جورجو كوچولو، اگرچه اعضاى خانواده به خاطر زيبايى، خوش قلبى و هوش سرشارش او را خيلى تحسين و تمجيد مى كردند ولى بچه اى شرور و بدذات بود. در خانه آنها، پدر، مادر، پدربزرگ و مادربزرگ پدرى، و خدمتكارها آنا و آيدا دائماً به خاطر هوسبازى ها و بهانه گيرى هاى او سخت در هراس بودند، ولى هيچ يك جرات نمى كرد به اين امر اعتراف كند، بلكه برعكس همگى به صداى بلند مهربانى، نجابت و رام بودن اين پسرك دوست داشتنى را كه بى شك در دنيا همتا نداشت تاييد مى كردند. هر يك از آنها مى خواست همواره در اين پرستش ديوانه وار بر ديگران پيشى بگيرد و روى دستشان بلند شود، و همگى از فكر اينكه امكان داشت به طور ناخواسته او را به گريه بيندازند بر خود مى لرزيدند! نه به خاطر سرازير شدن اشك هايش، بلكه بيشتر به علت مورد نكوهش قرار گرفتن از طرف بقيه بزرگترها. در حقيقت، به بهانه دوست داشتن كودك، ضمن كنترل كردن خود، گرايش ها و ويژگى هاى ناخوشايند خودشان را نشان مى دادند و به جاسوسى از يكديگر مى پرداختند.
ولى خشمگين شدن هاى جورجو واقعاً ترسناك بود. او به كمك دوز و كلك هايى كه اين گونه بچه ها در چنته دارند، خيلى خوب بلد بود شدت اثرگذارى آزار دادن هاى گوناگونش را اندازه بگيرد. سلاح هايش را به شكل زير و نسبت به موارد گوناگون به كار مى برد: براى دلخورى هاى كوچك، فقط گريه مى كرد، آن هم با هق هق هاى كوچكى كه دل سنگ را آب مى كرد. در موردهاى مهم تر، موقعى كه بايستى ميدان عملكردش را وسيع تر مى كرد تا خواست هايش برآورده شود، به طور كامل با همه قهر مى كرد، نه با كسى حرف مى زد، نه بازى مى كرد، و نه حتى غذا مى خورد: كارى كه ظرف كمتر از بيست و چهار ساعت، همه اعضاى خانواده را به زانو درمى آورد. وقتى موقعيت باز هم وخيم تر بود، ميان دو ترفند يكى را برمى گزيد: يا وانمود مى كرد دچار استخوان دردهاى مرموزى شده _ ولى هيچ وقت به سردرد و شكم درد متوسل نمى شد چون امكان خوراندن مسهل هميشه برايش وجود داشت (و در انتخاب نوع درد، بدذاتى اش را نشان مى داد، شايد هم از همه چيز گذشته به طور غيرعمد و ناآگاهانه بود، چون بزرگترها، درست يا غلط، فكرشان مى رفت دنبال فلج كودكان) _ يا اينكه بدتر از همه، شروع مى كرد به عربده زدن: از گلويش فريادى بى اندازه تيز، مداوم و يكنواخت بيرون مى داد، فريادى كه ما بزرگترها قادر به كشيدن آن نيستيم و پرده گوش ها را پاره مى كند. در برابر اين عربده ها، عملاً هيچ كس نمى توانست پايدارى كند. جورجو به كمك آنها نه تنها به سرعت آنچه را مى خواست به دست مى آورد، بلكه لذت مى برد از اينكه بزرگترها به خاطر آزردن اين كودك بينواى معصوم همديگر را سرزنش مى كردند.
