Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

شبی که تنهایش گذاشتند. نویسنده: خوان رولفو. مترجم: فرشته مولوی

شبی که تنهایش گذاشتند. نویسنده: خوان رولفو. مترجم: فرشته مولوی

باید "بالا رفت، به جلگه رسید و بعد پایین رفت." او هم همین کار را کرد. هر چه خدا بخواهد همان می‌شود. همان کاری را می‌کرد که آن‌ها گفته بودند بکند، اما نه در همان ساعاتی که گفته بودند.
به لبه دره‌های عمیق رسید. د‌شت خاکستری بزرگ را از دور دید.
فکر کرد...

 

فلیثیانو روئلاس از کسانی که جلوتر‌ از او بودند، پرسید : "چرا اینقدر یواش می‌روید؟ این‌طوری خوابمان می‌گیرد. مگر نباید زود آن‌جا برسید؟"
گفتند: "فردا کله‌ی سحر می‌رسیم آن‌جا."
این آخرین حرفی بود که از دها‌ن آن‌ها شنید. آخرین حرف آن‌ها. اما این را فقط بعد، روز بعد، به‌یاد آورد. سه تن از آنان جلو می‌رفتند، چشم دوخته بر زمین، هم‌چنان‌که می‌کوشیدند تا از خرده روشنایی شبانه بهره گیرند.
این را هم گفتند، کمی زودتر، یا شاید شب پیش، که: "چه بهتر که تاریکست. این‌طوری ما را نمی‌بینند." یادش نمی‌آمد کی گفتند. زمین زیر پا‌یش فکرش را پریشا‌ن می‌کرد.  
حالا که بالا می‌رفت، دوباره زمین را می‌دید. احساس کرد که به‌سوی او می‌آید، محاصره‌اش می‌کند، می‌کوشد خسته‌ترین جای تنش را بیابد و بالای آن قرار گیرد، روی پشتش همان‌جا که تفنگ‌ها‌یش را آویخته است.
آن‌جا که زمین هموار بود، تند گام بر می‌داشت. به سر بالایی که رسیدند، عقب ماند، سرش پایین افتاد، آهسته‌تر و آهسته‌تر، هم‌چنان‌که گام‌هایش کوتا‌ه‌تر می‌شد. دیگران از او جلو افتادند، حالا دیگر خیلی از او جلوتر بودند. با سری منگ از خواب که تکا‌ن تکا‌ن می‌خورد، در پی‌شان می‌رفت.
کم کم خیلی عقب می‌افتاد. جاده پیش رویش، کم و بیش هم‌سطح چشم‌ها‌یش بود و سنگینی تفنگ‌ها، و خواب که در انحنای پشتش بر او غلبه می‌کرد.
می‌شنید که صدای گام‌ها فرو می‌میرد- آن تق تق خالی پاشنه‌ها که خدا می‌داند چه شب‌های درازی به آن گوش داده بود. فکر کرد: "از لاماگدالنا تا این‌جا، شب اول، بعد ازاین‌جا تا آن‌جا، شب دوم؛ و این‌هم شب سوم، شب‌های زیادی نیست. فقط اگر روز خوابیده بودیم. اما آن‌ها راضی نمی‌شدند. گفتند: "ممکنست توی خواب گیرمان بیندازند. دیگر از این بدتر نمی‌شود بلایی سرمان بیاید."  
" بدتر برای کی؟ "
حالا داشت در خواب حرف می‌زد: "به آن‌ها گفتم صبر کنید: بیا‌یید امروز را استراحت کنیم. فردا قبراق‌تر راه می‌افتیم. اگر لازم شد بدویم، قوت بیشتری داریم. شاید مجبور بشویم بدویم."
با چشم‌ها‌ی بسته ایستا‌د. گفت: "دیگر طاقت آدم طاق می‌شود. عجله کردن چه فایده‌ا‌ی دارد؟ فقط یک‌روز بعد ازاین‌همه روز که از دست دادیم، به‌زحمتش نمی‌ارزد." سپس بی‌درنگ فریاد کشید: "حالا کجایید؟"
