Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بانوى پير. نویسنده: نوئل دوول. ترجمه: قاسم صنعوى

بانوى پير. نویسنده: نوئل دوول. ترجمه: قاسم صنعوى

بانوى پير همان رفتار ساده و مستقيم خود را كه براى بانويى چنان بزرگ نوعى رفتار خاص او به شمار مى رفت- ولى چون نشانى از همدلى واقعى به ديگران، گرمابخش بود- حفظ كرده بود. بانوى پير به من گفت: «چقدر از ديدن تان خوشوقتم.» دستش را به سويم دراز كرد تا ...

در فكر بودم اين بانوى پير را كجا و كى ديده ام. ولى كم ترين شكى وجود نداشت: او را مى شناختم. هر دو از در كوچك باغ ملى مى گذشتيم. او به سويى ديگر مى رفت و چون نخواستم او را معطل كنم به سلامى با سر، شايد هم اندكى به فرزى، اكتفا كردم. برگشت، يك لحظه نيم رخش را ديدم. شنيدم: «شما را پنجشنبه مى بينم.» بى آنكه باز هم او را درست به جا بياورم، به يادم آمد كه او روزهاى چهارشنبه خويشاوندان ثروتمندش را كه دوست ندارد مرا با آنها ببيند، مى پذيرد. پيراهن تافته از مدافتاده اش را با نگاه دنبال كردم- به شيوه خاصى لباس پوشيده بود. شبح بلندبالايش به كلاه مضحك كوچكى كه تورى دورش پيچيده شده بود ختم مى شد. بانوى پير از نظر محو شد و آن وقت به ياد آوردم كه ساليان درازى است كه پيرزن مرده است. 

بر اثر آن، چنان ضربه اى به من وارد شد كه مدت درازى بى آنكه بدانم كجا هستم راه رفتم. وقتى از حيرت به درآمدم خود را در كوچه اى باريك، داراى شيب تند و غرق در آفتاب يافتم. بين عمارت هاى مختصر و پراكنده كه دو طرف كوچه را گرفته بودند، ديواره اى به دقت ساخته شده، از وجود اقامتگاهى اشرافى كه به اين همسايگى حقيرانه محكوم شده بود، خبر مى داد. طاقى آراسته به نشان خانوادگى، ذخيره سايه را عرضه مى داشت و پايه يك مجسمه، كرسيچه اى غيرمنتظره در اختيارم مى گذاشت. 

بالاخره، زمانى كه آرام گرفته بودم و به خصوص از هيجان به درآمده بودم، به سروصداى خفه اى كه از پشت در شنيده مى شد گوش سپردم، سروصدايى مبهم ولى سرشار، هياهوى يك اجتماع، هياهوى جشنى در دوردست ها، بود... لنگه در بدون مانعى جز سنگينى استثنايى اش گشوده شد. پشت سرم بسته شد و از روشنايى محرومم كرد. سروصدا گويى از منطقه هاى زيرين به گوش مى رسيد، كار خوبى كرده بودم كه بى حركت مانده بودم: وقتى چشمم به تاريكى عادت كرد، پيش پايم پلكانى با شيب تند ديدم كه پائين رفتن از آن بدون دشوارى صورت نگرفت. هياهو شدت مى يافت. ديرى نگذشت كه به راهرويى با ابعاد قابل ملاحظه رسيدم و در آن جماعتى در تكاپو كه هنوز قادر به درك زبانشان نبودم به هم فشرده مى شدند. طاق هاى غول آسا، مستقيماً به سنگفرش هاى كف زمين تكيه مى كردند و هرگونه روشنايى، عبارت از دسته هاى نورى ملال آور بود كه پنجره هايى واقع در خيلى بالا، به آنها اجازه عبور مى دادند. در طول سنگفرش، جويى بود كه به تناوب پهن مى شد. جزئيات را نمى توانستم تشخيص دهم. ولى گمان كردم كه مردمى نه چندان با اهميت، داراى شنل هاى كوتاه، پاهاى محكومان را مى شويند. 

