چاقوی این داستان به «گاچو»های داستانهای بورخس تعلق دارد، گیرم قهرمان داستان ادعا میكند كه آن را در كوچهای بنبست، در زیر برگهای مرده و نیمهجان پاییزی، پیدا كرده است.
- خوب، این هم چای معطر كلكته برای جنابعالی. من آمادهام، سراپاگوشم. داشتی میگفتی.
- آره داشتم میگفتم كه ظهر بود، یعنی كمی از ظهر گذشته بود و مثل همه روزهای پاییز از همان سر ظهر هوا مثل هوای غروب بود. نه اینكه ابر باشد، اما خورشید رمقی نداشت.
ساعت دیواری، كه قاب قهوهای رنگش از چوب ساج بود، چهار ضربه زد. ضربه چهارم بلند و كشدار و پرطنین بود.
- یونس جان، معذرت میخواهم. اما اگر به همین ترتیب بخواهی لفت و لعابش بدهی یك ساعت طول میكشد. من باید بروم دنبال مینا.
یونس پاكت سیگارش را از جیب پیرهن درآورد و سیگاری به لبش گذاشت و با فندكی كه روی میز بود سیگارش را روشن كرد و تكیهاش را داد به پشتی صندلی.
- من اصراری ندارم كه تعریف كنم.
- نمیخواهد تو لب بروی. اما ازت خواهش میكنم زود بروی سر اصل مطلب. یك نخ هم به من بده. خوب، حالا خواهش میكنم شروع كن.
- حاتم تو مثل همیشه عجولی، میخواهی از همه چیز سردربیاوری، اما نمیخواهی، حاضر نیستی، كمی دندان روی جگر بگذاری.
حاتم سیگاری به لب گذاشت و با فندك یونس، كه كنار زیرسیگاری صدفی بود، سیگار را روشن كرد. قُلاجی زد و گفت:
- به جای این حرفها و كَلكَل كردن با من بگو این چاقوی لعنتی را از كجا آوردهای!
یونس سیگار را از گوشه لب برداشت و از لای پلكهایش، كه از هجوم دود نیم بسته بود، به حاتم نگاه كرد. هر دو روی صندلی، روبهروی هم، پشت میز مدوری كه روكش مخمل سفید داشت، نشسته بودند. پشت یونس به قاب پنجره ارسی بزرگی بود كه شیشههای رنگی كوچكی داشت و با پرده تور حجاب شده بود و شاخههای خشكیده چناری از پشت شیشههای آن دیده میشد. حاتم پشت به ستون باریك گچبری شدهای نشسته بود كه ساعت شماطهدار روی آن، چسبیده به سقف، از دو قلاب برنجی آویزان بود. دستش را به طرف میز دراز كرد.
- قبل از آن كه تعریف كنی اجازه بده نگاهی به چاقو بیندازم.
یونس روی میز خم شد و دست حاتم در هوا ماند.
- نه.
- چرا؟
- بعد میتوانی هرچه دلت خواست نگاهش كنی.
لحظهای در سكوت به هم نگاه كردند. چاقو وسط میز بود و فقط قسمتی از قبضه صدفی و كهربایی رنگ آن، كه لای روزنامه پیچیده شده بود، دیده میشد. حاتم به سیگارش پك زد و حلقهای دود از دهنش بیرون داد.
- خوب، چرا معطلی! من سراپا گوشم.
یونس به صندلی تكیه داد و از فنجان جرعهای چای نوشید، گفت:
- وقتی آدم یك خواب را سه بار تو یك شب، آن هم پشت سر هم،ببیند به خودش و به آنچه تو خواب دیده شك میكند. اما آنچه میخواهم برایت تعریف كنم كابوس یا بختك نیست. تو باید چهار فصل كوچه ما را خوب به خاطر داشته باشی.
حاتم هیچ نگفت. چند تار سبیلش را به دندان گرفته بود.
- فصل پاییز، از اول آذر، كف كوچه پر از برگهای زرد و ارغوانی میشود. همانطور كه گفتم كمی از ظهر گذشته بود. داشتم به طرف خانه میرفتم و برگها زیر پاهام صدا میكردند. هیچكس تو كوچه نبود. نمیدانم از كجا میآمدم. اما همینقدر میدانم كه خرد و خسته بودم و لخلخ قدم برمیداشتم. تو هیچوقت به ته كوچه بنبست روبهروی دیوار حیاط خانه ما نگاه كردهای؟
حاتم كه دست راستش را زیر چانه گذاشته بود و سیگار لای انگشتهایش دود میكرد پلكهایش را تنگ كرد و به چشمهای یونس خیره شد؛ انگار به ته كوچه بنبست نگاه میكرد تا چیزی را به یاد بیاورد.
