ساعت يازده راه افتاديم كه جنازه برادرم را تحويل بگيريم. لنگ ظهر بود و وقتى به ايستگاه رسيديم، نزديك بود از حال بروم. «راجو» اولين نفرى نبود كه در خانواده ما كشته مى شد. «رام چاچاجى» تقريباً سه سال پيش از او مرده بود. رام چاچاجى را به زحمت به خاطر مى آوردم. او مربى ژيمناستيك دانشگاه مروت بود. روى همين حساب فقط تابستان ها فرصت مى كرد سرى به ما بزند كه آن هم يك خط در ميان يادش مى رفت. به رغم شباهت ظاهرى، گونه هاى برجسته و سبيل قيطانى به آنها نمى آمد برادر باشند.
«پتياجى» حجب و حياى خاص داشت كه به سن و سال و بزرگى او نمى آمد. وقتى چاچاجى مرد، من هشت سال بيشتر نداشتم و اگر عكس او را نمى ديدم نمى توانستم شكل و شمايل را به ياد بياورم. تنها خاطره واقعى كه از او به يادم مانده اين است كه كف اتاق دراز كشيده بود و سيگار مى كشيد. پتياجى گوشه اتاق نشسته بود و آرام سئوال مى كرد. چاچاجى كه جوابش را مى داد رگه هايى از خشم و خنده در صدايش موج مى زد. گرچه مادر، در اين تصوير نبود اما مى دانم كه بيرون نشسته بود. زيرا از بوى سيگار حالش به هم مى خورد. هر وقت سيگار را تمام مى كرد، قوطى خالى اش را به من مى داد. من هم كاغذ قرمز و آبى آن را كه عكس خروس داشت توى جعبه كفش نگه مى داشتم. چون جايگاه خودم را در آن تصوير پيدا نمى كنم، بعضى وقت ها فكر مى كنم كه آن بعدازظهر آرام را از خودم درآورده ام و چاچاجى هميشه در آن تصوير سيگار دود مى كند. خاطره اى كه بخشى از آن در هاله اى از ابهام و آشفتگى قرار دارد. آيا وقتى موقع شورش، تفنگ در دست گرفت و از خانه بيرون زد من آنجا بودم؟ خودم را در حالى مى يابم كه پشت بام ايستاده ام و او را كه به سر كوچه نزديك مى شود تماشا مى كنم. جنازه اش را هم.
نمى دانستند كه آيا مرگ او تصادفى بوده يا نه؟ هيچ كس خبر نداشت كه قاتل، انگليسى ها بودند، هندوها و يا ... پسرى كه از خوابگاه راجو آمده بود تا خبر مرگ را به ما بدهد مى گفت، احتمالاً چند دقيقه اى بعد سر رسيده بود چون من تازه صداى سوت تعطيل كارخانه را شنيده بودم. صداى سوت مرا بيدار كرده بود چون قبل از همه، من صداى در زدن را شنيدم. ولى راستش را بخواهيد بيدار نبودم. چيزى بين خواب و بيدارى. سعى كردم خواب را به عالم واقع بكشانم اما صداى كوبه نگذاشت. ناگهان ترس برم داشت. چند لحظه اى خشكم زد و روى تخت، بادى را كه از حياط هو مى كشيد حس كردم. ما در حياط مى خوابيديم.
وقتى صداى كوبه نخوابيد، زير لب گفتم: «چه خبر شده؟» اما صداى ضربه هاى كوبه كه زنجير پشت در را مى لرزاند جوابش را داد. مادر هم بيدار شد. سر آخر او بود كه براى باز كردن در رفت، چون پتياجى هنوز پاى جامه اش را پيدا نكرده بود. دندان هاى سفيد پسرك برق مى زد. اول چيزى كه متوجه شدم همين بود؛ چون له له مى زد و دهانش باز بود. تمام راه را از ايستگاه قطار به دو آمده بود. پسرك چاق و تپل و كوتاهى بود، از آنهايى كه در مدرسه همه سر به سرش مى گذارند. مادر در را باز كرد و پرسيد: «چه كار دارى؟» كنار نرفت تا به پسرك راه بدهد، پسرك خودش را معرفى كرد. موقع حرف زدن نمى توانست آب دهانش را نگه دارد. اسمش «آشوك» بود؛ از دوستان راجو. مادر وقتى فهميد او دوست راجو است، راهش داد. پتياجى دستانش را با زيرشلوارى پاك كرد و مادر حتى بعد از تو آمدن پسر هم از آستانه در كنار نرفت. انگار منتظر بود پسرك حرفش را بزند و شرش را كم كند. مادر به من گفت كمى آب براى آشوك بياورم. كوزه تقريباً خالى بود. حتى با آنكه آن را سر و ته كردم و در ليوان مسى تكاندم، ليوان پر نشد. آشوك آشفته مى نمود. مادر بعد از باز كردن در حرفى نزد و پتياجى هم به اندازه آشوك مردد بود. هر سه در مهتاب به هم خيره شدند. من كوزه خالى در دست، در گوشه تاريكى نشستم و به صورت مهتابى آنها خيره شدم. آشوك با صدايى بريده بريده گفت: «من خبر خيلى بدى آورده ام.» ليوان آب را به دستش دادم. يك نفس آن را سر كشيد. ليوان را با خودم به سايه بردم. آشوك گفت: «خبر بدى آورده ام. امروز بعدازظهر دانشجويان تصميم گرفتند تظاهراتى راه بيندازند. بيرون خانه رئيس جمع شده بودند و چيزهايى را مى سوزاندند. «رامش وار» كه از سياسى هاى فعال بود، موقع رسيدن سربازان سخنرانى مى كرد. آنها نرفتند، سربازها جمعيت را به گلوله بستند. راجو رد مى شد كه تصادفاً گلوله خورد.»
