Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ميخواي نيفتي؟ نویسنده: جلال توكلي

ميخواي نيفتي؟ نویسنده: جلال توكلي

استاد خليل گفت: «ميخواي نيفتي بايد هيچوقت اصلاً زير پاتو نيگا نكني... يه موقع ... اگه نيگا كني سرت گيج ميره. چپ ميكني. پاتو هم هيچوقت نبايد بگذاري رو گذشته تخته.»

 فقط كافي بود يك كم ديگر به جلو خم مي‌شد؛ بعد با اين بادي كه مي‌وزيد... آن‌وقت شايد پيرزني كه در طبقه پايين با آبپاش آبي‌رنگش گلدانهاي شمعداني لب بالكن را آب مي‌داد، يا حتي مردي كه در طبقه پايين‌تر روي صندلي حصيري‌اش لم داده بود و روزنامه مي‌خواند، متوجه افتادنش هم نمي‌شد.

با دستهام به لوله افقي داربست كه درست يك وجب از بالاي سرم رد شده بود و استاد خليل راحت به آن لم مي‌داد، چسبيدم و گفتم: «نيفته ...»

استاد خليل گفت: «مي‌خواي نيفتي بايد هيچ‌وقت اصلاً زير پاتو نيگا نكني... يه موقع ... اگه نيگا كني سرت گيج مي‌ره. چپ مي‌كني. پاتو هم هيچ‌وقت نبايد بگذاري رو گذشته‌تخته.»

و پايش را روي تخته‌هاي زير پايمان كوبيد و به يك‌طرف تخته جلويي كه قد دو وجب از روي لوله افقي داربست گذشته بود، اشاره كرد و گفت: «مي‌خوام بگم بهت هيچ‌وقت اصلاً نري سر تخته كه ... مي‌دوني از اين بالا تا اون ته چند متره؟!»

دختره بلوز قرمز تنش بود و روسري سفيدش حتماً خالهاي ريز آبي داشت؛ جفت روسري آبجيم‌اينا. از آن فاصله كه پيدا نبود. فقط مي‌ديدمش كه رو بالكن طبقه دهم يا نه، يازدهم ساختمان زردرنگ روبه‌رو، هي سر پنجه‌هايش بلند مي‌شد و دست تكان مي‌داد و چيزي مثل يك خرس عروسكي هم در بغلش گرفته بود، با دست چپ، يا نه با دست راست. استاد خليل گفت: «هان، مي‌دوني؟»

باد مي‌زد زير پيراهنم كه از توي شلوارم آمده بود بيرون. از روي شكمم رد مي‌شد و راه مي‌كشيد تا زير گلوم. اگه ننه‌م بود، باز لپش را چنگ مي‌زد كه «خدا مرگم بده، الان مي‌چاي»؛ و لابد باز به ياد بابام مي‌افتاد و اشكش سرازير مي‌شد سر گونه‌هاش.

استاد خليل با سر آستين لباس سربازي‌اش كه از دستكش بنايي‌اش بيرون آمده بود، چشمهاي آب‌افتاده‌اش را خشك كرد.

گفتم: «خيلي بلنده ...»

و همان‌طور كه ننه‌م يادم داده بود، گفتم: «اوستا آقا ...»

حرفم را شنيد يا نشنيد، كله بزرگش روي گردن لاغرش لق خورد و گفت‌: «شوخي كه نداريم. سيزده طبقه‌س بي‌پير.»

كلاه بافتني‌اش را كه دو طرفش رد پنجه‌هاي سيماني‌اش خشكيده بود، كشيد تا پشت گوشهاش. عينك دسته‌مشكي‌اش را از جيب پيراهن سربازي‌اش بيرون آورد و آن را بالاي بيني عقابي‌اش سوار كرد و گفت: «اينكه چيزي نيست. هيفده‌ـ بيست تا طبقه‌م بالا رفتم.»