یونس ادامه داد:
- ته آن كوچه باریك یك در دولتهای چوبی هست كه روش گل میخ و كندهكاری است و تو فصل بهار زیر نیلوفر و پیچك گم میشود. كوچه تو خواب باریكتر و بلندتر بود و یك سر از برگ پوشیده بود. نرسیده به كوچه صدایی شنیدم؛ از آن صداهای گنگی كه آدم فقط تو خواب میشنود و دلش از شنیدن آن میتپد. بعد فهمیدم كه صدای پا و نفس زدن چند تا آدم است. انگار كسی نفسهای آخرش را بكشد، یا نگذارند نفس بكشد. نفسی كه به خرخر بیفتد.
یونس فنجانش را سر كشید و خاكستر سیگارش را تو زیرسیگاری صدفی تكاند. به چشمهای حاتم خیره نگاه میكرد.
- صدا از كوچه بنبست بود، از سه تا آدم كه با هم گلاویز شده بودند و دستها و پاهاشان تو هم گره خورده بود. معلوم نبود كدام دست مالِ كیست. دوتاشان پیرهن سیاه گشاد پوشیده بودند و پیرهن آن یكی، كه میانه باریك و كوتاه بود، سفید و چسب تنش بود. سیاهپوشها چارشانه و بلند بودند و چكمههای چرم سیاه پاشان بود و شلوارشان نمیدانم چه رنگی بود؛ اما میدانم كه سیاه یا سفید نبود. خاكی یا شاید خردلی بود؛ یا چیزی میان اینها. اما یادم هست هردوشان یك رنگ پوشیده بودند و برگهای كف كوچه را لگد میكردند. آن كه پیرهن سفید تنش بود و آستینهای پیرهنش لك شده بود سكندری خورد و روی پای چپش پیچید و از آن دو تای دیگر جدا شد و وقتی سرش را به طرف دهنه كوچه چرخاند چشمش به من افتاد. زود برگشت، یعنی آنها كه سیاه پوشیده بودند هر كدام یكی از دستهاش را گرفتند و كشیدند.
قیافه مرد سفیدپوش به نظرم آشنا آمد. خیال میكنم او را تو خوابهای دیگرم دیده بودم. خم شد و باز هم سرش را چرخاند، اما نتوانست، نگذاشتند، نگاه كند. آنجا بود كه دیدم یك پاكت انار دستم است، چون پاكت از دستم افتاد و یكی از انارها كه درشت بود لكههای سیاه داشت تركید و چند انار دیگر روی شیب نرم كوچه قل خوردند و قل خوردند تا رسیدند به میانه كوچه، همانجا كه آن سه مرد با هم گلاویز بودند و نفس زدنشان شنیده میشد و صدای برگهایی كه زیر پاهاشان لگدكوب میشد. یك لحظه، یك لحظه كوتاه، ایستادند و روشان را برگرداندند و دیدم كه چشمهای آن دو نفری كه سیاه به تن داشتند مثل دو قدح خون است و لبهاشان از كف سفید میزند. آنكه پیرهن سفید داشت گونهاش كبود شده بود و از گوشه دهنش خون میجوشید.
همان دم از فرصت استفاده كرد و خودش را از چنگ آنها درآورد و دوید به طرف ته كوچه و سكندری خورد، اما دستش را به دیوار گرفت و خیز برداشت به طرف در دولتهای چوبی، و وقتی چشمش به قفل بزرگ زنگزده روی در افتاد پا سست كرد و برگشت و با آستین گوشه لبهای خونآلودش را پاك كرد.
یونس آخرین پك را به سیگارش زد و سیگار را در گودی صیقلی صدف خاموش كرد. حاتم به جلو خم شده بود و آرنجش را روی میز گذاشته بود و با دهن نیمهباز به یونس نگاه میكرد.
