وقتی مردم، شغلِ آقای شی را در چین میپرسند، میگوید: "دانشمندِ موشکی". بعد در برابرِ ابراز شگفتیِ آنها از سرِ تواضع اضافه میکند؛ بازنشسته. این اصطلاح را موقعی که در دترویت توقف کرده بودند، یاد گرفت. تلاش میکرد به زنی شغلاش را بفهماند ولی چون انگلیسیاش را بلد نبود شروع کرد به کشیدنِ عکس که زن جیغ زد "دانشمندِ موشکی! " و با صدای بلند خندید.
آدمهایی که در آمریکا بهشان برمیخورد، رفتارشان دوستانه است و البته به محض اینکه شغلاش را میفهمند، رفتارشان دوستانهتر هم میشود. برای همین دلش میخواهد هر وقت بشود این دو کلمه را تکرار کند. این پنج روزی که پیش دخترش در میدوست بوده، با چند نفر آشنا شده است. مادرها و بچه هاشان از میانِ وسایلِ بازی برایش دست تکان میدهند. یک زن و شوهر پیر، با کت و شلوار و پیراهن، هر روز صبح ساعت نه، سر و کلهشان توی پارک پیدا میشود. همانجور که زن دستاش را روی بازوی مرد گذاشته، میایستند و با او احوالپرسی میکنند. همیشه مرد صحبت میکند و زن لبخند میزند. یک زن از مجموعهی آن طرفی میآید با او حرف بزند؛ از خانهی بازنشستگان. هفتاد و هفت ساله، دو سال مسنتر از او و ایرانی. با این که خیلی کم انگلیسی حرف میزنند مشکلی در فهمیدنِ هم ندارند و فوری رفیق میشوند.
زن اغلب میگوید: «آمریکا کشورِ خوب. پسرها ثروت درمیآورند.»
راستی که این آمریکا کشورِ خوبیست. دخترِ آقای شی در کتابخانهی دانشکده، کتابدارِ بخشِ آسیای شرقیست، پولی که برای یک سال دریافت میکند از کلِ درآمدِ بیست سالهی آقای شی بیشتر است.
«دخترِ من هم خیلی پول در میآورد.»
«من عاشقِ آمریکا هستم. کشورِ خوب برای همه.
«بله، بله. من در چین دانشمندِ موشکی هستم، ولی دانشمندِ موشکیِ فقیر. میدانی؟» آقای شی با دستهایش قله میسازد.
زن میگوید: «من عاشقِ چین هستم. چین، کشورِ خوب. خیلی پیر.»
«آمریکا کشورِ جوانی است، مثلِ جوانها.»
«آمریکا کشورِ شاد.»
«جوانها از پیرها شادتر هستند.» آقای شی این را میگوید و بعد میفهمد نتیجهگیری عجولانه ایست. خودِ او الان از هر وقتِ دیگری در زندگیاش شادتر است. زنِ روبرویش هم که با دلیل یا بیدلیل عاشقِ همه چیز است، بهنظر آدمِ شادی میآید.
گاهی انگلیسیشان ته میکشد. زن میرود سراغِ فارسی و چند کلمه انگلیسی قاطیاش میکند. آقای شی سختاش است با او چینی حرف بزند. زن، ده بیست دقیقه بهتنهایی حرف میزند. آقای شی با علاقه سر میجنباند و لبخند میزند. هرچند از حرفهایش خیلی سر در نمیآورد ولی شوقی را که زن برای صحبت با او دارد، حس میکند؛ همان قدر که او شوقِ شنیدنِ حرفهای زن را دارد.
آقای شی صبحها به انتظارِ دیدنِ او در پارک مینشیند. صدایش میزند: «مادام»؛ چون هیچوقت اسماش را نپرسیده است. مادام رنگهایی میپوشد که آقای شی تصور نمیکند زنی به این سن یا زنی اهلِ چنان کشوری این رنگها را بپوشد: قرمز و زرد و نارنجی و بنفش. یک جفت شانهی فلزی با نقشِ فیلِ سفید و طاووسِ سبز و آبی به موهایش زده است. آن جور که شانهها روی موهای نازک زن، لق نشستهاند، آقای شی را به یادِ دخترش میاندازند که وقتی بچهی کوچکی بود و موهایش هنوز درست درنیامده بود، یک پروانهی پلاستیکی روی پیشانیاش تکان تکان میخورد. یک لحظه آقای شی هوس میکند به مادام بگوید چقدر دلاش برای آن روزها که دخترش کوچک بود و زندگی رنگِ امید داشت، تنگ شده است. ولی نگفته هم میداند انگلیسیاش را بلد نیست. در ضمن اصلن عادت ندارد از گذشتهها حرف بزند.
آقای شی عصرها که دخترش میآید خانه، شام را آماده کرده است. چند سال پیش، بعد از اینکه زناش مُرد، رفت کلاسِ آشپزی و از آن موقع با همان شور و حرارتی که زمانِ تحصیلاش فیزیک و ریاضیات میخواند، هنرِ طباخی را هم دنبال میکند. سرِ شام میگوید: «استعدادهای هر آدمی آن قدر زیاد است که خودش خبر ندارد. فکرش را هم نمیکردم آشپزی کنم ولی حالا ببین! به این خوبی!»