گيج شدم و پاهايم وارفت. به كنار چاه تكيه دادم و كوزه گلى خنك را به صورتم چسباندم. ناگهان احساس سبكى و بى وزنى به من دست داد. انگار پر درآورده بودم و سبكبال در آسمان اوج مى گرفتم و از ميان ابرهاى نقره اى پايين را نگاه مى كردم. هيچ وقت يادم نمى رود. بهت و حيرت آن شب را هرگز از ياد نمى برم. پتياجى با پيژامه و زيرپيراهنى مثل ميت وارفت. موهايش در مهتاب، نقره اى مى نمود و سبيل قيطانى اش، مثل يك تكه گچ بود. مادر اسكلتى تهى بود كه روى آن پارچه اى كشيده بودند. ديگر در مهتاب برق نمى زد. تصويرى سياه و درهم شكسته شد. سارى اش به دست افتاد. مادر و پتياجى تمام شب ناليدند. پتياجى مثل گربه اى سرماخورده مى ناليد. چون سر از زمين برنمى داشت مطمئن نبودم كه واقعاً گريه مى كند. مادر تا صبح ضجه و ناله مى كرد و نفرينش بلند بود. هرازگاه صدايش را مى بريد تا نفسى تازه كند و دوباره جيغى مى كشيد و شيون سرمى داد. گوش كردن به ضجه و شيون او مرا دستپاچه مى كرد، خودم هم گريه نمى كردم. از اينكه احساس اندوه به من دست نداد، ناراحت بودم. انگار كه بيگانه اى مرده باشد، هيچ احساسى نداشتم. من و راجو هيچ وقت با هم بازى نمى كرديم. نه كه فكر كنيد مرا اذيت و آزار داده باشد؛ نه، اما چندان محبتى هم نشان نمى داديم. يادم نمى آيد به ذهنمان خطور كرده باشد كه دوست نداشتن غير طبيعى است. آن شب از اينكه وقتى به دانشگاه مى رفت گريه كردم، احساس رضايت به من دست داد.
بزرگ بود. وقتى روى تخت خوابم گرفت ناگهان به گريه افتادم. گريه ام از غصه جدايى نبود، بلكه براى اولين بار كه آسمان را نگاه كردم يادم افتاد من هم خواهم مرد. و گريه ام گرفت. آشوك روى لبه تخت راجو نشست و من در كنج ماندم. مادرم كه آرام گرفت، آشوك را سئوال پيچ كرد. مى خواست سير تا پياز ماجرا را بداند. چندين بار پسرك را وادار كرد ماجرا را از اول تا آخر تعريف كند. و هر بار او را سئوال پيچ مى كرد تا نكات خاصى را پيدا كند. صبح منظره سى، چهل دانشجو كه براى شنيدن سخنرانى آتشين رامش وار گوش تا گوش ايستاده بودند، جلو چشمان ما بود. دانشجوها چپ و راست شعار مى دادند. رامش وار با تكان دادن دست و فرياد زدن، توجه تظاهر كنندگان را جلب مى كرد. بالاى پله هاى خانه رئيس ايستاده بود. وقتى صاحب منصب موبور انگليسى، سربازان هندى را وارد حياط كرد آنجا بوديم. سكوت سنگين و انتظار دستور را شاهد بوديم. ديديم كه زانو زدند و قراول رفتند. راجو را ديديم كه از كنار جمعيت معترض به راه خود ادامه مى داد، و وقتى فرمان آتش را شنيد برگشت و پشت سرش را نگاه كرد. ديديم كه گلوله از يك طرف گردنش خورد و از آن طرف پكيد. هيچ كس حرفى نزد و به من چيزى نگفت. صبح روز بعد پدر يادداشتى به دستم داد كه به كارخانه ببرم و بگويم كه امروز نمى تواند سركار بيايد. آشوك از پتياجى پرسيد اگر بخواهند جنازه راجو را برگردانند، مى تواند كمك كند؛ اما پتياجى گفت لزومى ندارد.