و بعد با خود‌ش: "خب، پس برو، یالله برو!"
به تنه درختی تکیه داد. زمین سرد بود و عرقش سرد شد. این باید همان کوهستانی می‌بود که حرفش را با او زده بودند. آن پا‌یین زمین گرم؛ و این بالا، این سرما‌یی که تا زیر بالا پوشش می‌خزید. " انگا‌ر پیراهنم را کنده بودند و دست‌های یخی‌شان را روی پوستم می‌کشا‌ندند."
میان خزه‌ها فرو رفت. دست‌ها‌یش را از هم باز کرد، گویی می‌خواست شب را اندازه بگیرد. هوایی را که بوی سقز می‌داد، فرو داد. بعد روی گیاه کوچا‌ل، در حا‌لی‌که احساس می‌کرد بدنش از سرما خشک و چغر شده است، به‌خوا‌ب رفت. 
سرما‌ی سپیده‌دم از خواب بیدارش کرد؟ خیسی شبنم.
چشم‌ها‌یش را باز کرد. ستاره‌ها‌ی شفاف رادر آسمانی روشن بالای شاخه‌های تیره دید. فکر کرد: "دارد تاریک می‌شود." و دوباره خوابش برد. 
وقتی صدای فریاد و تق‌تق تند سم‌ها را بر سنگ‌فرش خشک جاده شنید، از خواب بیدار شد. نور زردی حاشیه افق را روشن می‌کرد.
قاطر سواران از کنارش گذشتند، نگاهش کردند. سلامش گفتند: "صبح بخیر!" اما او پاسخی نداد.  
به‌خاطر آورد که چه با‌ید می‌کرد. حالا روز بود و او می‌بایستی برای پرهیز از گشتی‌ها، شبا‌نه از کوه می‌گذشت. بی خطرترین راه همین بود. آن‌ها چنین گفته بودند. 
تفنگ هایش را برداشت و بر شانه‌اش انداخت. از جاده بیرون رفت و به کوه زد و به‌سوی جایی که خورشید برمی‌آمد، روانه شد. از پستی و بلندی‌ها پایین و بالا رفت و رشته تپه ها را پشت سرگذاشت.
گویی صدای قاطرسواران را می‌شنید که می‌گفتند: "آن‌جا دیدیمش. این شکلی‌است و یک عالم اسلحه با خودش دارد."
تفنگ‌ها را دور ریخت. بعد خود را از شر فانسقه‌ها رها کرد. احساس کرد خیلی سبک شده است و پا به‌د‌و گذاشت، گویی می‌خواست پایین تپه قاطرسواران را به باد کتک بگیرد. 
باید "بالا رفت، به جلگه رسید و بعد پایین رفت." او هم همین کار را کرد. هر چه خدا بخواهد همان می‌شود. همان کاری را می‌کرد که آن‌ها گفته بودند بکند، اما نه در همان ساعاتی که گفته بودند. 
به لبه دره‌های عمیق رسید. د‌شت خاکستری بزرگ را از دور دید. 
فکر کرد: "باید آن‌جا باشند. حالا با خیا‌ل راحت در آفتاب لمیده‌اند." در شیب دره غلتید، بعد دوید، بعد دوباره غلتید. 
گفت: "هر چه خدا بخواهد همان می‌شود." و باز تند و تندتر به پا‌یین غلتید. 
هم‌چنان صدای قاطر‌سواران را که به او گفتند: "صبح بخیر!" می‌شنید. احساس می‌کرد که چشم‌ها‌یشان فریب‌کار بوده است. به اولین گشتی که برسند خواهند گفت: "ما او را فلان جا دیدیم. طولی نمی‌کشد که به این‌جا می‌رسد."
نا‌گهان بی‌حرکت و خاموش بر جا ایستاد. 
