مادر تصمیم میگیرد ما بچهها ژاپنی یاد بگیریم. میگوید به دردمان میخورد و خیلی زود برایمان معلم پیدا میکند. خانم یامازاکی؛ زن خانه داری که در بلوک 48، دو تا ساختمان آن طرفتر زندگی میکند. همسر مدیر یک بانک ژاپنی است، دو تا بچهی قد و نیم قد دارد و خانه دار است عصر روز سه شنبه، ساعت دو به خانه میآید. تابستان است. سیستم خنک کنندهی هوا آپارتمان را تقریباً منجمد کرده و روی شیشه پنجرهها، قطرهای آب نشسته.
خانم یامازاکی زن لاغر و ریزهای است. آدم با دیدنش یاد بلدرچین یا مرغ کرنیش میافتد. موهای خیلی کوتاهی دارد و صدایش آهنگین و ظریف است. دور میز اتاق ناهار خوری مینشینیم. او چند برگه کپی از یک کتاب درسی به دستمان میدهد و از ما میپرسد چه میخواهیم. مادر دلش میخواهد یک سال کلاس ژاپنی را در یک تابستان بگنجاند. مینهی دلش میخواهد با دوستانش برود استخر. من دلم میخواهد همه با هم کنار بیاییم. میگوییم دلمان میخواهد ژاپنی را خیلی خوب یاد بگیریم. قرار میشود هفتهای دوبار و هر بار سه ساعت کلاس داشته باشیم. صدایمان که در میآید، مادر میپرسد: «کار بهتری سراغ دارید که بخواهید بکنید؟» مینهی میگوید بله، من میگویم نه.
خانم یامازاکی میگوید اول از هر چیز باید الفبا را باید بگیرید. شروع میکنیم به یاد گرفتن الفبا. خانم یامازاکی میگوید ژاپنی، در اصل، دو جور الفبا دارد. دومی را هم باید یاد بگیرید. میگوید جلسهی بعد، امتحان میگیرم. مادر میشود 100 مینهی میشود 53 من میشوم 89. خانم یامازاکی میگوید: «خوب است. ادامه میدهیم.» بریده بریده حرف میزند. ادامه میدهیم. ا- دا- مه- می- د-هیم. زیر لب اداش را در میآورم. خوشم میآید.
ماریا، مستخدم فیلیپینیمان هم دلش میخواهد ژاپنی یاد بگیرد. بهش قول میدهم یادش بدهم. و یک روز عصر همین کار را میکنم. هنوز یک ساعت نگذشته، حوصلهاش سرمیرود میگوید باید شام درست کنم. شام ماهی روغنشور و کیمچه داریم. ما کرهای هستیم. مردم کشورِ خانم یامازاکی سالها قبل به کشور ما تجاوز کردهاند. آنها با مردم ما مثل برده رفتار میکردند. مادر میگوید به روی خانم یامازاکی نیاوریم؛ چون بالاخره او هم خارجی است؛ چون ما در هنگ کنگ زندگی میکنیم. وقتهایی که با خانم یامازاکی هستیم و ژاپنی حرف نمیزنیم، انگلیسی حرف میزنیم.
کلمات ژاپنی یک الفبا دارند و کلمات خارجی یک الفبای دیگر - هیراگانا و کاتاکانا. وقتی این را به پدر میگوییم، با صدای تودماغی میگوید: «چه جالب!»
شکل حروف و حرکتهای خاص قلم را تمرین میکنم. مینهی میگوید:«چه آدم متظاهری هستی!» تکلیفهام را از دستش قایم میکنم.
مینهی فریاد میزند: «من دیگر پانزده سالم شده!» با مادرم دعوا میکند: «دلم نمیخواهد این زبان مسخره ژاپنی را یاد بگیرم. میخواهم وقتم مال خودم باشد.»
«مال خودت باشد. برو توی خانهی خودت، با پول خودت زندگی کن؛ آن وقت وقتت هم مال خودت. الان با ما هستی؛ وقتت هم مال ما است.»
مادر به کرهای حرف میزند. مینهی جوابش را به انگلیسی میدهد. ما داریم ژاپنی یاد میگیریم.
مینهی میگوید اسمش «مینی» است. پدر میگوید: «نخیر! این بدترین اسمیاست که تا حالا به گوشم خورده.» کسی زنگ میزند و میپرسد: «مینی خانه است؟» پدر میگوید: «ما اینجا مینی نداریم.» و گوشی را میگذارد.
خانم یامازاکی آمده و برایمان شیرینی ژاپنی آورده. آنها را با چای میخوریم. مادر انگار نگران است که نکند خانم یامازاکی این مدت را جزو ساعت درسیمان حساب کند. امروز قرار است اعداد را یاد بگیریم. عددها را تا صد میشماریم. سر شام، مادر از ما سوالهایی میکند که جوابش عدد باشد: «چند تا چاپاستیک داریم...؟ چند تا بشقاب روی میز است...؟ چند سالم است ...؟»
مینهی زیر لب میگوید: «چقدر مسخره!»
پدر فریاد میزند: «چی گفتی ...؟ پرسیدم چی گفتی...؟»
مینهی بلند میشود و از اتاق میرود بیرون.