اين اجتماع، خاطره شديدى را كه به تقريباً ده سال پيش بازمى گشت، برايم زنده كرد. گردشى مرا به صومعه اى متروك كشانده بود. همه مى دانند صومعه اى از اين قماش در چه زمين پهناورى ساخته مى شده. هر راهب در اطراف گورستان داراى خانه اى است. ساختمان هاى خود صومعه، سفره خانه، خوابگاه، كتابخانه صومعه و ضمايم آن، قيد و بندهاى ناشى از خودمختارى، بالاخره آسيا يا آشپزخانه را هم به اينها اضافه كنيد... به اين ترتيب، شما كه مجذوب بناهاى همواره متفاوت از لحاظ سبك يا كار شده ايد، به نحوى نامحسوس مفهوم زمان را از دست مى دهيد.

بارى، اين شهر صومعه اى كه امروزه طبقه بندى، نوسازى و مجهز به راهنماها و راه بندها شده، در آن هنگام كنام طايفه اى از كولى هاى كم وبيش يك جا اسكان يافته اى بود كه به يارى درخشش زرق وبرق ها و شدت جروبحث هايشان برگيرايى محيط مى افزودند. براى اينكه خلاصه كنم، بايد بگويم به مخاصمت مبهمى كه همراه با زوال روز شدت مى گرفت بايد زودتر پى مى بردم. 

واقع مطلب اين است كه اين نزديكى به تصحيح هايى نياز داشت: نتيجه ناگوار اقدام غيرعاقلانه ام ابداً اين بخت مساعد را نداشت كه در آنجا به بار بيايد، زيرا قرار نبود براى هميشه در آن بى نظمى بمانم. ضمناً معمارى راهرو نمى توانست يادآور كسانى چون پانينى يا اوبر روبر باشد كه در صومعه هاى ويران راهنمايى ام كرده بودند. بلكه پيرانز، خالق بناهاى يادگارى كهن، حتى پيرانز زندان ها را تداعى مى كرد. در مورد تشخيص هدف سابق بنا و اينكه زندان، جذام خانه يا ديوانه خانه بوده دستخوش ترديد بودم كه زنى سبكبال ولى مچاله، در برابرم سر فرود آورد. پيش از آنكه همراه با به پرواز درآوردن دامنى بيش از حد معمول گشاد بگريزد، شنيدم: «دختر لال، پاشكسته!...» بدون شك، اين بهانه اش براى گدايى بود، ولى بى درنگ چيزى چون اخطار، پيش بينى اى كه ارتباطش با وضع من اصولاً از نظرم پنهان مى ماند، حس كردم. در اين ميان از لحاظ شناخت اين جمع، قدم غول آسايى برداشته بودم: زبانم همان زبان آنها بود. 

ابهام، كامل و اجتناب ناپذير بود. همان طور كه نتيجه اختلاط رنگ ها، يك رنگ سفيد مبهم است، اختلاط بوها در آن سردابه عظيم، عاملى براى ايجاد حالت تهوع بود. هر قدر كه با گشودن راهى در دل بى نظمى جلوتر مى رفتم، به دليل هياهويى كه در آن به نظر مى رسيد هركس طرحى شخصى را كه خشونتش با حركات ناهماهنگ بيان مى شود دنبال مى كند، كم تر پى مى بردم و ناگهان موجى از كلمات بى سروته بود. هر چه جلوتر مى رفتم در آن نيمه روشنايى كه روزنه هاى گشوده در اوج طاق مى بايست از منبعى به جز روشنايى روز كسب كنند، تا چشم كار مى كرد همان راهرو بود كه ادامه داشت. 

