گوشی تلفن را از کنار تختخواب که برمیدارم زنی میپرسد: «شما لورین هنسی هستید؟»
ساعت سه صبح است. هنسی؟ هنسی اسمی است که با ازدواج دومم به دست آوردم. با این که دو سال گذشته هنوز کمی عجیب است مخصوصا نصف شبها.
«بله؟»
سام از پشت سرم میپرسد: «کیه؟» و کورکورمال دنبال کلید چراغ میگردد.
«اسم شوهر شما ساموئله، خانم هنسی؟»
میگویم: «شما؟» و خداخدا میکنم که دوقلوها بیدار نشوند.
«باید با هم صحبت کنیم، خانم هنسی. شوهر شما رزی منو حامله کرده. حالا ما به کمی پول احتیاج داریم تا چیزهایی رو براش تهیه کنیم.»
گوشی را محکم روی تلفن میکوبم و میگویم: «پناه بر خدا!» بعد خم میشوم و آن را سرجای اولش، روی کف اتاق، میگذارم.
«کی بود؟» سام با چشمهایی نیمهباز اول به من و بعد به ساعت روی جالباسی نگاه میکند.
میگویم: «یه آدم مست.» باز سرم را توی بالش فرو میبرم و روانداز را رویم میکشم. سام هم چراغ را خاموش میکند.
تلفن دوباره زنگ میخورد. صدا میگوید: «دیگه گوشی رو نذارید. ما باید در مورد رزی من صحبت کنیم.» زن یکریز حرف میزند و صبر نمیکند تا من چیزی بگویم. میگوید از وقتی دخترش همه چیز را برایش تعریف کرده یک مژه نخوابیده است. میگوید مجبور شده به من زنگ بزند. از دور و برش صداهایی میآید اما من چیزی از این صداها دستگیرم نمیشود. رزی گریه میکند. شاید هم گربهای مینالد. میگوید رزی در چند هفته گذشته حال و روز خوشی نداشته و امروز صبح از بس حالش بد بود سر کار نرفته. میگوید:«شوهر شما کار درستی نکرد.» از حرف زدن میافتد. انگار نفس کم آورده یا شاید هم چیز دیگری ندارد که بفروشد؛ مثل فروشندهایی که برای عید کریسمس به صورت تلفنی خرت و پرتهایی مثل چراغ رنگی و تاج گل به آدم قالب میکنند.
من هنوز روی لبه تخت خمیدهام. خودم را بالا میکشم و روی آرنج دست قرار میگیرم. میگویم:«این مزخرفات رو ببر یه جای دیگه. برو توی دفتر تلفنات بگرد و یکی ـ دو نفر دیگه رو پیدا کن. اشتباهی گرفتی.» گوشی را چنان محکم میکوبم که احتمالا زن در آن سر خط از جا میپرد.
چراغ روشن میشود. سام با چشمهایی خوابآلود نگاهام میکند و میپرسد:«چه خبرته، لور؟ باز چی شده؟» نیمخیز شده است. سفیدی تیشرتش چشمهایم را میزند.
«یه نفره... یه زنه. زنگ میزنه و میگه که تو رزی رو حامله کردی. پول میخواد. با آرنج سلقمهای به او میزنم. یعنی چراغ را خاموش کن.
«چی؟» سگرمههایش در هم میرود.
«مهم نیست. بگیر بخواب.» به صورتاش که از بالش چین خورده دست میکشم. شبها رادیاتورها خاموشاند. من دستهایم را زیر روانداز میبرم.
هر دو گوش خواباندهایم تا باز صدای زنگ تلفن بلند شود.
سام بالاخره چراغ را خاموش میکند. من پشت سر او خودم را جمع میکنم و بازویم را روی شانه او میگذارم. سام هومی میکند و کمی بعد که به خواب میرود نفسهایش سنگین میشوند.
من اما خوابام نمیبرد. قلبام ترس را مثل سم پمپاژ میکند. به همه گذشتهام، از طلاق تا ازدواج با سام، فکر میکنم. چرا این قدر زود تلفن را قطع کردم؟ چطور به این نتیجه رسیدم که از دفتر تلفن شماره پیدا میکند و بعد زنگ میزند تا مردم را سرکسیه کند؟
شانه میاندازم و در دل میگویم خدا به خیر کند. بیرون را نگاه میکنم. سیمهای تلفن، ماه را دو نیم کردهاند. روی پنجرهها شبنم نشسته. چشمهایم را میبندم اما خوابم نمیبرد. تلفن دیگر زنگ نمیزند. در سراسر زندگی زناشوییام با نیک گوش به زنگ اتفاقاتی از این دست بودم. حالا که آن دوران سخت به یادم میآید، سرم سوت میکشد.
چهار سال پیش، زمانی که زن نیک بودم، شاید بایستی چنین تلفنهایی را قطع میکردم. شاید هم نه.
شاید نیک که پشت سرم خرخر میکرد بایست از خواب میپرید و کورمال کورمال دنبال چراغ میگشت. شاید هم نه.
من بایست جایم را از نیک جدا میکردم و دو دستی به گوشی تلفن میچسبیدم. بایست میپرسیدم: «تو کی هستی که زنگ میزنی؟» و انتظار جوابهای باورنکردنی میداشتم. بایست سراپا گوش میشدم و با موهای فر شده و لبخند ملیح زنان هرجایی که عکسشان روی کیسههای پلاستیکی و پیشبند خدمتکاران و جیب بزرگ سرکارگر رستوران است به دست و پای رزی میافتادم.