به يك جايي آن پايينهاي شهر؛ ميان ساختمانهاي كوتاه و بلندي كه انگار روي دوش يكديگر سوار بودند و از لاي دود خاكستري‌رنگي سرك كشيده بودند، اشاره كرد و گفت: «پايين شهر. ولي اين بالا، هوا اين بالاي شهر خوبه خوبه. چشمات نمي‌سوزه. گلوت نمي‌سوزه. سرت گيج نمي‌ره...»

گفتم: «اونجا ... اون ...»

دستهام را از لوله داربست جدا نكردم و دختره را كه ورجه‌ورجه مي‌كرد و دست تكان مي‌داد، نشان ندادم و لوله داربست را محكم‌تر چسبيدم. همين دو كلمه را هم باد با خودش برد. چشمهايم را بستم. همه‌جا خالي شد. دور و برم، بالا و پايين، زير پاهام هيچي نبود و من ميان هيچي آويزان بودم.

استاد خليل گفت: «من عادت كرده‌م‌ها. اين بالا، پايين و بالا برام فرقي، هيچ فرقي نداره.»

و همچنان‌كه صدايش دور و دورتر مي‌شد، من هم سبك و سبك‌تر مي‌شدم؛ تا جايي كه نزديك بود مثل بادبادك كه به پرواز درآيم.

پلكهايم را باز كردم.

استاد خليل دستش را كه در انتظار سيمان دراز كرده بود، پس كشيد و با آن چشمهايي كه در قاب عينكش آن‌قدر بزرگ شده بود كه توي ذوق بزند، اصلاً به من چشم‌غره نرفت. خم شد. مشتي سيمان از توي قواره كه روي تخته داربست بالا و پايين مي‌رفت، برداشت و آن را ميان پنجه راستش ورز داد و گلوله‌اش كرد؛ كمي بزرگ‌تر از يك توپ ماهوتي.

گفت: «اين خيليه كه بتوني اين بالا چشماتو افسار كني. اين بالا كه مي‌آي.»

دو تا تخته روي داربست انداخته بودند كه از لاي آنها و زير پاهايمان، پشته ماسه جلوي ساختمان و كيسه‌هاي سيمان پيدا بود، با تك و توك آدمهايي قد يك بند انگشت و ماشينهايي قد يك قوطي كبريت كه در خيابان حركت مي‌كردند.

استاد خليل گفت: «من اينا رو يادت مي‌دم كه خوب اين چيزا رو كه بهت ياد مي‌دم، خوب گوش بگيري. كله‌پا نشي، چپ نكني از اين بالا، فرقون بيارن جمعت كنن از كف پياده‌رو. مثل صفدرقلي خدابيامرز.»

تخته جلويي زير پايم لرزيد؛ يعني روي داربست سر خورد و يك سرش، كه استاد خليل به آن گفته بود گذشته‌تخته، يك وجب روي لوله ماند. انگار چيزي توي دلم شكست و فرو ريخت. از نوك شَست پاهام تا فرق سرم تير كشيد. يك فاخته از زير پاهايمان پر زد و رفت روي يكي از آنتنهاي ساختمان روبه‌رو؛ هماني كه مثل بقيه آنتهاي كج و كوله و شكسته بسته بود. اما نخ يك بادبادك به يكي از شاخه‌‌هايش گره خورده بود.

دختره دست تكان مي‌داد. يك چيزي هم فرياد مي‌زد ـ مثل «سلام» يا «من اينجام» ـ كه باد صدايش را مي‌برد.

دستهام را جابه‌جا كردم؛ اول دست راست و بعد دست چپم را. حالا دو تا لكه جديد روي لوله زنگ‌زده افتاده بود؛ كمي جلوتر از لكه‌هاي قبلي كه باد آنها را خشكانده بود. استاد خليل هنوز حرف مي‌زد.

ـ اينكه مي‌آي اين بالا، كار اين بالا خيلي خوبه. روزي نه تومن مال من، سه و هفتصد مال تو... به شرطي كه دل بدي به كار.

بادبادكي كه نخش به آنتن ساختمان روبه‌رو آويزان بود انگار به دارش كشيده بودند. دنباله بلندش تا طبقه دوازدهم كشيده شده بود و جلو دختره تاب مي‌خورد.