اما حداقل برخى وجوه كوچك انسانيتى را كه سرمستم مى كرد يافته بودم: لباس كه به اندازه سن و سال ها و شرايط از تنوع برخوردار بود مى توانست از مد افتاده باشد، ولى به بيش از يك قرن پيش تعلق نداشت. بايد بگويم كه در نهايت به كلاه هاى بلند پدربزرگم، روسرى هاى دوران امپراتورى روم و زينت ها برمى خوردم... شخصيت هاى كليسايى داراى انواع مرتبه ها، نظاميان با انواع درجه ها، قنادها، دربان ها، صاحب منصبان... قاطعانه به ابتذال لباس هاى فاقد هرگونه ويژگى راى مى دادند. و با آنكه تمام عوامل جامعه اى متشكل به اين ترتيب گرد آمده بودند، كم ترين نشانه اى از سازمان دهى همگانى نمى ديدم. به عكس، بريده هايى از گفت وگو با خود كه مى توانستم درك كنم، حدس هايم را تقويت مى كردند. اين افراد بى نوا، به معناى واقع در جست وجويى غم انگيز كه از يكى فرياد و گريه، از ديگرى شكلك هاى تهاجمى يا بازگشت وحشت برمى آورد، گرفتار شده بودند. يكى ديگر به نظر مى رسيد كه تركيب هاى ذهنى را روى شستى هاى سازى خيالى ضبط مى كند، درست مثل قمارباز ورشكسته اى كه ناگزير است خطاهاى ناكام كننده اى را كه او اين زمان با دورترين نتيجه هايش آشنا است از نو بسازد و مى داند كه همه چيز ممكن است تغيير كند. 

ناگزير هستم اعتراف كنم كه در جست وجوى سرسختانه ام براى يافتن راه خروجى زيرزمين، ديگر مفهوم زمان را از دست داده بودم، حال آنكه به خود قول داده بودم بى وقفه مراقب آن باشم. بدتر از همه، بر اثر نوعى عشوه كه نمى توانستم بيهودگى اش را بسنجم، از يك مجموعه، فقط ساعتى را با خود آورده بودم كه ابداً امتحان نكرده بودم آيا درست كار مى كند يا خير. اين ساعت، از كار ايستاده بود و اين بار براى هميشه خوابيده بود. ناگهان احساس خستگى ناشى از راهپيمايى طولانى به سراغم آمد و يك جاى خالى در نظر گرفتم و نه بدون مقدارى كراهت، روى سنگفرش دراز كشيدم. آن وقت در لحظه اى كه چشم هايم به هم مى آمد، دريافتم كه آنجا، مكان غرق در آن نور مبهم، از تناوب روز و شب بى خبر است. 

صدايى محكم بيدارم كرد. مردى، فرد بغل دستم را كه به نظر مى رسيد بر اثر مرگ كاذب به زمين افتاده است، تكان مى داد. فرياد مى زد: «ببين، عجله كن! وقتش شده!» شنل بزرگ سياهش او را كاملاً مى پوشاند، به من رو كرد تا مرا به شهادت بطلبد و آن وقت چهره اى ظريف ديدم كه با آن پيكر درشت و تنومند، مجموعه اى خنده آور پديد مى آورد. به من گفت: «او احضار شده است، مرگ دوم كه شوخى بردار نيست!» و ناگهان ابلهانه براندازم كرد. چشم هاى ريز ولى نافذش متوجه پاهايم و نمى دانم متوجه كدام يك از جزئيات آنها شد و به سرعت پا به فرار گذاشت.

كاملاً مصمم بودم به قيمت دشوارى هايى كه از آنها بى خبر هم نبودم، راه آمده را كه مى بايست مرا دوباره به روشنايى بازگرداند بيابم، زيرا فكر اينكه از راهى ديگر از تونل خارج شوم فكرى باطل بود و رخوت زده بر اثر استراحت روى سنگفرش، از جا برخاستم و ديدم كه مامور اجرايم كه به يارى شنل كوتاهش قابل شناسايى بود به سويم آمد. مى توانيد حيرت شديدم را حدس بزنيد: در كنارش، بانوى پير بود همراه ژنرالى چاق، شكم گنده و سبيلو. 

