته بود. وقتی از جلوی من گذشت، رو به من کرد و برق چشم‌های قرمز و دریده‌اش که به من افتاد، نزدیک بود جیغ بکشم. با چشم‌های خودم دیدم که دهانش باز بود و پر از خون سیاه. او و کاتبرت شانه به شانه هم میدویدند، چند قدمی جلوتر از بقیه بودند، و من شاهد بودم که شیطان چطور به شوهر آینده‌ام، که از خشم مثل یک گوزن نرِ چموش میدوید و جست میزد که جلوتر بزند، متلک میگفت و دستش میانداخت.

وقتی که مسابقه تمام شد، دو مرد همین طور بیحرکت، کنار خط پایان مسابقه افتاده بودند. یکیشان کاتبرت بود که از پارگی قلب مرده بود. و مردم میگفتند که مردِ دوم، در تمام طول مسابقه مرده بوده است. وقتی آنها نیمتنه آبی اش را باز کردند، یک چاقوی دسته سیاه دیدند، که تا دسته لابه لای دنده هایش نشسته بود.

مادربزرگ ایگناتیا گفت: بعد از آن، من با مردی ازدواج کردم که یک ذره هم زور توی بازوهاش نبود. مردی که حال‌اش از رنگ آبی بهم میخورد و هرگز آبی نپوشید. مردی که خواهرهاش دوستم داشتند. پنجاه و هفت سال با او زندگی نکردم، که کردم. هشت تا بچه به دنیا آوردم و بیست تا هم به فرزند خواندگی گرفتیم. هرجور حیوانی که فکرش را بکنی پرورش ندادیم، که دادیم. ذرت و جو کاشتیم و روی هر تپه ای که پیدا کردیم، سیب زمینی کاشتیم و برنج وحشی درو کردیم. و هروقت که دلمان خواست، از روی ایوان پشتی آهوی کوهی شکار کردیم. و بله، تا حالا هم که به بچه هامان خوب رسیدیم، نرسیدیم؟

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 968
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23007496