دختره روي بالكن خم شده بود و حتماً داشت بادبادك را نگاه مي‌كرد.

استاد خليل همچنان‌‌‌كه مشته سيمان را به درز آجرهاي زردرنگ نزديك كرده بود، با مالة بندكشي كه در دست چپ گرفته بود، تكه‌تكه سيمان را ميان بند آجرها مي‌كشيد.

ـ زبونم لال يه موقع نيگا نندازي تو خونه مردم. بايد ياد بگيري كار كار. فقط كار ... آ ... ها ...

از دهنم در رفت: «نيفته ...»

محلم نگذاشت. مشتي سيمان از توي قواره برداشت و ميان مشتش بالا و پايين انداخت و گفت: «آ ... ها ... آ ... ها ... صفدرقلي بيچاره خدابيامرز خيلي خوب بود. چشمشم خوب و پاك بود.»

لحظه‌اي دست از كار كشيد و ادامه داد: «نمي‌دونم. يادم نيست چطور شد. چشم كه برگردوندم طرفش، ديگه پهلوم نبود... اگه چشم‌پاك نبود كه همون پاي داربست ... به خدا قلم مي‌كنم جفت پاهاي آدم ‌هيزچشمو ... از بقيه بپرس.»

با سرشانه‌ام قطره اشكي را كه باد تا بيخ گوشم كشانده بود پاك كردم. پنجه‌هام ديگر زور نداشت و بازوهام درد گرفته بود. استاد خليل باز به كارش مشغول شد و گفت: «يادم نمي‌آد كه او‌ن روز كه صفدرقلي بي‌زبون پرت شد چي شد.»

دختره رفته بود از توي اتاقشان يك صندلي چوبي كشان‌كشان آورده بود و جلو بالكن گذاشته بود و حالا با خرس عروسكي‌اش كه ديگر به نظرم مي‌رسيد گربه باشد، رفته بود بالاي صندلي و دست دراز كرده بود به طرف دنبالة بادبادك.

دست راستم رها شد و در هوا نيم‌چرخي زد و زانوهام لرزيد و تخته جلويي دوباره قد يك بند انگشت روي لوله داربست سُر خورد.

گفتم: «نيفته ...»

و باز لوله را چنگ زدم. نفهميدم فاخته كي از روي آنتن پر زده بود. استاد خليل برگشت طرف دختره. با نوك مالة بندكشي، عينكش را از روي بيني‌اش بالا برد و از زير آن زل زد به ساختمان روبه‌رو. مثل پاندول ساعت ديواري آقابزرگ‌اينا آويزان بودم و فقط كافي بود كتانيهاي خاك‌آلودم از روي تخته داربست كنده مي‌شد تا به جلو و عقب تاب برمي‌داشتم.

گفتم: «الان ... مي‌افته ...»

نفسم بالا نمي‌آمد. ششهام داشت مي‌تركيد.

استاد خليل سري جنباند و عينكش را ول كرد روي قوز بيني‌اش و رو به من گفت: «اين بالا كه هستي، روزي صد تا بچه دور و برت بالا و پايين مي‌پره ... ده تا ساختمونه با اين يكي يازده تا. شكل هم، اين يكي‌ام كه كارش تموم بشه مي‌شه عين اون ده تاي ديگه. تو هر طبقه‌م يه دو جين بچه.»

دختره خم كه مي‌شد، باد دنباله بادبادك را دور مي‌كرد و دختره باز بيشتر به جلو خم مي‌شد. حس كردم كه پاهاي بي‌وزنم بالا مي‌آيد و كم‌كم سر و ته مي‌شوم. با تمام توانم پاهايم را روي تخته فشار دادم و لوله داربست را محكم‌تر گرفتم.

استاد خليل خيره‌خيره نگاهم كرد و بعد به انتهاي داربست رفت. پاهايش را روي تختة عقبي محكم كرد و بعد خم شد و تخته جلوي را هل داد عقب و گذشته تخته قد دو وجب سر خورد و جلو رفت.