من دانههای برنج قاشقم را میشمارم: «ایچی؛ نی؛ سان؛ شی.» عددها را با انگشت، روی رانم مینویسم.
خانم یامازاکی ـ انگار با حالتی سرزنش آمیزـ میگوید: «ژاپنیها خیلی مودب هستند. دو جور حرف زدن هم دارند؛ مودبانه و خودمانی. با غریبهها و بزرگترها باید مودبانه حرف زد.»
مینهی میگوید: «کرهایها هم همین طوری حرف میزنند.»
یامازاکی میگوید: «که این طور! من نمیدانستم. ببخشید.»
معلوم است مادر از این حرف مینهی خوشش آمده.
با این که تابستان است، من و مینهی باید شنبهها برویم کلاس کرهای؛ در یک ساختمان اداری که در روزهای هفته، مخصوص صادرات و واردات است. هر هفته، میچیپیم توی یکی از اتاقهای کوچک آنجا و املا و دستور زبان کرهای امتحان می دهیم، یا دربارهی یی سون شین، میهن پرست کرهای، یا قایقهای لاک پشتی چیز میخوانیم.
مینهی میگوید: «از کرهای حالم به هم میخورد.» در طول سال تحصیلی به مدرسه چند ملیتی میرویم که در واقع امریکایی است. مینهی میگوید: « برایم مهم نیست و به دردم هم نمیخورد که بدانم چطوری کرهای مینویسند.»
زنگ تفریح، او با دوستانش میروند پایین توی خیابان سیگار میکشند. همان طور که دود سیگار را میبلعد به من میگوید: «به مامان نگو. اگر صدات در بیاید، حسابت را میرسم!» دوستهاش او را مینی صدا میزنند.
جلسهی بعد، خانم یامازاکی میگوید: «در زبان ژاپنی در واقع دو راه برای شمردن اعداد وجود دارد.»
مینهی غر میزند: «چرا این قدر پیچیده است؟»
خانم یامازاکی میگوید: «و تازه در اصل، چهار نوع الفبا داریم. اما بعداً دربارهاش صحبت میکنیم. دفعهی بعد از نوع دوم اعداد امتحان میگیریم.»
خانم یا مازاکی با چند تا سیب گران قیمت فوجی که مادر با اصرار به او داده، از خانه بیرون میرود.
مینهی میگوید: «دلم میخواهد کار پیدا کنم. تمام دوستهام کار تابستانی دارند.»
پدر میگوید: «کار تو درس خواندن است. درس خواندن.»
مینهی میگوید: «ولی من دلم نمیخواهد.»
بعد میزند زیر گریه و میگوید: «هیچ کس مرا درک نمیکند.»
بابا میگوید: «یعنی چه؟ همسن تو که بودم، آرزوم این بود که بتوانم کار نکنم و فقط درس بخوانم. داری خودت را لوس میکنی.»
مینهی از اتاق میدود بیرون.
آن شب کسی به پیشانی ام میکوبد و من از خواب میپرم. مینهی است. میگوید: «من دارم فرار میکنم. دارم میروم کولون. نگران من نباش. چیزیم نمیشود، خواهر کوچولوی من!» صورتم را میبوسد و میرود. بعد از رفتنش، خانه یکهو خیلی ساکت میشود.
صبح ولولهی در خانه به پا میشود. مادر گریه میکند. پدر داد و بیداد میکند. صورتش سرخ سرخ است. سرم داد میکشد: «تو خبر داشتی؟ تو میدانستی؟ بگو و گرنه کتک میخوری.» میگویم: «من هیچی نمیدانم.» میدانم که قولم را به مینهی نمیتوانم بشکنم. پدر تلفن را از دست مادر میگیرد چون مادر دیگر نمیتواند حرف بزند. صورت مادر پف کرده.
پدر به تمام دوستهای انگلیسی، امریکایی و هندی مینهی زنگ میزند و با پدر و مادرهاشان حرف میزند؛ به انگلیسی. از همه شان به انگلیسی میپرسد: «شما دختر مرا ندیده اید؟ Have you seen my daughter? »
پدر لب ورچیده؛ انگار حسابی خجالت کشیده.
در همین میان، خانم یامازاکی سر میرسد. مادر روی صورتش حوله انداخته. میگوید: «خیلی متاسفم.» میگوید ناخوش است و امروز نمیتوانیم کلاس داشته باشیم. همه معذرت خواهی میکنیم و خانم یامازاکی میرود. پدر میرود بیرون. مادر روی تخت دراز میکشد. شام میخوریم. میگویم :«اویشی.» اویشی یعنی خوشمزه است. کسی محلم نمیگذارد.
بالاخره پدر، مینهی را در خانه دوستش، هول، پیدا میکند. میرود بیاوردش. وقتی مینهی میآید خانه، رنگش پریده و ساکت است. میرود توی اتاق خودش و در را میبندد. پدر چیزی نمیگوید. مادر چای میخورد. من درسهای ژاپنیام را میخوانم.
خانم یامازاکی روز پنج شنبه میآید. میگوید درس امروز دربارهی خانواده است. اوتاسان یعنی پدر. اوکامان یعنی مادر. درس ما درباره ی خانواده است.