جورجو هرگز گرايشى واقعى نسبت به اسباب بازى ها نداشت. فقط از روى خودخواهى مى خواست اسباب بازى ها فراوان و باشكوه باشند. به ويژه لذت مى برد از اينكه دو يا سه نفر از همبازى هايش را به خانه بياورد و با نشان دادن اسباب بازى هايش به آنها دچار شگفتى شان بكند. آنها را يكى به يكى از گنجه كوچكى كه هميشه درش را به دقت قفل مى كرد بيرون مى آورد و گنجينه درخشان و شكوهمندش را به تدريج به آنها مى نماياند. دوستان خردسالش از شدت غبطه به غليان درمى آمدند. جورجو هم از تحقير و سرزنش آنها و به تب و تاب انداختن شان لذت مى برد:
- نه، دست به آنها نزن، با آن دست هاى كثيف!... از اين يكى خيلى خوشت مى آيد، ها؟ زود باش آن را بده به من، يالا بده، وگرنه آن را مى شكنى... تو چى؟ تا حالا همچو اسباب بازى هايى به تو هديه كرده اند؟ (خوب مى دانست كه چنين هديه هايى را دريافت نكرده اند). پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ از لاى در نيمه باز با چشم هاى غرق در محبت و تحسين براندازش مى كردند و قربان صدقه اش مى رفتند. زمزمه كنان مى گفتند:
- اين عزيز دلمان، حالا ديگر براى خودش مردى شده است... ببينيد چگونه جلوه مى فروشد، چقدر به خودش مى بالد!... آخ كه چقدر اين اسباب بازى ها را دوست دارد، مثلاً آن خرس كوچولويش را كه مامان بزرگ به او هديه كرده است نگاه كنيد!
انگار حسود و آزمند بودن نسبت به اسباب بازى ها براى يك بچه فضيلتى بزرگ و خارق العاده به شمار مى رفت.
خوب ديگر! يكى از دوستان خانواده روزى از آمريكا اسباب بازى شگفت انگيزى آورد و به جورجو هديه داد. يك كاميون ويژه «حمل شير» تقليدى كاملاً اصيل و مشابه از كاميون هايى كه مخصوص اين كار ساخته شده اند: سراسر آن پوشيده از رنگ هاى براق آبى و سفيد بود، با دو مامور حمل در لباس مخصوص كه مى شد آنها را از جاشان بلند كرد و دوباره سر جاشان برگرداند، درهاى جلو باز و بسته مى شد و چرخ هاى آن لاستيكى بود و رينگ هاى واقعى و بسيار كوچك داشتند. داخل كاميون صندوق هاى فلزى با نظم و ترتيب روى هم چيده شده بودند كه هر كدام محتوى هشت بطرى شيشه اى بود با سرپوش قلعى كاملاً بسته شده. در دو طرف كاميون، حتى دو در كركره اى فلزى بود كه هنگام بالا رفتن دور خود مى پيچيدند و جمع مى شدند، درست مانند كاميون هاى واقعى حمل شير. اين كاميون بى شك زيباترين، شگفت آورترين و به احتمال گرانبهاترين اسباب بازى جورجو بود.
خوب ديگر، يك روز پدربزرگ جورجو كه سرهنگ بازنشسته اى بود و توى خانه هيچ سرگرمى نداشت، ضمن گذشتن از جلو گنجه كوچك اسباب بازى ها، بى آنكه فكر كند و ناآگاهانه، همان طور كه بيشتر وقت ها اتفاق مى افتد، دستگيره در گنجه را گرفت و كشيد. ملاحظه كرد در دارد باز مى شود. جورجو مانند هميشه آن را قفل كرده بود، ولى چفت لنگه ديگر در كه زبانه قفل بايستى در آن جاى مى گرفت درست سرجايش قرار نگرفته بود. در نتيجه دو لنگه در همزمان با هم باز شدند.