دخترش میگوید: «بله، چقدر جالب.»
«در ضمن...» آقای شی نگاهی به دخترش میاندازد «... آدم از خوشیهای فردایش خبر ندارد. باید بلد باشیم چطور دنبالشان بگردیم.»
دخترش جواب نمیدهد. با وجودِ اینکه از دستپختِ آقای شی که حسابی خودش را قبول دارد، تعریف میکند، خیلی کم غذا میخورد؛ آن هم فقط از سرِ تکلیف. آقای شی نگران است دخترش آنجور که باید میلی به زندگی نداشته باشد. البته دخترش حق دارد؛ بعد از هفت سال زندگیِ مشترک طلاق گرفته است. داماد سابقاش هم برگشته است پکن. آقای شی سر در نمیآورد چرا این بلا به سرِ خانه و زندگیِ آنها آمده؛ ولی هرچه بوده، دخترِ او مقصر نیست. دخترِ او ساخته شده که همسرِ خوبی باشد، مهربان و آرام و زیبا؛ درست مثلِ جوانیهای مادرش. وقتی تلفن کرد و خبرِ طلاق را داد، آقای شی از تصورِ اندوهِ بیپایانِ دخترش، تصمیم گرفت برود آمریکا و مراقبِ او باشد. دخترش قبول نکرد. آقای شی آنقدر هر روز زنگ زد و لابه کرد تا حقوقِ یک ماهاش تمام و کمال خرجِ قبضِ تلفنِ راهِ دور شد. دستِ آخر وقتی گفت برای هفتاد و پنجمین سالِ تولدش آرزو دارد آمریکا را ببیند، دخترش موافقت کرد. دروغ بود ولی بهانهی خوبی از آب درآمد. آمریکا ارزشِ دیدن را دارد، حتی بیشتر از آن؛ آمریکا از او آدمِ جدیدی درست میکند؛ یک دانشمندِ موشکی، یک آدمِ خوشصحبت، یک پدرِ پرمحبت، یک مردِ شاد.
بعد از شام، دخترِ آقای شی یا برمیگردد به اتاق خواباش که کتاب بخواند یا با ماشین بیرون میرود و دیر وقت بر میگردد. آقای شی میخواهد همراهاش برود؛ میخواهد به جای اینکه دخترش تنها سینما برود، با هم بروند. دخترش قبول نمیکند. برای یک زن؛ آنهم زنِ درونگرایی مثلِ دخترِ او، خوب نیست زیاد تنها بماند. تصمیم میگیرد بیشتر حرف بزند تا او را از تنهایی درآورد. میپرسد کارِ امروز چطور بود؟ با خستگی میگوید خوب. آقای شی از این جواب، دلسرد نمیشود و به سوالهایش ادامه میدهد. دربارهی همکارهایش میپرسد؛ زنها از مردها بیشترند؟ چند سالشان است؟ ازدواج کردهاند؟ بچه هم دارند؟ ناهار چه میخورد؟ تنها ناهار میخورد؟ با چه کامپیوتری کار میکند؟ چه کتابی میخواند؟ سراغِ دوستانِ زمانِ مدرسهاش را میگیرد. به نظرِ آقای شی دخترش به خاطرِ طلاق، دیگر رویاش نمیشود با آنها رفت و آمد کند. برای آیندهاش برنامهای دارد؟ آقای شی امیدوار است دخترش متوجهِ موقعیتِ اضطراریِ خودش باشد. زنها از بیست و چند سالگی تا اوایلِ سی سالگی مثل هلوهای رسیده و آبدارند، از آن به بعد هر روز که بگذرد، تازگی و طراوتشان کم میشود؛ چشم باز کنی، میبینی نرخشان پایین آمده و مجبوری حراجشان کنی.
آقای شی آنقدر حواساش هست که به حراج اشارهای نکند. ولی نمیتواند در موردِ ثمره ی زندگی، دادِ سخن ندهد. هر چه بیشتر حرف میزند، بیشتر از صبرِ خودش حظ میبرد. ولی دخترش هیچ بهتر نمیشود. روز به روز کمتر غذا میخورد و کمحرفتر میشود. به دخترش خاطرنشان میکند آنجور که باید از زندگیاش لذت نمیبرد. دخترش میگوید: «چطور به این نتیجه رسیدی؟ من دارم از زندگیام لذت میبرم.»
«ولی دروغ میگویی. آدمِ شاد که اینقدر ساکت نیست!»
دخترش سرش را از روی کاسهی برنج برمیدارد و نگاهش میکند «بابا تو آدمِ خیلی ساکتی بودی. یادت میآید؟ یعنی شاد نبودی؟»
آقای شی آمادگیِ چنین صراحتی را ندارد. نمیتواند جواب بدهد. منتظر است دخترش عذرخواهی کند و صحبت را تغییر بدهد؛ درست مثلِ آدمهای بانزاکت که میفهمند با سوالهاشان طرفِ مقابل را دستپاچه کردهاند. ولی دخترش دستبردار نیست. چشمهایش از پشتِ عینک، درشت و پُرسان اند. این چشمها آقای شی را یادِ کودکیِ دخترش میاندازند. چهار پنج ساله که بود مدام سروقتِ پدرش میرفت و سوالپیچش میکرد و جواب میخواست. این چشمها آقای شی را یادِ همسرش هم میاندازند. یک بار با همین نگاهِ پرسان به او خیره شده بود و جواب میخواست و او جوابی نداشت.