بيني‌ام را بالا كشيدم و آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «طفلكي تنهاست. لابد ننه‌ش رفته خريد ...»

استاد خليل باز به سوي ساختمان روبه‌رو سر چرخاند. دختره يك دستش را جلو آورده بود و با دست ديگرش صندلي را گرفته بود و گربه يا خرس قهوه‌اي‌اش حتماً افتاده بود پايين.

استاد خليل از همان‌جا اشاره كرد تا دختره از روي صندلي بيايد پايين. تا از جلوي بالكن برود عقب. اصلاً برود توي اتاقشان و ...

اما خيلي زود خسته شد. مشته سيمان را ورز داد و گفت: « صفدرقلي ته دلش، از اين بالا، از كارش بدش مي‌‌اومد. بروز نمي‌دادها، اصلاً و ابداً ... تقصير منم نبود كه.»

پيشاني‌اش را روي داربست گذاشت و گفت: «تقصير من بود. بايد نمي‌گذاشتم بياد بالا. تا بره هر جا كه دلش مي‌خواست. مي‌رفت پي هر كاري دلش مي‌خواست.»

حالا ديگر سرم هم سبك شده بود. داشتم مي‌شدم بادبادك بزرگي كه نخ پاره كرده بود و گير افتاده بود و باد زور مي‌زد كه از جا بكندش و ببردش به يكي از آنتهاي شكسته بسته ساختمان روبه‌رو آويزانش كند.

سرم گيج رفت. تا چشمهايم را بستم، نخم پاره شد. اول كمي ميان همان هيچي سر و گوش جنباندم و بعد شروع كردم پايين رفتن. تندتر... تندتر... آبپاش از دست پيرزن طبقه نهم افتاد و سرش به‌تندي همراه من پايين آمد... مرد روزنامه‌خوان هنوز سرش را هم از روي روزنامه‌اش برنداشته بود كه از جلوي چشمهايم گذشت و ... تكاني خوردم و تخته عقبي زير پاهايم لرزيد و چشمهايم را باز كردم. آب جمع‌شده در دهانم را فرو دادم و گفتم: «برم...»

كه مجالم نداد. گفت: «اون دختره كه اون بالاست، مي‌خواي بري بدويي دم خونه‌شون، بابا ننه‌شو صدا بزني بچه‌شونو ول نكنن به امون خدا؟»

اينكه چه جوري آمدم پايين، اصلاً مهم نيست. همان‌طوري‌كه بالا رفتنم مهم نبود. تا پاهايم به زمين رسيد، دوباره سنگين شدم. همان بالاي پلكان سنگي جلوي ساختمان ايستادم و چشمهايم را بستم.

آفتاب پشت پلكهايم نشست و كم‌كم زنگار سرما از بدنم فرو ريخت.

چشم كه باز كردم؛ زني با كالسكه بچه‌اش، از حاشيه چمن‌كار‌ي‌شده پارك مقابل ساختمان روبه‌رو مي‌گذشت. دو تا دختربچه هم روي صندلي سيماني پارك عروسك‌بازي مي‌كردند و پيرمردي كه شايد پدربزرگ يكي‌شان يا هر دوتايشان بود، كنار نهال سبز درختي، با دو تا دست به عصايش تكيه داده بود و به آنها لبخند مي‌زد. مأمور انتظامي قدبلند و چهارشانه‌اي هم كنار خيابان، انگشت شست دست راستش را به فانسقه‌اش قلاب كرده بود و با دست ديگرش، كلاهش را روي سرش تنظيم مي‌كرد.

آن‌وقت نفس راحتي كشيدم. پله‌هاي جلوي ساختمان را دو تا يكي پايين آمدم. از ميان پشته ماسه و كيسه‌هاي سيمان رد شدم. از جلو ساختمان زردرنگ روبه‌رويي گذشتم و از ميان پارك تا خيابان را خيلي آرام و سنگين رفتم تا با اولين اتوبوس به خانه‌مان برگردم.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2039
  • بازدید دیروز: 3431
  • بازدید کل: 23000304