اسباب بازى ها به طور منظم روى چهار طبقه چيده شده بودند، براق و صحيح و سالم، چون در واقع جورجو به ندرت براى بازى كردن آنها را برمى داشت. جورجو با آيدا رفته بود بيرون، پدر و مادرش هم خانه نبودند و مادربزرگش النا توى سالن بافتنى مى بافت. آنا هم توى آشپزخانه مشغول چرت زدن بود. خانه هم ساكت و آرام. پدربزرگ مانند يك دزد، نگاهى به پشت سرش كرد. بعد به تحريك هوسى كه از مدت ها پيش آن را در خود سركوب كرده بود، دو دستش را به طرف كاميون كه با شكوه و جلال تمام مى درخشيد دراز كرد.
آن را برداشت و روى ميزى گذاشت، پشت ميز نشست و به معاينه آن پرداخت. ولى قانونى پنهانى و به زبان آورده نشده باعث مى شود كه وقتى بچه ها دزدكى دست به وسايل بزرگترها مى زنند، بى درنگ بلايى سر آنها مى آيد. همين اتفاق وقتى بزرگترها به سراغ اسباب بازى هاى بچه ها مى روند عيناً رخ مى دهد، همان اسباب بازى هايى كه بچه ها با قدرتى وحشيانه طى ماه ها بالا و پايين شان مى اندازند، بى آنكه آسيبى ببيند. پدربزرگ همين كه خواست با دقت و احتياط يك ساعت ساز واقعى يكى از درهاى كركره اى كوچك را بالا ببرد، صداى تلقى شنيد: قطعه آهنى سفيد كوچكى بيرون پريد و محورى كه كركره بايستى دور آن جمع مى شد، از بدنه جدا شد.
سرهنگ سالخورده با قلبى پرتپش و باشتاب كوشيد آن را به حالت اولش درآورد. ولى دست هايش مانند برگ هاى پاييزى مى لرزيد، و خيلى زود فهميد اندك مهارتى كه در تعمير وسايل گوناگون دارد، در اينجا كارساز نيست. آسيب وارد شده هم داخل اسباب بازى نبود كه بتوان آن را به آسانى پنهان كرد. در كركره اى كه محورش از جا درآمده بود، بسته نمى شد و مانند بال شكسته پرنده اى آويزان بود.
سرگشتگى ترس آورى سراپاى كسى را كه روزى پاى تپه مونتلو گردان هاى سوارش را نوميدانه و با جسارت در برابر آتش مسلسل اتريشى ها به حمله واداشته و پيروز بيرون آمده بود، فراگرفت. هنگامى كه صدايى به گوشش رسيد كه در نظرش همچون صوراسرافيل جلوه كرد، سراپايش به لرزه درآمد.
- يا حضرت مسيح! چه كار كردى، آنتونيو؟
سرهنگ سالخورده به عقب برگشت. زنش النا با چشم هاى از حدقه بيرون زده بر اثر وحشت، در آستانه در بى حركت ايستاده بود.
- آن را شكستى؟ بگو ببينم، واقعاً شكستيش؟
سرهنگ سالخورده و سرد و گرم چشيده ضمن اينكه نوميدانه و با ناشيگرى مى كوشيد اسباب بازى را تعمير كند، ناله كنان گفت:
- چه فكرها مى كنى، اين... به تو... قول مى دهم كه چيزى نيست.
- همسرش با نگرانى گفت: خوب، حالا، حالا چه كار مى خواهى بكنى. اگر جورجو بفهمد چى؟ بگو ببينم چه كار مى خواهى بكنى؟
- باور كن فقط آن را برداشتم كه تماشايش كنم... دست به آن نزدم... به طور حتم قبلاً شكسته بوده است... بعد شرمگينانه خواست پوزش بطلبد: باور كن به آن دست نزدم.
