بچهها به آنها دستهی دوزنهها میگفتند. این اسم را مثل بقیه، مجید رویشان گذاشته بود. شب اول دورهی آموزشی، وقتی همه مثل جنازه افتاده بودند روی تخت و خرناسشان تمام آسایشگاه را برداشته بود، سر حوصله رفته بود بالای سر تکتک تختها. با چراغقوه کلهی کچل سربازها را وارسی کرده بود و سر هرکدامشان را که دو فرق داشت، با ماژیک قرمز علامت کشیده بود. عقیده داشت هرکس فرق سرش دو تا باشد دو تا زن هم میگیرد. بیدارباش که زدند انگشتنما شدند. هفت نفر بودند. یکیشان هم جانداد کنترلی بود که تخت بالای سر من میخوابید. این اسم را هم مجید رویش گذاشته بود. صبح روز دوم بود که قبل از میدان صبحگاه، افسر وظیفه همه را برای تقسیم وظایف جلوی کریدور بهخط کرد. قدبلندها و قلدرها شدند ارشد. ارشد آسایشگاه، ارشد آشپزخانه و ارشد سرویس. من و چند نفر دیگر شدیم مسئول نظافت عمومی. صبح به صبح برگ کاج و آت و آشغال را از دور و بر یگان جمع میکردیم، میریختیم توی محوطهی سیمانی استخرمانندی به اسم چهاردیواری و آتش میزدیم. دود سفید که بلند میشد بهترین پوشش برای سیگاریها بود. دستشویی و حمام مال بدشانسها بود. تلویزیون افتاد به احدی از مراغه و جانداد هم مسئول کنترل تلویزیون شد. افسر وظیفه سِمت جانداد را که گفت، کل یگان زد زیر خنده. خود افسر هم خندهاش گرفته بود. ولی به تنبیه وادارمان کرد بشمار سه، دور چهاردیواری زبالهها هفت دور بچرخیم. شب مجید آمد دم درگاهی آسایشگاه و فریاد کشید: «جاندادکنترلی، بدو تلفن داری.» از همان شب این اسم ماند رویش.
جانداد تازه عقد کرده بود و تا وقت خالی پیدا میکرد، میدوید سمت تلفنخانه تا با بهار حرف بزند. تمام تلفنچیهای شیفت میشناختندش و از جیک و پوک رابطهاش باخبر بودند. همیشه دو سه کارت تلفن زاپاس توی جیبهایش داشت. پیش آمده بود که کلاه یا خشاب ژ۳ یا یقلاویاش را جا گذاشته باشد ولی کارت تلفن، هرگز. اهل روستایی حول و حوش چابهار بود و از خانهشان تا پادگان صفر یک تهران، نزدیک بیست ساعت راه بود. رفت و برگشتش دو روز طول میکشید و هیچکدام از مرخصیهای خدمت به کارش نمیآمد. بیشترین مرخصی دو روز بود، آن هم پنجشنبه و جمعه و مخصوص متاهلها.
جانداد کَفبرگ نبود. دست به هر کاری نمیزد تا برگه مرخصی بگیرد. مرخصیهای شهری به کارش نمیآمد. حتی شبهایی که نگهبان نبود و میتوانست برود بیرون هم مرخصی نمیگرفت. یا منتظر تلفن بود یا در راه تلفنخانه. دم غروب تمام کفبرگهای یگان دور و برش میپلکیدند. وقتی سربازی کفبرگ دوز و کلک و پیشنهاد و حتی تهدیدش راه به جایی نمیبرد و نمیتوانست منشی یگان را مجاب کند تا برگهی مرخصیاش را مُهر بزند، تنها راه نجاتی که میدید، جانداد بود. کافی بود بگوید: «جانداد، من هم عین تو الان اون بیرون یکی منتظرمه ولی نمیتونم ببینمش.» این بهترین شیوه بود و همیشه هم جواب میداد. جانداد بلند میشد برگهی مرخصیاش را میبرد دفتر یگان، مُهر میکرد. بعد برگه را همراه اورکت خاکیرنگش که روی سینهاش به نستعلیق نوشته شده بود «ل-و جانداد سرابی» از تن میکَند و میداد دست سرباز تا به نام او از پادگان خارج شود و او هم به جایش پُست دهد. سادهدل بود. میدانست که بیشترشان دروغ میگویند ولی دلش به حالشان میسوخت. اغلب شبها که خوابش نمیبرد یک رادیوی تکموج کوچک داشت و خوشش میآمد زیر درختهای پادگان یا بالای برجک، نمایشهای رادیو را دنبال کند تا فردا دربارهاش با بهار حرف بزند.
همین کارش عجيب محبوبش کرده بود. هرکدام از سربازهای مرخصیرفته که برمیگشت، یک کارت تلفن برایش میآورد. جانداد مثل همیشه نمیپذیرفت. ولی آنها در فرصتی مناسب کارت را میانداختند روی تختش قاتی کارتهای دیگر و چنان با پنجههایشان هم میزدند که جانداد نمیتوانست کارت جدید را از بقیه سوا کند.
بیشتر از یک ماه از دورهی آموزشی گذشته بود که دلتنگی گریبان جانداد را گرفت. تلاشهایش برای گرفتن مرخصی چندروزه راه به جایی نبرد. هوا برش داشته بود که چند روز بیخبر بیندازد برود پیش بهار و پیه غیبت و تنبیه بعدش را به تنش بمالد، اما سربازها چنان از تجدید دوره شدن ترسانده بودندش که حتی خیال یک بار دیگر آمدن به دورهی آموزشی و دوریِ دوباره از بهار برایش غیر قابل تصور بود.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی شصت و پنجم، ارديبهشت ۹۵ ببینید.