- نگاه مرد بیچاره روی دیوارهای بلند كوچه چرخید و مشتهاش به حالت دفاع گره شد. سیاهپوشها كه دیدند حریفشان راه فرار ندارد با قدمهای آرام به طرفش رفتند.
پشتشان به من بود، اما حس میكردم دارند میخندند. هر دو با هم، بیآنكه به هم نگاه كنند، دستشان را تو جیب عقب شلوارشان كردند. آنكه طرف راست كوچه بود یك زنجیر دانهدرشت بلند و آن یكی، كه شانه پهن و گردن كوتاهی داشت، یك چاقوی دسته چوبی تیغه بلند از جیبشان بیرون آوردند. وقتی به ته كوچه نزدیك شدند مرد سفیدپوش به طرفشان خیز برداشت. با آن دهن باز پیدا بود نعره میزند، اما من صدایی نشنیدم.
یونس سیگار دیگری به لب گذاشت. بیآنكه به میز نگاه كند دست دراز كرد و فندك را از جلو حاتم برداشت. وقتی سیگارش را روشن كرد، گفت:
- اگر تو جای من بودی چه میكردی؟
حاتم به صندلی تكیه داد و گفت:
- تو خواب آدم اختیارش با خودش نیست. همیشه از دیدن یك دعوای كثیف حالم به هم میخورد.
- شاید برای همین بود كه دویدم وسط معركه. نمیخواستم آن دعوا از آنچه بود بدتر بشود. اما همانطور كه گفتی تو خواب آدم اختیارش با خودش نیست. قبل از آنكه دستشان به هم برسد از وسط كوچه گذشته بودم و به موقع خودم را رساندم، درست پشت سر مردی كه چاقو دستش بود و داشت تیغهاش را حواله آبگاه مرد سفیدپوش میكرد.
خوب، فكر میكنی چه اتفاقی افتاده؟
حاتم هیچ نگفت. پیشانی مرطوب از عرقش را با كف دست پاك كرد. طوری به یونس نگاه میكرد كه انگار سوال او را نشنیده است، یا كسی روبهروی او نیست و دارد به خلاء نگاه میكند. یونس به سیگارش پك زد.
- همانطور كه پشت سرش ایستاده بودم مچش را، قبل از آنكه چاقو را حواله كند، تو هوا گرفتم و بیاختیار نعره زدم و از خواب پریدم. اما بیدار نشدم، چون داشتم تو خواب، خواب میدیدم. نفس راحتی كشیدم وقتی فهمیدم خواب میدیدهام.
حاتم سیگاری به لب گذاشت و با فندك سیگار را روشن كرد و چند پك پیدرپی زد و از دهن و سوراخهای بینی ابری از دود روی میز درست كرد. چشمهایش را مالید و سرفه كرد.
- بعدش باز هم همان خواب را دیدم. تو كوچه به طرف خانه میرفتم كه باز آن صداها را شنیدم و بعد سر كوچه بنبست ایستادم و باقی ماجرا، درست مثل دفعه اول، همه چیز عین هم. باز هم از خواب پریدم، همان لحظهای كه مرد سیاهپوش میخواست تیغه چاقو را حواله آبگاه آن مرد بیچاره كند و بند دستش تو مشت من بود. دلم میخواست میتوانستم بیدار بمانم. میترسیدم باز همان خواب را ببینم و دیگر نتوانم خودم را به موقع برسانم و تیغه چاقو از پا درش بیاورد. همین كه چشمم گرم شد، یعنی حس كردم تو خلاء خواب رها شدهام، بار سوم، همانطور كه انتظار میكشیدم، همه چیز از نو، این بار كندتر از دفعات پیش، تكرار شد.
از آنچه میخواست اتفاق بیفتد هول برم داشته بود و نمیدانم از سرما یا از ترس میلرزیدم. باز همان ظهر پاییز و كوچه خلوت پوشیده از برگ و صدای نفس زدنهای بریدهبریده كه این بار انگار گریهای – گریه مرد یا زن، یا بچه، نمیدانم – قاطیاش بود و من خستهتر از دفعات پیش قدم برمیداشتم. از آنچه گذشته بود، از آنچه تو خوابهای قبلی دیده بودم، دیگر رمقی برایم نمانده بود. وقتی روبهروی كوچه بنبست رسیدم از آنچه دیدم یكه خوردم: پیرهنسیاهها مردك بیچاره را، كه روی زمین میغلتید، زیر مشت و لگد گرفته بودند و او صداش درنمیآمد و وقتی چاردست و پا بلند شد پیرهن سفیدش سرخ سرخ شده بود و من چشمم پی تیغه خونآلود چاقو بود كه تو دست هیچكدام از پیرهنسیاهها نبود. وقتی مردك از دستشان گریخت و رفت همانجایی كه باید میرفت – پشت در چوبی دولتهای – فهمیدم كه سرخی نوچ پیرهن سفیدش از آبانارهای لگدكوبشدهای است كه از خواب اول تو كف كوچه قل خورده بودند.