آه میکشد و میگوید: «البته که شاد بودم.»
«همین است بابا. هم میشود ساکت بود هم شاد. نه؟»
آقای شی میگوید: «چرا از این شادی به من چیزی نمیگویی؟ دربارهی کارَت بیشتر حرف بزن.»
«تو هم دربارهی کارَت حرف نمیزدی، یادت میآید؟ حتی وقتی من سوال میکردم.»
«خودت خوب میدانی دانشمندِ موشکی بودن یعنی چه. شغلِ من محرمانه بود.»
دخترش میگوید: «تو دربارهی هیچ چیز حرف نمیزدی.»
آقای شی دهاناش را باز میکند ولی حرفی برای گفتن ندارد. بعد از چند لحظه میگوید: «حالا بیشتر حرف میزنم. دارم پیشرفت میکنم. نه؟»
دخترش میگوید: «قطعن»
آقای شی میگوید: «تو هم باید همین کار را انجام بدهی. باید بیشتر حرف بزنی. از همین الان شروع کن.»
ولی او رغبتی به این کار نشان نمیدهد. بی یک کلمه حرف غذایش را تند میخورد و قبل از اینکه آقای شی غذایش را تمام کند، از آپارتمان بیرون میرود.
صبح روزِ بعد، آقای شی نزدِ مادام اعتراف میکند که «دختر، شاد نیست.»
مادام میگوید: «داشتنِ دختر چیزِ شادی است.»
«طلاق گرفته است.»
مادام سر میجنباند و شروع میکند به فارسی حرف زدن. آقای شی خیال نمیکند مادام از طلاق سر در بیاورد. زنی که این جور بیهوا عاشقِ زندگی باشد، لابد در پناهِ شوهر یا پسرهایش از گزندِ روزگار در امان مانده. آقای شی به مادام که صورتاش از حرف زدن و خندیدن برافروخته شده، نگاه میکند. به او غبطه می خورد؛ دخترش 40 سال جوانتر است و این انرژی را ندارد. مادام برای روز، یک بلوزِ نارنجی روشن میپوشد که میمونهای رقصان و خندان رویش چاپ شده. یک روسری با همان طرح هم سرش میکند؛ آواره ولی آوارهی شاد و سرحال. ْآقای شی سعی میکند هر چه در موردِ ایران و تاریخِ چند سالِ اخیرِ این کشور میداند، به یاد بیاورد. با معلوماتِ ناقصاش به این نتیجه میرسد که مادام، زنِ خوش اقبالیست. او هم با وجود همهی کمبودهای کوچک و بزرگِ زندگیاش مردِ خوش اقبالیست. آقای شی فکر میکند چقدر خارقالعاده است که دو آدم با دو دنیای متفاوت و دو زبانِ متفاوت در آفتابِ پاییزی بنشینند و با هم حرف بزنند.
وقتی مادام از حرف زدن میایستد، آقای شی میگوید: «ما در چین میگوییم زی بای شی کِ تونگ زوو.»
سیصد سال دعا لازم است تا بشود با یک نفر در همان قایق از رودخانه رد شد. فکر میکند به انگلیسی برای مادام توضیح بدهد، ولی مگر چه فرقی دارد؟ مادام با ترجمه یا بیترجمه منظورِ او را میفهمد. به چینی به مادام میگوید: «باید دعاهای خیرِ زیادی شده باشد که ما الان اینجا هستیم و هم را میبینم و صحبت میکنیم.»
مادام به موافقت لبخند میزند.
«این ضربالمثل یعنی برای هر رابطهای دلیلی وجود دارد؛ رابطهی بینِ زن و شوهر، مادر و پدر و بچهها، دوست و دشمن، غریبههایی که توی خیابان بهشان برمیخوری. برای اینکه سرت را کنارِ سرِ کسی که عاشقاش هستی روی متکا بگذاری، سه هزار سال دعای خیر لازم است. برای پدر و دختر؟ شاید هزار سال. مردم که به طورِ تصادفی، پدر و دختر از آب در نمیآیند. ولی دخترم اینرا نمیفهمد. فکر میکند من مزاحمام. ترجیح میدهد دهانام بسته باشد؛ خب مرا همیشه همینجور میدیده. نمیفهمد چون یک دانشمندِ موشکی بودم نمیتوانستم با او و مادرش زیاد حرف بزنم. همه چیز محرمانه بود. تمامِ روز کار می کردیم، بعد مامورانِ امنیتی میآمدند و دفترچههای یادداشت و کاغذهای چرکنویسِ ما را جمع میکردند و میبردند و ما روی پروندههای بایگانی، زیرِ اسممان را امضا میکردیم. این میشد روزِ کاریِ ما. هیچوقت اجازه نداشتیم به خانوادهمان بگوییم چه کاری انجام میدهیم. یادمان داده بودند که حرف نزنیم.»