بانوى پير همان رفتار ساده و مستقيم خود را كه براى بانويى چنان بزرگ نوعى رفتار خاص او به شمار مى رفت- ولى چون نشانى از همدلى واقعى به ديگران، گرمابخش بود- حفظ كرده بود. بانوى پير به من گفت: «چقدر از ديدن تان خوشوقتم.» دستش را به سويم دراز كرد تا ببوسم و اين كار را برحسب عادت مى كرد، زيرا مى دانست در برابر اين آيين سر فرود نمى آورم. ادامه داد: «آدمار، درباره اين دوست جذاب با شما صحبت كرده بودم.» ژنرال با لطف و مهربانى سرفرود آورد و من دست پشمالويش را بوسيدم: «ژنرال، هميشه بابت نديدن تان احساس تاسف كرده ام...»

در عين حال كه متوجه بودم چقدر كودن هستم، چيزهاى قلنبه اى مى گفتم، ولى مامور اجرا كنارم زد: توانسته بود مرد مجاورم را از بيهوشى به درآورد و يك شاپوى بزرگ پرزدار كه طناب سرخى از آن آويزان بود از زمين برداشت و درحالى كه مرد بينوا را نگه داشته بود، همراه او رفت.

ژنرال شروع به صحبت از خاطرات جنگ كرد و نيمى از حواس زن به حرف هاى او بود. زن به من گفت: «برايم اهميت درجه اول را دارد كه بدانم دقيقاً در چه شرايطى مرا دوست داشته ايد؟ بله، سعى كنيد كمترين جزئيات راهم به ياد بياوريد: صحنه، ساعت، روز... تمام اينها مهم است....»

من كه گيج شده بودم با آخرين رمق و نيرويى كه برايم مانده بود در برابر اين ادعاى ناهنجار قد علم كردم، ولى ژنرال حرفم را قطع كرد و اعلام داشت كه آن زمان در كريمه بوده است. بانوى پير به سرزنش او برخاست: «آدمار، شما هرگز به كريمه نرفته ايد، بهتر است به دشوارى هاى خودتان بسازيد.» ژنرال بلافاصله ادامه داد: «درست است عزيزم، در آن موقع سروان هنگ دوم سواره نظام بودم و براى اينكه به واحد احساسى از خاندان بزرگمان را بدهم، به فكر ترتيب برنامه هايى افتاده بودم... عجب! دخترهايمان را با پيراهن هاى اورگاندى مى بينم! جذاب...» و از من پرسيد: «كلاه هاى بزرگ ديگر مد روز نيستند؟ حيف! زيبايند!... سربازهايم به سبب آنها مى توانستند خواننده ها را فراموش كنند. اما هنرمندهاى كافه _ كنسرت، مرد جوان، مولن روژ، آلكازار...» و ضمن آن كه بدنش را تكان مى داد شروع به ترنم كرد: «آه! چه زيبا بود ميرابل! آه چه زيبا بود ميرابو!....»

ناگهان بانوى پير گفت: «خدايان بزرگ! شايد من اشتباه كرده باشم! ممكن است شما همان جوانى باشيد كه قرار بود با او ازدواج كنم و او را روز پنجشنبه پذيرفتم، چون كه چهارشنبه.... بالاخره چهارشنبه... خداى من! هنوز چقدر دورم، خيلى دور... دوست جوان، فريب اشتباه فريبنده اى را خورده ام، فريبنده...»

بيش از پيش به نظرم باريك رسيد، دست ها را درهم گره مى كرد «سوءتفاهمى است، سوءتفاهم محض...»

همراه با اين كلمه ها، همه چيز در اطرافم به لرزه درآمد. صورت سرخ ژنرال و چهره بانوى پير به سرعت متلاشى شدند. با حيرت شديد خود را از نو در دل آفتاب، در محله اى خلوت، كاملاً ناشناس يافتم. نخستين بازتابم اين بود كه به ساعت نگاه كنم. ساعتم دوباره به كار افتاده بود، گويى ماجرايم در زمان مشخص نشده بود.

كوشيدم به يارى وردى راهم را پيدا كنم. بعد از چهارراه، مردى كه به كمك چوب زيربغل راه مى رفت، يك ارگ بادى را به صدا درمى آورد. در كنارش دختركى بسيار كثيف كه كاسه چوبى را مى گرداند، بر سينه اش نوشته اى داشت و بر آن چنين خواندم: رهگذر، من لالم.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1716
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22929682