مدرك به سرخی پیرهنش نگاه كرد و دهنش واماند. پیدا بود ترسیده، به شكم و سینه و پهلوهاش دست كشید، و نگاهش روی دیوارهای بلند چرخید و مشتها را به حالت دفاع گره كرد. پیرهن سیاهها با قدمهای آرام به طرفش رفتند و هر دو دست به جیب عقب شلوارشان بردند و من بند دلم لرزید وقتی چشمم به تیغه صیقلی چاقو افتاد. دیدم لبها و شانههای مردك هم میلرزند و انگار از تكرار این بازی خسته شده باشد چشمهاش را بست و دستهاش را به حالت تسلیم پایین آورد. پیرهنش را كه از آب نوچ انار به تنش چسبیده بود، بی آنكه دكمههاش را باز كند، از بالا تا پایین باز كرد و با چشمهای دریده سینهاش را مقابل تیغه چاقوی حریف گرفت. من سر جام، سر كوچه بنبست، خشكم زد وقتی دیدم او واداده.
یونس ته سیگارش را توی كاسه صدف انداخت و آرنج دو دستش را روی دسته صندلی گذاشت، انگار میخواست بلند شود.
- خوب، بعدش؟ بعدش چی شد؟
- من نتوانستم قدم از قدم بردارم، انگار استخوانهام را از سرب پر كرده باشند. وقتی پیرهن سیاهها خودشان را به او رساندند پریدم از خواب. مثل این بود كه داشتند به خودم حمله میكردند.
حاتم نفس بلندی كشید.
- اگر آخرش همین باشد كه گفتی،پس قهرمان سفیدپوش خوابت جان به در برده.
- نه نبرده.
- منظورت چیست؟
- من نتوانستم، تحمل نیاوردم، آخرش را ببینم. همانطور كه گفتم پریدم از خواب.
- خواب تو همین است كه گفتی. سیاهپوشها قبل از آنكه دستشان به آن مردك برسد خواب تو به آخر رسیده. پریدن تو از خواب دست خودت نبوده.
- اما واقعیت چیز دیگری است!
- فرض بگیریم اینطور باشد و آن مرد به دست آن دو سیاهپوش كشته شده باشد. حالا بگو این چاقو كه لای روزنامه پیچیدهای چه دخلی دارد به این خواب؟
یونس شقیقهاش را با دو انگشت دست راستش مالید و سرش را پایین انداخت.
- دیشب كه از خواب پریدم دیگر پلكهام رو هم نرفت. وقتی سپیده زد از خانه آمدم بیرون و صاف رفتم تو كوچه بنبست.
حاتم خنده كوتاهی كرد.
- لابد میخواهی بگویی این چاقو مال همان دو سیاهپوش است و آن را در محل وقوع جنایت پیدا كردهای!
یونس بیآنكه سر بلند كند گفت:
- میتوانی خودت ببینی.
حاتم لحظهای خاموش ماند و خم شد روی میز و تای روزنامه را باز كرد و یك هو دستش را پس كشید.
- اینكه خونی است.
- آن را وسط كوچه لای برگها پیدا كردم. همان چاقویی است كه مرد قلتشن سیاهپوش دستش بود.
- این خون...
- شك ندارم كه خون او است. وقتی با دل انگشت روی تیغهاش كشیدم هنوز گرم بود. ساعت پنج ضربه زد و حاتم از روی صندلی پا شد. نگاهش را از چاقو گرفت و عصایش را از كنار دیوار برداشت. دستش میلرزید.
- من دیگر باید بروم. مینا منتظر است.
یونس هنوز سرش پایین بود و به تیغه بلند خونآلود چاقو نگاه میكرد. وقتی صدای بسته شدن در را شنید پلكهایش را روی هم گذاشت.