ما كه راه افتاديم آشوك با ليوانى چاى و نان مشغول شد. راه ايستگاه انگار تمامى نداشت. خورشيد در اوج آسمان، زمين و زمان را كباب مى كرد. جاده چندان شلوغ نبود. تاكسى ها كه از كنارمان مى گذشتند، مى پرسيدند كه آيا مى خواهيم سوار شويم؟ پتياجى جواب نفى مى داد. ما فقط پول يك خط را داشتيم. در راه فكر مى كردم كه جنازه چه صورتى پيدا مى كند؟ آيا لاغر و لندوك است يا مثل آدم عادى؟ اولين جسدى كه ديده بودم جنازه برادرم بود. مادر نگذاشته بود به جنازه چاچاجى نزديك شوم. روز تدفين او، مادر مرا در انبار پشت بام حبس كرده بود. سقف انبار شيروانى بود و گرماى داخل آن، آدم را كباب مى كرد. حدود ساعت يازده مرا به داخل اتاقك انداخت. حوصله ام سررفت و خوابم برد. هر ده بيست دقيقه از شدت عرق بلند مى شدم و به گوشه ديگرى پناه مى بردم، زيرا جاى قبلى غير قابل تحمل بود. بين چرت هاى گاه و بيگاه سروصداى مراسم تدفين را مى شنيدم و مى توانستم پيش بينى كنم كه چه وقت شيون و گريه سر خواهند داد. با رسيدن كاهن، مراسم آغاز شد. با آغاز مراسم دعا خوابم برد. ساعت سه از سروصداى شيروانى ها از خواب بلند شدم.
«وينود» و «راچ كومار» آمده بودند دودى كنند و حال بيايند. حرفشان هم اين بود كه چاچاجى و پتياجى نمى توانند كنار بيايند و چاچاجى مى خواسته خانه را چوب حراج بزند. وقتى صداى آنها را شنيدم و فهميدم كه صدا در رويا نيست و عالم واقع است در را كوفتم. با آنكه هرم بعدازظهر چله تابستان بود، پا كه بيرون گذاشتم، باد تن كشيد و يخ كردم. خسته و كوفته به ايستگاه راه آهن رسيديم. صدها نفر جمع شده بودند و هياهوى فراوان به راه انداخته بودند. هيچ كدام را نمى شناختم. همه شان جوان بودند، حداكثر بيست تا سى ساله. همگى شلوار و پيراهن به تن داشتند، ظاهرشان داد مى زد شهرى هستند. من و پتياجى لباس سنتى به تن داشتيم. بيشتر جوان ها پايين سكو جمع شده بودند و دو سه نفرى روى سكو رفته بودند و سخنرانى مى كردند. نزديكتر كه شديم اسم برادرم را شنيدم. سخنران هايى كه حتى اسم كوچك برادرم را نمى دانستند او را قهرمان مى ناميدند و برايش يقه مى دراندند. پدرم دست مرا گرفت و كنار كشيد. خودش هم رفت درشكه اى كرايه كند. جمعيت ابتدا مرا هراسان كرد. بعد وقتى اسم برادرم را قهرمان گذاشتند كفرم درآمد. خواستم داد بزنم و بگويم كه برادرم قهرمان كه نيست هيچ، اصلاً ارزش اين حرف ها را هم ندارد كه او را اين قدر بالا مى برند.
نمى دانستم به چه علت به خاطر گلوله اى كه در رفته و او را سقط كرده بود، اين قدر بزرگش مى كردند. همان موقع فهميدم كه تا چه اندازه از او بدم مى آمد. نه كه با هم جنگ و دعوايى داشته باشيم. من اول و آخر يك بار با او حرفم شد و جداً از او بدم مى آمد. يك بار در جشن تولد مادرم همه پولم را دادم و يك بسته بيسكويت براى مادرم خريدم. دو سال بعد وقتى مادر به خاطر هديه از راجو تشكر كرد، درآمدم كه هديه مال من بوده و راجو مرا دروغگو خواند. پتيا جى كه يادش مانده بود طرف مرا گرفت. خيلى صبر كرديم. قطار بايد سر ساعت دوازده مى رسيد، اما ساعت دوازده شد و نيامد. از دوازده هم گذشت، ولى خبرى نشد. يك ساعت، دو ساعت. حدود ساعت دو شايع كردند كه انگليسى ها نمى خواهند جنازه راجو را تحويل دهند. يكى داد زد: «اين انگليسى هاى نامرد نمى خواهند جنازه قهرمان ما را هم تحويل بدهند.» جمعيت يكپارچه فرياد زدند: «مرگ بر انگليس، مرگ بر فرماندار.» چند نفرى هم پريدند روى سكو و با لگد باجه بليت فروشى را انداختند. در يك چشم برهم زدن روى سكو ريختند و تا آمديم به خود بجنبيم نفت و بنزين بود كه روى سكو مى ريختند و لحظه اى بعد ساختمان در كام آتش فرورفت. يكى داد زد: «ارتشى ها آمدند.» همه دنبال سوراخ موش مى گشتند. قطار ساعت سه رسيد.