اگر در اين ماجرا كمترين اميدى به اظهار همبستگى معنوى زنش داشت، در برابر اظهار خشم شديد او از بين رفت. زنش همچون يك طوطى تكرار كرد:
- هيچ كارى نكردم، هيچ كارى نكردم... حتماً قبلاً شكسته بوده است!... دست كم كارى بكن مرد! به جاى اين طور بى حركت ماندن و مانند ابله ها خيره نگاه كردن از جايت بجنب!... جورجو ممكن است هر لحظه سر برسد... و كى... (بر اثر خشم صدايش دورگه شد) كى به تو گفت بروى سر گنجه اسباب بازى هاى او؟
سرهنگ بيچاره پاك تعادلش را از دست داده بود. از بدشانسى آن روز يكشنبه بود و مغازه ها تعطيل. در نتيجه كوچكترين اميدى براى پيدا كردن تعميركارى كه بتواند كاميون را تعمير كند وجود نداشت. مادربزرگ احتمالاً براى اينكه پايش در اين قضيه گير نباشد رفت پى كارش. سرهنگ پير خود را در جنگل وحشى و حق ناشناس زندگى تنها و درمانده يافت. غروب داشت نزديك مى شد. به زودى شب فرامى رسيد و جورجو به خانه برمى گشت.
پدربزرگ با گلوى خشك و به هم چسبيده به طرف آشپزخانه دويد تا تكه نخى در آنجا پيدا كند. به كمك اين تكه نخ توانست دوطرف كركره فلزى را ببندد، به نحوى كه كم و بيش بسته بماند. طبعاً ديگر نمى شد آن را باز كرد، ولى دست كم از بيرون هيچ چيز غيرعادى در آن ديده نمى شد. اسباب بازى را سرجايش گذاشت و در گنجه را قفل كرد. بعد رفت توى اتاقش. آن هم درست به موقع. سه بار صداى خشن و قاطعانه زنگ در اعلام كرد كه حاكم ستمگر خانه برگشته است.
باز اگر مادربزرگ مى توانست جلو زبانش را بگيرد، بارى! ولى خيال كرديد. هنگام صرف شام به جز جورجو، همه اهل خانه از جمله خدمتكارها از قضيه خبر داشتند. حتى بچه اى كم هوش تر از جورجو هم خيلى زود مى توانست دريابد كه چيزى غيرعادى و عجيب در فضاى اتاق موج مى زند. سرهنگ سالخورده دو سه بار كوشيد موضوع صحبت را بكشاند به قضيه كاميون، ولى هيچ كس كمترين كمكى به او نكرد.
جورجو كه طبق عادت هميشگى اش اداى آدم هاى عصبانى را درمى آورد، پرسيد: باز چه خبر شده؟ همگى تان توى آسمان ها سير مى كنيد.
پدربزرگ ضمن اينكه شهامت مندانه مى كوشيد به اين ماجرا جنبه شوخى آميزى بدهد خنده كنان گفت: ها، بله، سير كردن در آسمان ها خيلى هم عالى است، به آدم آنجا... خيلى هم خوش مى گذرد. ولى خنده اش ميان سكوت همگانى خاموش شد.
كودك هيچ پرسشى نكرد. با درايتى كم و بيش جنون آميز، وانمود كرد كاملاً متوجه علت اين ناراحتى همگانى شده است؛ يعنى همه اعضاى خانواده به دليلى كه براى او روشن نيست، احساس خطا مى كنند: ضمناً همگى بدون قيد و شرط تسليم او شده اند.
چگونه توانست حدس بزند؟ آيا نگاه هاى پرتب و تاب اعضاى خانواده كه با نگرانى تمام او را زير نظر داشتند به او كمك كرد؟ يا يك نفر قضيه را به گوشش رسانده بود؟ به هر حال، همين كه غذا به پايان رسيد، جورجو يك راست رفت به سراغ گنجه اسباب بازى هايش. دو لنگه در آن را گشود، يك دقيقه تمام به تماشاى آنها پرداخت، انگار مى خواست شكنجه و نگرانى فرد خطاكار را هرچه طولانى تر كند. سپس انتخابش را كرد، كاميون را از توى گنجه برداشت، آن را زير بغلش گرفت، رفت روى نيمكتى نشست و از آنجا لبخندزنان، با نگاهى خيره بزرگترها را يكى پس از ديگرى از نظر گذراند.