مادام همانجور که دو دستاش را روی سینهاش گذاشته، گوش میدهد. آقای شی از وقتی زناش مُرد تا بهحال این قدر نزدیکِ زنی همسن و سالِ خودش ننشسته بود. با زناش حتی وقتی زنده بود اینقدر حرف نمیزد. پلکهایش سنگین میشوند. فکرش را بکن؛ از آن سرِ دنیا آمده دخترش را ببیند، تا همهی حرفهای نزده را جبران کند، ولی دخترش دیگر علاقهای به شنیدن ندارد. فکرش را بکن؛ مادام که غریبه است و حتی زبانِ او را نمیداند، حرفهایش را بیشتر میفهمد. آقای شی با دو انگشتِ شست چشمهایش را میمالد. مردی به سن و سالِ او نباید خودش را دستِ احساساتِ تند بدهد. چند نفسِ عمیق میکشد و آرام میخندد. «البته که برای رابطهی بد هم دلیل وجود دارد – حتمن من برای دخترم با حواسپرتی هزار سال دعا می کردهام.»
مادام موقرانه سر میجنباند. مادام او را درک میکند. میداند، ولی نمیخواهد مصیبتاش باری بر دوشِ مادام باشد. دستهایش را بههم میزند انگار که بخواهد از گرد و خاکِ خاطرات خلاص شود. به سلیسترین انگلیسیای که میتواند میگوید «داستانهای کهنه... داستانهای کهنه، هیجانانگیز نیستند.»
مادام میگوید: «من عاشقِ داستان هستم.» و شروع میکند به حرف زدن. آقای شی گوش میدهد و مادام یکریز لبخند میزند. آقای شی به میمونهای خندانِ بالای سرش نگاه میکند که وقتی به قهقه میافتد بالا و پایین میپرند.
وقتی حرفهایش تمام میشود، آقای شی میگوید: «آدمهای خوشاقبالی ما هستیم. از همه چیز میشود حرف زد در آمریکا.»
مادام سر میجنباند «آمریکا کشور خوب. من عاشقِ آمریکا هستم.»
عصر، آقای شی به دخترش میگوید:«توی پارک یک خانمِ ایرانی هست. تاحالا بهش برخوردی؟»
«نه.»
«بد نیست گاهی با او حرف بزنی. با وضعیتی که تو داری شاید این آدم به دردت بخورد. خیلی به زندگی خوشبین است.»
دختر بیاین که سرش را از روی غذایش بلند کند، میپرسد «چه وضعیتی دارم؟»
آقای شی میگوید: «خودت بگو.» ولی وقتی میبیند دخترش قدمی در این جهت برنمیدارد، میگوید: «داری بد روزهایی را میگذرانی.»
«از کجا میدانی این زن بتواند زندگیام را بهتر کند؟»
آقای شی دهاناش را باز میکند ولی پاسخی ندارد. میترسد اگر توضیح بدهد که او و مادام به دو زبانِ مختلف با هم حرف میزنند، دخترش خیال کند دیوانهی پیری بیش نیست. بعضی چیزها که زمانی برای انسان معنی دارند، یکباره به نظر بیمعنی میرسند. از دخترش مایوس میشود؛ زبانشان مشترک است ولی دیگر لحظهی مشترکی در کار نیست. بعد از یک مکثِ طولانی میگوید: «خوب میدانی که درست نیست زن اینجور صریح سوال بپرسد. زنِ خوب اینطور رفتار نمیکند، بلد است چطور با مردم حرف بزند.»
«من طلاق گرفتهام، پس با معیارهای تو زنِ خوبی نیستم.»
به نظرِ آقای شی، دخترش به ناحق دارد کنایه میزند. حرفاش را نشنیده میگیرد. «مادرت نمونهی یک زنِ خوب بود.»
دخترش میپرسد «موفق شد به حرفت بیاورد؟» و چشمهایش را مستقیم به او میدوزد؛ نگاهاش از هر وقتی تندتر است.
«مادرت اینقدر پرخاشگر نبود.»
«بابا! اول ایراد میگیری که چرا ساکتم. حالا که شروع کردهام به حرف زدن، میگویی دارم بد حرف میزنم.»
«حرف زدن فقط سوال پرسیدن نیست. حرف زدن این است که به آدمها بگویی چه احساسی بهشان داری و ازشان بخواهی آنها هم احساسشان را به تو بگویند.»
«بابا تو از کی تا حالا دکتر شدهای؟»
آقای شی میگوید: «من اینجا هستم که به تو کمک کنم و هر کاری از دستام بربیاید، دارم انجام میدهم. من باید بدانم چرا کارِ تو به طلاق کشید. من باید بدانم کجای کار اشتباه بوده تا کمکات کنم مرتبهی بعد آدمِ درستی انتخاب کنی. تو دختر منی. میخواهم شاد باشی. نمیخواهم دوباره زمین بخوری.»
دخترش میگوید: «بابا قبلن ازت نپرسیدم؛ ولی چه مدت خیال داری آمریکا بمانی؟»
«تا وقتی حالِ تو خوب بشود.»