از دور كه مى آمد صدايش را شناختم. فس فس كنان مى آمد و از دودكش اش دود غليظى مثل كوره، تنوره مى كشيد. ريل هاى روى زمين سفت، محكم شده بودند و صدا از دور مى پيچيد. مثل نهرى صورتى رنگ و باريك از دورمى آمد و هر چه نزديك تر مى شد، بزرگ تر مى نمود. بعد ناگهان رودى خروشان و پرسروصدا بود كه به سوى ما شتافت. به ايستگاه كه رسيد ابتدا از سرعت خود كاست و بلافاصله سرعت گرفت. قطار از كنار ما كه گذشت بلند شديم و دنبالش دويديم و فرياد زديم كه بايستد. راننده، مرد بلند قد و لاغرى بود كه لباس خاكى به تن داشت و با بدگمانى به ما خيره شد. ترسيدم برادرمان را تحويل ندهد. بالاخره از سرعت خود كاست و به پتياجى اجازه داد كه از قطار بالا برود. پائين آوردن جنازه بدون سكوى راه آهن خيلى دشوار بود. راننده نمى گذاشت برانكارد را پائين ببريم و مى گفت اگر بخواهيم ببريم بايد پولش را بدهيم. من پايين ايستادم و پتياجى زير بغل راجو را گرفت و او را سرازير كرد. راجو يك جفت كفش مشكى داشت كه بوى آن آدم را خفه مى كرد. براى آنكه دستم را به جايى بند كنم دست انداختم و شلوارش را گرفتم. براى اولين بار دستم به پوست او خورد. موهاى خيس پايش كه به دستم خورد چندشم شد و عقم نشست. جنازه اش هم مثل زنده اش بود. اگر سوراخ روى گردنش با آن همه خون لخته شده نبود، فكر مى كردم خواب رفته است. كوچك تر به نظر مى رسيد. انگار آب رفته بود.
فكر مى كردم خواب رفته است. گرچه گمان نداشتم قيافه اش چندان تغيير بكند، ولى عادى بودنش حالم را گرفت. ابروهاى به هم پيوسته اش دست نخورده باقى مانده بود. بينى پهن و كوفته اى اش هيچ فرقى نكرده بود. ده دقيقه طول كشيد تا هن و هن كنان خودمان را به درشكه رسانديم كه چند صد متر با ايستگاه فاصله داشت. تمام راه عقب عقب مى رفتم. راجو خيلى سنگين بود. انگار خيكش را پر از آب كرده بودند. خشك شده بود اما وسط بدنش تاب كمى برداشت. او را كه نگه داشته بودم خيلى احساس گردن كلفتى و زور مى كردم. به درشكه كه رسيديم پاهايش را تا زديم. من هم نشستم و بقيه راه او را نگه داشتم. پتياجى، راجو را سرپا نگه داشت. وقتى او را در درشكه جا كرد، رهايش كرد. سر راجو كه به تخته خورد، گريه ام گرفت. ياد مراسم دفن چاچاجى افتادم. تابوتش را كه چهار نفرى مى آوردند، از در حياط رد نمى شدند. مختصرى تابوت را كج كردند كه جنازه رد شود، اما چاچاجى سر خورد و افتاد. انتظار داشتم برگردد و دست بيندازد و تابوت را بگيرد، اما حيف. انگار يك تكه سنگ بود كه در ميان پارچه بنفش روى زمين افتاد. وقتى همه دور چاچاجى را گرفتند، پتياجى در آستانه در ايستاد و وقتى فكر كرد كسى نگاهش نمى كند لبخندى زد. پتياجى و من كنار جسد راجو نشستيم. بغضم گرفت و پتياجى بى صبرانه مرا نگاه مى كرد. بعد نگاهش را برگرداند. بادى گرم و پرگرد و غبار مى وزيد. درشكه كه راه افتاد، درشكه چى دو بار شلاق را بر سر اسب فرود آورد. صداى شلاق مثل صداى گلوله بود.