سرانجام پدربزرگ با صدايى بى حال گفت: دارى چه كار مى كنى، جورجو؟ هنوز موقع خوابيدنت نشده؟
پسرك با صدايى بى تفاوت و سهل انگارانه گفت: خواب؟ و لبخندش تبديل به پوزخندى تمسخرآميز شد.
مرد سالخورده كه به نظرش مى آمد فاجعه اى آنى و سريع به اين حالت احتضار كند و عذاب آور ترجيح دارد پرسيد: در اين صورت چرا بازى نمى كنى؟
كودك با لحنى قهرآميز گفت: نه. دلم نمى خواهد بازى كنم.
بعد نزديك نيم ساعت در همان حالت بى حركت باقى ماند و آنگاه گفت:
- من مى روم بخوابم.
سپس همچنان كه كاميون را زيربغلش گرفته بود از اتاق بيرون رفت.
فردا در تمام روز و حتى روز بعد هم همين حالت و رفتار را ادامه داد. در تمام اين مدت براى يك لحظه هم كاميون را از خودش دور نكرد. حتى سر ميز غذا هم آن را با خودش مى آورد، كارى كه در مورد هيچ يك از اسباب بازى هايش نكرده بود. ولى با آن بازى نمى كرد، راهش نمى انداخت، و به هيچ وجه نشان نمى داد قصد دارد نگاهى به داخل آن بيندازد.
پدربزرگ در حالت تب و تابى زجرآور به سر مى برد.
چندين بار به او گفت: جورجو، اگر نمى خواهى با اين كاميون بازى كنى، چرا دائماً آن را دنبال خودت به اين طرف و آن طرف مى كشانى؟ اين هوسبازى ها چه معنى دارد. يالا، بيا اينجا پيش من و بطرى هاى كوچك و قشنگ شير داخل آن را نشانم بده.
يعنى آن لحظه گريزناپذير و عذاب آورى كه نوه اش متوجه آسيب وارد آمده، به كاميون بشود و آنچه بايد پيش بيايد، رخ بدهد، نمى خواهد هرگز فرا برسد؟
(ولى به هر حال پدربزرگ جرات نمى كرد خودبه خود به اين موضوع اعتراف كند). شكنجه انتظار چه بار سنگينى روى شانه هايش بود و جورجو هم كوچك ترين اشاره اى به اين موضوع نمى كرد.
سرانجام در پاسخ پرسش پدربزرگ گفت:
- نه، دلم نمى خواهد با آن بازى كنم و نه داخلش را نشانت بدهم. مگر اين كاميون مال من نيست؟ در اين صورت چرا راحتم نمى گذارى؟
شب ها وقتى جورجو مى رفت بخوابد بحث ميان بزرگترها آغاز مى شد. پدر جورجو به پدربزرگ مى گفت:
- خب، به او بگو، بهتر از اين نيست كه به اين وضع ادامه بدهى؟ راستش را به او بگو! به خاطر اين كاميون لعنتى همگى خفقان گرفته ايم.
مادربزرگ اعتراض كنان مى گفت: چى؟ گفتى لعنتى؟ حتى براى شوخى كردن هم به كار بردن اين كلمه مناسب نيست... آن هم در مورد اسباب بازى مورد علاقه اش! طفلك بينوا!
پدر جورجو هم نوميدانه ادامه مى داد:
- خب قضيه را بگو و خلاص مان كن. يعنى تو آدمى كه در دو جنگ شركت كرده اى شهامت گفتن آن را ندارى. شهامتش را دارى يا نه؟
نه، قضيه بيشتر از آن كش پيدا نكرد. روز سوم وقتى سروكله جورجو با كاميون زير بغلش پيدا شد، پدربزرگ بيشتر از آن نتوانست جلو خودش را بگيرد.