دخترش که میایستد، پایههای صندلی روی زمین صدا میدهند.
آقای شی میگوید: «حالا ما تنها کسِ همایم.» تقریبن لابه میکند ولی قبل از اینکه چیزِ دیگری بگوید، دخترش درِ اتاقخواب را میبندد. آقای شی به ظرف های غذا نگاه میکند که دستنخورده ماندهاند: حبههای سرخ شدهی توفو، تکههای قارچ، میگو، زنجبیل، ساقههای ریز شدهی بامبو، فلفل قرمز، نخودفرنگی. دارد هر روز از دستپختِ آقای شی تعریف میکند ولی از روی علاقه که نیست؛ این را آقای شی حس میکند. دخترش که خبر ندارد آشپزی او یک جور دعاست، آنوقت این دعاها را بیجواب میگذارد.
صبحِ روز بعد آقای شی به مادام میگوید: «اگر زنام این دختر را غمگین بار نمیآورد، بهتر بود.» وقتی با مادام به زبانِ چینی حرف میزند، راحتتر است. «آنها به هم نزدیکتر بودند. نه که من بهشان نزدیک نبودم؛ من قلبن عاشقشان بودم. وقتی دانشمندِ موشکی باشی اینجوری میشود. روز، باید حسابی کار میکردم، خب شب نمیتوانستم از فکرِ کارم خلاص بشوم. همه چیز محرمانه بود. برای همین نمیتوانستم دربارهی مشغلهی ذهنیام با خانوادهام حرف بزنم. ولی زنام فهمیدهترین زنِ روی زمین بود. میدانست چقدر درگیرِ کارم هستم؛ هم خودش مزاحمِ خلوتام نمیشد، هم جلوی دخترش را میگرفت. میدانم که در حقِ دخترم کوتاهی کردم. باید کارم را برای همان محلِ کارم میگذاشتم. برای فهمیدنِ این چیزها خیلی جوان بودم. حالا هم دخترم با من حرفی ندارد بزند.»
اشتباه از او بود که عادت نداشت با دخترش صحبت کند. ولی پیشِ خودش میگوید– آن زمان، هر کسی جای او بود و جزو آن معدود کسانی انتخاب میشد که قرار بود در آن ماموریتِ بزرگ شرکت کنند، حتمن نسبت به شغلاش بیشتر احساسِ مسئولیت میکرد تا خانوادهاش. مغرور و غمگین؛ ولی بیشتر مغرور تا غمگین.
دخترش سرِ میزِ شام، خبر میدهد که یک آژانسِ مسافرتی چینیزبان پیدا کرده است. «آمدی اینجا که آمریکا را ببینی. بهتر است تا زمستان نیامده، چند تا از این تورها بروی.»
«گران هستند؟»
«پولاش را من میدهم. هدیهی تولد همین را میخواستی، مگر نه؟»
هر چه نباشد دخترش است؛ آرزوی پدر یادش هست و البته عزت می گذارد. ولی نمیفهمد آن آمریکا که آقای شی دلاش میخواهد ببیند جاییست که دخترش ازدواجِ خوبی کرده باشد. سبزیجات و ماهی را توی بشقابِ او تلنبار میکند و با صدای ملایمی میگوید: «باید بیشتر غذا بخوری.»
دخترش میگوید: «پس من فردا بهشان زنگ میزنم و جا رزرو میکنم.»
«میدانی؛ اینجا ماندن، احتمالن برای من بهتر است. من دیگر پیرم و خیلی سفر به دردم نمیخورد.»
«اینجا که چیزی برای دیدن ندارد.»
«چرا ندارد؟ آمریکایی که میخواستم ببینم، همین است. نگران نباش. من اینجا خودم دوست پیدا کردهام، خیلی اذیتات نمیکنم.»
قبل از این که دختر جوابی بدهد، تلفن زنگ میزند. گوشیِ تلفن را برمی دارد و یکراست به اتاق خواب میرود. آقای شی منتظر است صدای دانگِ بسته شدنِ در را بشنود. جلوی او با تلفن حرف نمیزند؛ حتی وقتی طرف، غریبه باشد و بخواهد از پشتِ تلفن جنساش را بفروشد. عصرهایی که پچ پچِ دخترش با تلفن طولانی میشد، آقای شی باید با خودش کلنجار میرفت تا پشتِ درِ اتاق فالگوش نایستد. ولی امروز عصر، دخترش درِ اتاقخواب را باز میگذارد؛ انگار حواساش جای دیگریست.
آقای شی به انگلیسی حرف زدنِ او پشتِ تلفن گوش میکند؛ تا به حال صدای دخترش را اینجور تیز نشنیده بود. تند تند حرف میزند و مدام میخندد. متوجهی کلماتاش نمیشود ولی مهمتر اینکه متوجهی این طرزِ رفتارش نمیشود. صدایش گوشِ آقای شی را آزار میدهد؛ خیلی تیز است، خیلی بلند است، خیلی وقیح است. برای یک لحظه حس میکند، تصادفی چشماش افتاده به بدنِ لختِ او؛ آن هم نه دخترش که یک آدمِ کاملن غریبه.
