رو چارپایه نشست و گفت:
ـ حالا دیگه این سرهنگ پیر لاف زنم، اونجا تو ویرجینیا ـ مث آقای وینگلیف که قلم پامو زیر لگدش گرفت ـ به التماس و دعا افتاده. یه شب زانو زده بود و استغاثه میکرد. سرهنگ پا به سن گذاشته بود و میخواست پیش از به ته خط رسیدن و رفتن به سرزمین موعود، التماس دعاشو با خدا درمیون بذاره. اون شب صداشو بلند کرد و گفت: «خدایا، کمکم کن که درست باشم، درست عمل کنم، راست بگم و پیش از اومدن به حضورت، درست بمیرم. کمکم کن که با سیاپوستا به سروسامونی برسم. من تو تموم زندگیم از اونا نفرت داشتهم. خدایا، اگه من تو بهشت نمیرم، مطمئنم که تو جهنم با اونهمه سیاپوست که اون پایین منتظر دیدن منن، نمیرم. شنیدم که شیطون همدست سیاپوستاست، اگه شیطون همنشین سیاپوستا باشه، اونم میباس یه یانکی باشه، که دیگه از من محافظت نمیکنه. خدایا منو به سرزمینی ببر که مجبور نباشم تو جهنمیساکن باشم که پر از سیاپوستاست! استدعا دارم، این خواسته منو مستجاب فرما! خدا جواب داد: «سرهنگ کوشنبری، صدای درخواست تو شنیدم، دیگه چه تقاضایی داری؟»
سرهنگ لاف زن پیر التماس و استغاثه شو دنبال کردو گفت:
ـ خدا، خدای مهربون، خونوادهی من خیلی فقیرتر از اون بوده یه لَلهی سیاپوست واسه هرکدوم از هشت بچهی پدرم اجیر کنه. من تو بچگیم بی لَله بودم. خدایا یه لَله تو بهشت به من عطا فرما! یه پیرزن سیاپوستم واسه برق انداختن صندلای طلایی و پاک کردن گرد و خاک لازم دارم. خدایا، اگه تو بهشت سیاپوستای تحصیل کرده وجود دارن، جلو چشم من پیداشون نشه. تنها چیزی که من بیشتر از یه سیاپوست تحصیل کرده از اون متنفرم، یه سیاپوست دورگه ست. خدایا، اجازه نده نه با سیاپوستای نیویورک و نه با اونایی که با اتحادیه سیاپوستا یا الینور روزولت دمخورن، تو بهشت همصحبت باشم. منو به مراتع سیاپوستا هدایت نکن! تو قادری تموم آدما رو به سفیدی برف بیافرینی، منو از اختلاط با سیاپوستا معاف کن! من هنوزم یه سیاپوست آوازه خون میشناسم که سفید بود. چند شخصیت دیگه هم از این قماش میشناسم، که الان قصد ندارم وارد این مقوله شم. واسه این که یه مرد خدا اجازه نداره همهچی رو توضیح بده. ولی تو که به همهچی آگاه و بینایی، واسه چی یه سیاپوست، یه چیز خاصه! خدایا منو ببخش میخوام به خودم جرأت بدم و یه سوالی ازت بکنم: سیاها رو واسه گرفتاری سفید پوستا آفریدی؟ اونا رو اینجا رو زمین گذاشتی که مایه مصیبت و رنج غرب باشن؟ اتحادیه سیاپوستا به محض گرفتن یه اینچ، یه راهآهن میخوان. خط راه آهن رو که بهشون بدی، تموم راهآهن رو میخوان. به زودی یه سفید پوست، بدون اینکه یه سیاپوست پهلوش وایساده باشه، نمیتونه آواز بیا به سوی من مسیح رو بخونه. سیاپوستا میتونن تو آواز خوندن، ما رو از میدون در ببرن. خدایا، من فکر میکنم بد نباشه که دوباره مسیح رو به زمین بفرستی. الان وقت دوباره اومدنش رسیده. واسه این که فکر میکنم مسیح ندونه که تو این دوره زمونه مدرن سیاپوست چه مصیبتیه! اونا آفتن! با ما و کنار ما سوار قطار میشن! تو اتوبوسا کنار ما میشینن! بچههای کوچیک سیاه شونو با بچههای سفید ما راهی مدرسه میکنن! حتی دارن زمزمه میکنن که دوست ندارن دیگه تو زندون جداگانه نگهداری بشن! میگن که زندون یه محل عمومیه که مالیاتشو اونام میپردازن. خدایا، مالیاتای سیاپوستا رو از مالیاتای سفیدپوستا، گوسفندای سیاپوستا رو از گوسفندای سفیدپوستا و سربازای سیاپوستا رو از سربازای سفیدپوستا، پیش از جنگ بعدی سوا کن! خدایا، پیش از این که خیلی دیر بشه، مسیح رو بفرست! خدای بزرگ، پروردگار مهربون، تنها پسر محبوب تو سوار ابرای آتیشزا کن و بفرست، تا این دنیای کج و کوله رو دوباره به راه راست هدایت کنه و سیاپوستا رو، پیش از این که صدای طبلهای خطر گوش فلک رو کر کنه، به جای اولشون برگردونه! خدایا من خودم رو حاضر میکنم که به پیشواز روز موعود برم. ردای سفیدمو میپوشم و حاضر میشم، که سوار ارابه شم. خوش ندارم سیاپوستا رو ببینم که قطار شدن و دارن میگن که دیوان عالی حکمی صادر کرده که ارابهی ملکوتم مختلط شده! اگه یه همچین خبری رو بشنوم، خدای من ترجیح میدم همینجا رو زمین بمونم! واسه اینکه تو اینجا دست کم فرماندار ارفابیوس هنوز طرفدار منه.