صدا شاید آشنا از آب در میآمد. حتما آشنا بوده که ساعت سه صبح زنگ زده. حالا میفهمم که نباید قطع کنم.
یواشکی از او میپرسم: «شما؟» برایم از وضعیت افتضاح رزی یا جوی یا ریجین میگوید. برایم میگوید که شوهرم چطور دخترش را گمراه کرده و بعد معلوم میشود شوهرم با چند نفر دیگر سر و سری داشته و پتهاش روی آب میافتد.
از او میپرسم: «کجا با هم آشنا شدند؟» میگوید که در یک مشروبفروشی بین خانه و کارخانه یا در گردشهای دست جمعی میان یک مشت دختر با پر و پاچههای لخت بعد از سر کشیدن کلی آبجو و حرفهای آن چنانی همدیگر را دیدهاند. پیش خودم فکر کردم شوهر را به حال خود رها کردن کار درستی نیست. به همین خاطر میپرسم: «همدیگه رو از کجا میشناسید؟»
او فقط میگوید باید قرار ملاقات بگذاریم. پول برای خرج بیمارستان بر میدارم؛ نزدیک به 205 دلار و بعد پایان ماجرا. میگوید فقط با من صحبت میکنند. پس شوهرم را نباید ببرم. میگوید شوهرت که به هر حال نمیآید. احتمالا شوهرم همه چیز را انکار میکند. از اینها گذشته، رزی او دلش نمیخواهد چشماش به چشم شوهرم بیفتد. میگوید: «من اگه جای تو باشم، قضیه رو باهاش درمیون نمیذارم. فردا باهات تماس میگیرم.»
به یاد آپارتمان قدیمیام میافتم. شرکت پتروشیمی سانوکو روی بلندی پیدا است و غرق نور است. سگ همسایه به راکونها پارس میکند. نمیدانم چراغ را روشن کنم و نیک را از خواب بپرانم یا تا صبح صبر کنم و بعد موضوع را با او در میان بگذارم؟ به احتمال زیاد تا تماس بعدی صبر میکنم. آدرسی که برای محل ملاقات دارم یک مشروبفروشی است که نمیدانم بعد از چند چراغ قرمز است.
بالاخره روز دیدار فرامیرسد. به سر و وضعام کمی بیشتر رسیدهام. شاید از مدل ژاکت صورتی رنگ من بفهمند که زنی شلخته و از آن آدمهایی که باری به هر حال زندگی میکنند، نیستم. اما زیاد تجملی هم نشان نمیدهم تا یک وقت فکر نکنند، پولدار هستم. روی هم رفته میدانم خودم را هم که بکشم مثل دخترهای هجده ساله نمیشوم. صبح زود از خانه بیرون میزنم و با حالتی طلبکارانه سر وقت دوریس و بتی میروم تا از آنها پول قرض کنم البته اگر داشته باشند. خواهران من هستند. همانهایی که نزدشان پناه بردم. به آنها میگویم که بعدا برایشان توضیح میدهم و آنها از نگاه درهم من دوباره میفهمند که موضوع هر چه که باشد یک سرش به نیک وصل است.
موقع ناهار از رییسام مرخصی میگیرم و به او میگویم موضوع خانوادگی است. آدرس گنگ و مبهم را روی صندلی کنار دستام میگذارم. ماشین را در پارکینگ مشروب فروشی "سال" پارک میکنم. گوشه دنجی مینشینم و ویسکی سفارش میدهم. پولها در کیفام هستند. کیفام روی دامنام است. سروکله رزی و مادرش پیدا میشود.
با تاکسی زرد زهوار در رفتهای میآیند که سروصدایش ساختمان را برمیدارد. لباسهایی با رنگ روشن پوشیدهاند. عطر زدهاند. گردنبند دارند و گوشوارههای بزرگ. رزی با مادرش مو نمیزند. خیلی شبیه هم هستند؛ همان چشمهای روشن، همان زیبایی. منتها خیلی جوان.
رزی با دیدن من عصبی میشود. شاید هم به خاطر آن چیزهایی که برای گفتن آماده کرده و زیر لب زمزمه میکند، عصبی است. مادر رزی پیش از ورود نگاهی به اطراف میاندازد و بعد با هم به سمت میز من میآیند. آرنج رزی را سفت چسبیده است. اول رزی را پیش میاندازد. بعد خودش تنگ او مینشیند. قبل از این که سر صحبت را باز کنیم چیزی سفارش میدهند. انگار یک جور آداب اجتماعی را رعایت میکنند. حسی به من میگوید که پول میز را خودم باید حساب کنم. مادر رزی میگوید عجب روزگاری شده اما به سوالهای من جواب نمیدهد. دست به صورت عبوس رزی میکشد و به خاطر ازدواج با چنین مردی به من زخمزبان میزند. دلام به حالش میسوزد. کیفاش را روی دامن باز میکند و منتظر میماند.
نیمتنه گندهاش را ـ که رزی هم به او رفته ـ روی میز خم میکند و میگوید: «اصلا نگران نباش. این 250 دلار رو که بگیریم، میریم و پشت سرمون رو هم نگاه نمیکنیم.»
من بلافاصله پول را به آنها نمیدهم و تا آخرین لحظه صبر میکنم. دسته کلیدم را بر میدارم و 10 دلار بابت مشروبها روی میز میاندازم.
بعد به رزی، تا زمانی که دیگر نبینماش، خیره نگاه میکنم. حالا به جایی رسیدهام که باید تصمیم بگیرم...