از اتاق که بیرون میآید، آقای شی چشم از او برنمیدارد. گوشی را سرجایش میگذارد و بیاین که حرفی بزند، پشت میز مینشیند. آقای شی برای چند لحظه صورتِ او را برانداز میکند و میپرسد «کی بود؟»
«یک دوست.»
«مرد یا زن؟»
«مرد.»
آقای شی منتظر است بیشتر توضیح بدهد ولی ظاهرن که چنین قصدی ندارد. دستِ آخر آقای شی میپرسد«این مرد... دوست نزدیکات است؟»
«نزدیک؟ صد در صد.»
«چطوری نزدیک است؟»
دخترش میگوید: «بابا شاید این موضوع از نگرانیِ تو در موردِ من کم کند– بله، دوستِ خیلی نزدیکام است. بیشتر از یک دوست؛ دوستپسرم است. حالات بهتر شد؟ فهمیدی آنقدرها که تو فکر میکنی زندگیِ مصیبتباری ندارم؟»
«آمریکاییست؟»
«بله، الان دیگر آمریکایی شده، ولی اهلِ رومانیست.»
آقای شی فکر میکند دستِ کم بزرگشدهی یک کشورِ کمونیستیست. و سعی میکند نگاهاش مثبت باشد. «خوب میشناسیاش؟ درکات میکند که اهل کجایی و چه فرهنگی داری؟ هان؟ نمیشود دوباره همان اشتباه را مرتکب شوی. باید خیلی مراقب باشی.»
«خیلی وقت است همدیگر را میشناسیم.»
«خیلی وقت؟ یک ماه که خیلی وقت نیست!»
«بیشتر از یک ماه بابا.»
«حداکثر یک ماه و نیم! درست است؟ گوش بده! میدانم داری رنج میکشی ولی در موقعیتِ تو نباید با عجله تصمیم گرفت. زنی که مردش میگذارد و میرود، از دردِ تنهایی مرتکبِ اشتباه میشود.»
دخترش سرش را بالا میآورد «بابا ازدواجِ من جوری که تو فکر میکنی، نبود. کسی مرا نگذاشت و برود.»
آقای شی به دخترش نگاه میکند؛ چشمهای دخترش از آرامشی که دارد، مهربان شده اند. آقای شی دلاش نمیخواهد دخترش بیشتر از این برایش توضیح بدهد ولی وقتی یک نفر شروع کند به حرف زدن دیگر نمیشود جلویش را گرفت. «بابا ما به خاطر همین مرد جدا شدیم. اگر دوست داری این کلمه را به کار ببری؛ من گذاشتم و رفتم.»
«ولی چرا؟»
«بابا ازدواج ها بیمشکل نیستند.»
آقای شی میگوید: «زن و شوهر یک شب با هم در رختخواب باشند، صد روز عاشقِ هم میمانند. تو هفت سال با او زندگی کردی! چطور توانستی با شوهرت این کار را بکنی؟ غیر از این مختصر رابطه ی نامشروع، چه مشکلی داشتید؟» دختر، بزرگ نکرده بود که از آن زنهای بیوفا بشود.
«حالا دیگر حرف زدن دربارهاش فایدهای ندارد.»
آقای شی دستاش را روی میز میکوبد و میگوید: «من پدر توام. من حق دارم بدانم.»
«مشکلِ ما این بود که من به قدرِ کافی با شوهرم حرف نمیزدم. همیشه مشکوک بود که چون ساکتم، دارم چیزی را ازش پنهان میکنم.»
«عاشق، پنهان کرده بودی.»
حرفهای پدرش را نشنیده میگیرد.«هر قدر از من میخواست حرف بزنم، من بیشتر دلام میخواست ساکت و تنها باشم. خودت هم متوجه شدی من خیلی اهلِ حرف زدن نیستم.»
«ولی دروغ میگویی. تو همین الان با تلفن اینقدر وقیح حرف زدی. عینِ یک فاحشه حرف زدی و خندیدی!»
دخترِ آقای شی مدتِ طولانی به او نگاه میکند؛ از حرفهای تندِ پدرش جا خورده است. بعد با لحنِ آرامتری جواب میدهد «بابا این فرق میکند. ما به انگلیسی حرف میزنیم. راحتتر است. من خوب بلد نیستم چینی حرف بزنم.»
«عجب توجیهِ مضحکی!»
«بابا، وقتی یاد نگرفته باشی با زبانِ مادریات، احساساتات را ابراز کنی، سراغِ یک زبانِ دیگر رفتن راحتتر است. به آن زبانِ جدید حرف می زنی و آدمِ جدیدی میشوی.»
«بابتِ بی عفتیِ خودت، من و مادرت را ملامت میکنی؟»
«بابا من این را نمیگویم!»
«ولی منظورت همین است. ما بلد نبودیم تو را با زبانِ چینی بزرگ کنیم؛ تو هم بلد نشدی چطور درباره ی ازدواجتان با شوهرت صادقانه حرف بزنی، برای همین تصمیم گرفتی یک زبانِ جدید و یک عاشقِ جدید پیدا کنی.»