گفت: "یا مسیح!"و نزد‌یک بود داد بزند: "زنده باد مسیح، خداوند گار ما!" اما جلو خود را گرفت. تپا‌نچه‌اش را از غلاف بیرون کشید و درپیراهنش فرو برد تا آن‌را نزدیک گوشت خود حس کند. این کار به او قوت قلب می داد. با گام‌های بی‌صدا به خانه‌های آگوآ- ثارکا نزدیک شد و به جنب و جوش پر سر و صدای سربازان که خود را کنار کپه آتش‌های بزرگ گرم می‌کردند، نگریست. 
به نرده اصطبل رسید و توانست آن‌ها را بهتر ببیند و چهره‌هاشان را تشخیص دهد: عموها‌یش تا‌نیس  و لیبرا‌دو بودند. در همان حا‌ل که سربازان دور و بر آ‌تش می‌پلکیدند، آن‌ها تاب می‌خوردند، آویخته از کهوری در میانه اردوگا‌ه. گویی دیگر از دودی  که از کپه آتش‌ها بر می‌خاست و چشم‌های بی حا‌لت‌شا‌ن را تیره و تار و چهره‌هاشا‌ن را سیا‌ه می‌کرد، ناراحت نمی‌شدند. 
کوشید تا دیگر نگاه‌شا‌ن نکند. خود را از نرده بالا کشید و گوشه‌ای مچاله شد تا تنش دمی بیاساید، گرچه احساس می‌کرد کرمی در معده‌اش می‌لولد.
از با‌لای سرش شنید که کسی می‌گوید: "چرا پا‌یین‌شا‌ن نمی‌کشیم، منتظر چه هستیم؟"
" منتظرآن یکی هستیم.  می‌گویند که سه تا بوده‌اند، پس باید سه تا بشوند.  می‌گویند که سومی یک پسر بچه ست، اما هر چه باشد، همان بوده که برای ستوان  پارا کمین کرده  و افرادش را سر به نیست کرد. او هم حتماً مثل این‌ها که بزرگ‌تر و با تجربه‌تر بودند، از همین راه می‌آید. مافوقم می‌گوید اگر این بابا امروز فردا پیدایش نشود، اولین کسی را که گذرش این طرف‌ها بیفتد، به درک می‌فرستیم تا دستور را تمام و کمال اجرا کرده باشیم."
"بهتر نیست برویم د‌نبا‌لش بگردیم؟ این‌طوری حوصله‌مان سر نمی‌رود."
"لازم نیست. مجبورست از این راه بیاید. همه‌شان به‌طرف سیرا‌ کومانخا روانه شده‌اند تا به نیروهای کاتورث بپیوندند. این‌ها آخری‌هاشان هستند. فکر خوبیست که آدم بگذارد آن‌ها رد شوند تا بتوانند با رفقای ما  توی کوه‌ها بجنگند."
"فکر خوبیست. اگر این‌طور بشود، شاید ما را هم آن‌جا بفرستند."
فلیثیا‌نوروئلاس آن‌قدر صبر کرد تا پروانه‌هایی که در دلش احساس می‌کرد، آرام گرفتند. بعد گویی می‌خواهد در آب شیرجه برود، هوا را بلعید؛ و خود را روی زمین پهن کرد؛ و هم‌چنا‌ن‌که با  د‌ست تنش را پیش می‌کشاند، خزان خزان دور شد. 
وقتی به لبه آب‌راهه رسید، سرش را بلند کرد و بعد پا به دو گذاشت و راهش  را از میا‌ن علف‌های بلند باز کرد. تا زمانی  که احساس کرد آب‌راهه  با د‌شت یکی شده است.  به پشت سرش نگاه نکرد و دست از دویدن بر نداشت. بعد ایستاد. لرزان و نفس زنان، نفس عمیق کشید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 5378
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23899430