- ببينم، جورجو. چرا كمى كاميونت را راه نمى اندازى تا ما هم تماشا كنيم؟ چرا با آن بازى نمى كنى؟ وقتى مى بينمت با كاميون زيربغل اين طرف و آن طرف مى روى بى آنكه با آن بازى كنى، به نظرم خيلى عجيب مى آيد.
آن وقت پسرك شروع كرد به اخم كردن، انگار مى خواست بولهوسى تازه اى را آغاز كند (حقيقتاً ناراحت بود يا ادا درمى آورد؟) بعد هق هق كنان شروع كرد به فرياد زدن.
- هر كار دلم بخواهد با كاميونم مى كنم، هر كار بخواهم با آن مى كنم! چرا راحتم نمى گذاريد! ديگر جانم را به لبم رسانديد، مى فهميد؟ اگر دلم بخواهد مى توانم بزنم آن را درب و داغان كنم... مى توانم لگدمالش كنم!... حالا نگاه كنيد ببينيد با آن چه مى كنم.
اسباب بازى اش را با دو دست توى هوا بالا برد و با شدت هرچه تمام تر آن را به زمين كوبيد، بعد هم واقعاً شروع كرد به لگد زدن و له كردن آن، سقف كاميون به هوا پريد، جدارهايش شكست و شيشه هاى شير روى زمين غلتيدند.
آن وقت جورجو ناگهان از فرياد زدن دست كشيد، خم شد روى زمين، يكى از جدارهاى كاميون را معاينه كرد و سر نخى را كه پدربزرگ پنهانى در كركره اى آسيب ديده را با آن بسته بود گرفت. با چهره اى رنگ پريده و نگاهى وحشت آور يكى يكى آنها را برانداز كرد. بعد به طور جويده جويده گفت:
- كى؟ كى به آن دست زده؟ كى آن را شكسته؟
پدربزرگ، آن جنگجوى دلاور دو جنگ، با پشت اندكى خميده جلو آمد.
مادر جورجو التماس كنان گفت: آه، جورجو، عزيز دلم، پسر خوبى باش. پدربزرگ كه عمداً اين كار را نكرده، باور كن. جورجو كوچولويم، او را ببخش.
مادربزرگ هم وارد معركه شد:
- آه، نه، عزيز دلم، حق با توست... به روى اين پدربزرگ بدجنس كه مى زند همه اسباب بازى هايت را خراب مى كند، بنگ بنگ تير خالى كن، كوچولوى قشنگم. اسباب بازى هايش را مى شكنند و انتظار دارند باز هم پسر خوب و مهربانى باقى بماند. به اين پدربزرگ بدجنس بنگ بنگ تيراندازى كن.
جورجور ناگهان آرام شد. به چهره هاى نگرانى كه دور و برش بود نگاه كرد. لبخندى روى لب هايش نشست.
مادرش فرياد زد: به شما كه گفتم. هميشه گفته ام كه او يك فرشته است! مى بينيد كه پدربزرگش را بخشيده است. نگاهش كنيد مثل فرشته اى است كه از آسمان نازل شده!
ولى پسرك همچنان به بررسى چهره ها ادامه مى داد: پدرش، مادرش، پدربزرگش، مادربزرگش و دو خدمتكار را...
همگى با هم زمزمه كنان گفتند: نگاهش كنيد، اين فرشته اى را كه از آسمان نازل شده، اين فرشته كوچولو را تماشا كنيد!
جورجو به جثه درهم شكسته كاميون لگدى زد كه پرت شد به طرف ديوار و به آن اصابت كرد. بعد ديوانه وار شروع كرد به خنديدن. چنان مى خنديد كه دل همه مى لرزيد.
بعد ضمن بيرون رفتن از اتاق، تمسخركنان تكرار كرد:
- نگاهش كنيد اين فرشته كوچولو را
بزرگترها، وحشت زده و ساكت برجا ماندند.