«تو هیچوقت حرف نمیزدی، مامان هم هیچوقت حرف نمیزد؛ حتی وقتی مشکل داشتید و میدانستید که مشکل دارید. من هم یاد گرفتم حرف نزنم.»
«من و مادرت با هم مشکل نداشتیم. فقط آدمهای ساکتی بودیم.»
«ولی این حرفات دروغ است!»
«نه، دروغ نیست. میدانم اشتباه میکردم که بیش از حد درگیرِ کار بودم، ولی باید درک کنی که به خاطر شغلام اینقدر ساکت بودم.»
«بابا.» دخترِ آقای شی با ترحم پدرش را نگاه میکند و میگوید: «خودت میدانی این هم دروغ است. تو هیچوقت دانشمندِ موشکی نبودی. مامان میدانست. من میدانستم. همه میدانستند.»
آقای شی زمانِ درازی به دخترش چشم میدوزد. «نمیفهمم منظورت چیست.»
«نه بابا، می فهمی. تو هیچوقت در موردِ کارَت با ما حرف نزدی، درست، ولی بقیهی آدمها... در موردِ تو حرف میزدند.»
آقای شی میکوشد برای دفاع از خودش کلماتی بیابد، ولی لب هایش بیاین که صدایی از میانشان دربیاید، فقط بههم میخورند.
دخترش میگوید: «متاسفم بابا، نمیخواستم ناراحتات کنم.»
آقای شی چند نفس عمیق میکشد و سعی میکند باوقار بماند. کارِ خیلی سختی نیست؛ آنهم بعد از یک عمر در مواجهه با آن همه مصیبت، آرام ماندن." ناراحتام نکردی. به قولِ خودت فقط حقیقت را گفتی.» این را میگوید و میایستد. قبل از اینکه به اتاقِ مهمان برگردد، دخترش از پشتِ سرش آرام میگوید: «بابا، من فردا برایت جا رزرو میکنم.»
آقای شی توی پارک می شیند تا مادام بیاید. میخواهد با او خداحافظی کند. از دخترش خواسته وقتی از گردشِ دور آمریکا برگشت، ترتیبِ رفتنِ او را از سانفرانسیسکو بدهد. یک هفته تا رفتناش مانده ولی فقط برای بارِ آخر است که شهامتِ دیدنِ مادام را دارد؛ میخواهد دروغهایش را برای مادام توضیح بدهد. دانشمندِ موشکی نبود. البته آموزشاش را دیده بود. درواقع سه سال از سی و هشت سالی که برای موسسه کار کرده بود، یکی از همانها بود. پیشِ خودش تمرین میکند «وقتی مرد جوانی باشی برایت سخت است دربارهی شغلات سکوت کنی. دانشمندِ موشکی! چه جلال و جبروتی! خب دلات میخواست این هیجان را با یک نفر در میان بگذاری.»
چهل و دوسال پیش، آن یک نفر، دخترِ بیست و پنج سالهای بود که برای آقای شی و پشتِ دستگاهِ پانچ کار میکرد. بعدها این دستگاههای پانچ از رده خارج شدند و جایشان را به دستگاههای پیشرفتهتر کامپیوتری دادند ولی آقای شی بینِ تمام آنچه از زندگیاش رخت بر بسته، بیشتر از همه دلتنگِ دستگاهِ پانچ میشود. دستگاهِ پانچِ خودش."نام؛ یی لان." صدای آقای شی توی هوا پخش میشود و یک نفر با خوشحالی در جوابِ این اسم میگوید سلام. مادام با سبدی از برگهای پاییزی قدمزنان به سوی او میآید. یکی را برمیدارد و دستِ آقای شی میدهد. میگوید: «زیبا.»
آقای شی برگ را بررسی میکند؛ رگبرگ هایش تا کجاها رفتهاند، با سایه روشن زرد و نارنجی. قبلن هیچوقت به دنیا اینقدر دقیق نشده بود. سعی میکند گوشههای بیحالت و رنگهای کسالتباری که بهشان عادت داشت، یادش بیاید؛ ولی مثلِ مریضی که آب مروراریدش درمان شده باشد همه چیز در خاطرش روشن و درخشان و به طورِ ترسآوری دلپذیر است. آقای شی میگوید: «میخواهم چیزی به تو بگویم.» مادام لبخندِ مشتاقانهای نثار میکند. آقای شی روی نیمکت جابهجا میشود و به انگلیسی میگوید: «من دانشمند موشکی نبودم.»
مادام سرش را محکم تکان میدهد. آقای شی اول به مادام و بعد به دور دست نگاه میکند. «سرِ یک زن، دانشمندِ موشکی نشدم. تنها کاری هم که میکردیم؛ حرف زدن بود. شاید خیال کنی حرف زدن که مشکلی ندارد، ولی بینِ یک مردِ متاهل و یک دخترِ مجرد، مرسوم نبود. از آنوقت روزگارمان تلخ شد.» بله کلمهاش میشود تلخ، نه دیوانهوار که امروزه جوانها دربارهی آن دوره میگویند. «حتی وقتی طبقِ برنامهی آموزشیمان نباید حرف میزدیم؛ باز هم حرف میزدیم.» حرف زدن، چیزی به این معمولی چطور آدمها را به خودش معتاد میکند! از پنج دقیقه استراحتِ توی دفتر کار شروع شد و بعد همهی وقتِ ناهار را توی کافه تریا مینشستند و حرف میزدند. حرفهاشان دربارهی شور و شوقی بود که از سهیم بودن در تاریخِ باعظمتِ سرزمینِ جوانِ کمونیستشان داشتند: ساختنِ اولین موشک.
«صحبتمان که در میگرفت، دیگر تمامی نداشت. این با خانه رفتن و صحبت با زنِ آدم فرق میکرد، مجبور نبودی چیزی را پنهان کنی. البته ما دربارهی زندگیِ خودمان حرف میزدیم. ولی حرف مثلِ اسبِ بیدهنه میماند؛ نمیدانی عاقبتاش به کجا میرسد، مجبور هم نیستی به آن فکر کنی. حرف زدنِ ما اینجوری بود ولی آنجور که آنها میگفتند، رابطه ای نداشتیم. ما هیچوقت عاشقِ هم نبودیم.» آقای شی این را میگوید و برای یک لحظه از حرفهای خودش گیج میشود. از چه عشقی دارد حرف میزند؟ معلوم است که عاشقِ هم بودند؛ البته نه عشقی که آنها شک برده بودند – آقای شی همیشه حریم را نگه میداشت؛ حتی دستها شان بههم نرسیده بود. عشقی بود که میگذاشت راحت حرف بزنند، فکرها شان را بههم بگویند... این عشق نبود؟
دخترش ازدواجش را به خاطرِ همین عشق به هم نزده بود؟ به خاطر همهی حرفهایی که به یک مردِ دیگر گفته بود؟ آقای شی روی نیمکت جابهجا میشود و با وجودِ سوزِ سردِ اکتبر، عرق به صورتاش مینشیند. آقای شی با وجود اینکه به داشتنِ رابطه متهم شده بود، ادعای بیگناهی میکرد. حتی وقتی دختر را به شهرستان فرستادند، برایش درخواستِ استیناف کرد. پانچیست خوبی بود. ولی آموزشِ این افراد کاری نداشت. به آقای شی وعده داده بودند که اگر در حضورِ جمع از رابطهی عشقیای که داشته پوزش بخواهد و خطایش را بپذیرد، بر سر شغلاش ابقا میشود. ولی آقای شی قبول نکرد چون اعتقاد داشت در موردش اشتباه میکنند. «در سی و دو سالگی دیگر دانشمندِ موشکی نبودم، بعد از آن هم در هیچ تحقیقی شرکتام ندادند ولی چون همه چیز سرِ کار محرمانه بود، زنام نمیفهمید.» دستِ کم تا شبِ قبل اینجور فکر میکرد. به پایینترین شغلِ ممکن منصوب شد – برای روزهای تولدِ رهبر مائو و رفقای حزبی، اتاقها را تزیین میکرد، دفترچهها و یادداشتها را بغل میزد و از یک گروهِ پژوهشی به گروهِ دیگر میبرد. دفترچهها و کاغذهای همکاراناش را جمع میکرد، در حضورِ دو مامورِ امنیتی ثبت میکرد، داخلِ کمدِ پروندهها میگذاشت و درش را قفل میکرد. در محلِ کار، وقارش را از دست نمیداد و همانجور باوقار و به عنوانِ یک دانشمندِ موشکیِ ساکت و پرمشغله به خانه میرفت. آنقدر از نگاهِ پرسانِ زناش فرار کرد تا پرسشها از نگاهِ او محو شدند. میدید که دخترش بزرگ میشود؛ ساکت و فهیم مثلِ زناش. دخترِ خوب، زنِ خوب. محافظهایی که دورهی خدمتاش باهاشان کار کرد به سی و دو تا رسیدند. خشابهای تپانچههای کمریشان خالی بود ولی سر نیزهها واقعی بودند.
خب انتخابِ دیگری نداشت. مگر تصمیمی که گرفت از سرِ وفاداری به همسرش و آن زنِ دیگر نبود؟ چطور میتوانست وجودِ رابطهی عشقی را بپذیرد و همسرِ خوباش را برنجاند که در عوض، یک دانشمندِ موشکیِ خودخواه باقی بماند؟ اصلن میشد از کار و زن و دختر دو سالهاش دست بکشد، فقط برای اینکه یک عمر، کنارِ زن دیگری باشد؟ آرزوی چندان باشکوهی نبود. آقای شی جملهای را که معمولن در آموزششان تکرار میکردند، به زبان میآورد «زندگی را آنچه فدا میکنیم، معنا میبخشد.» سرش را محکم تکان میدهد. کشورِ غریب، فکرهای غریب به ذهنِ آدم میآورد. برای مرد پیری مثلِ او خوب نیست اینقدر در خاطرات غوطهور شود. آدم باید در لحظه زندگی کند؛ پیشِ دوستِ عزیزش مادام که اینجا نشسته و یک برگِ طلایی را رو به آفتاب نگه داشته تا او ببیند.