درست مثل این بود كه بروی لبهی چاه عمیقی بایستی و بعد لحظهای زل بزنی به اعماق ناپیدای چاه و ناگهان بیهوا سُر بخوری و سقوطكنی توی آن. این دقیقا همان چیزی بود كه بعدازظهر چهارشنبه هفدهم دی ماه 1385 برای من اتفاق افتاد و من با سر سقوط كردم توی چاه عمیقی، توی چاه خیلی عمیقی، به اسم سوفیا. موضوع مربوط به وقتی است كه من تازه در رشتهی دكتری ادبیات قبول شدهبودم و آن روزها فكرمیكردم بدون این كه به كسی یا چیزی آسیب بزنم، میتوانم در این دنیای عوضی عاشق كسی بشوم و بعد او را با خودم بردارم و بروم گوشهی خلوتی و شروع كنم به زندگیكردن. همیشه فكر میكردم میتوانم بهشتِ زنی را داشتهباشم تا وقتی از جهنم زندگی خسته میشوم پناه ببرم به سایههای درختان آن بهشت. هنوز آن فكر بزرگ و تكان دهنده را كشف نكرده بودم. هنوز نمیدانستم دچار چه بلاهت پیچیدهای شدهام.
اولین بار سوفیا را در شلوغی مترو دیدم. لابهلای جمعیت كسل بعدازظهر كه با تكانهای قطار مثل آدمهای مست و گیج كج و راست میشدند. پشت سرش دختری با روسری بنفش داشت ناخنش را میجوید. سوفیا دستش را به میلهی فلزی راهرو گرفته بود و زلزده بود به نقطهای از سقف قطار. آستین مانتوش كمی پایین افتاده بود و من میتوانستم از جایی كه ایستاده بودم و از لابهلای جمعیت مسافران ساعت مچی صفحه بزرگ دخترانهاش را ببینم.
درست همان لحظه بود كه با تمام وجود احساس كردم میتوانم زیر تكانهای شدید قطاری كه مثل موشیكور تونل زیرزمینی شهر را بهسرعت میپیمود، یكی از بهترین شعرهای همهی زندگیام را برای او بگویم و بعد مثل ابلهها جلو بروم و تقدیمش كنم. كاری كه شاید میتوانست مرا یك قدم كوچك به دختری كه بیدلیل- و كدام عشق دلیل میخواهد؟- داشتم عاشقاش میشدم نزدیك كند. منصور به این عشقهای ناگهانی میگفت: «عشقهای بستنی كیمی». دقیقا نمیدانم این اسم را از خودش درآورده بود یا جایی شنیده بود. لابد منظورش عشقهایی است كه با دعوت به یك بستنی شروع میشوند.
منصور معمولا دربارهی چیزهایی كه میگوید توضیح نمیدهد. پیاده كه شدیم سوفیا رفت توی یك كتابفروشی و من تندتند شعر كوتاهی نوشتم به اسم «دختری با ساعتمچی صفحه بزرگ» و بعد ایستادم و ایستادم و آنقدر ایستادم تا مطمئن شدم نمیتوانم كاغذ را به او بدهم. بعد مثل قهرمانهای فیلمهای درجه ده سینما تا محل كارش در آزمایشگاه مركزی بیمارستان مهر دنبالش كردم و باز همانجا ایستادم. كاغذ شعر از عرق كف دستم خیس شده بود و من هنوز داشتم توی چیزی كه درست نمیدانستم چیست دست و پا میزدم. بعد گورم را گم كردم و رفتم خوابگاه.
توی اتاق 219 خوابگاه تا شب هزار بار شعر را خواندم. انگار با هربار خواندنش جرأت بیشتری پیدا میكردم آن را به سوفیا بدهم.
منصور پشت میز كوچكی نشسته بود و داشت مقالهای دربارهی یكی از شاعران گمنام قرن هشتم به اسم «بساطیسمرقندی» مینوشت. گفت: «به نظر من همهی شاعرها یه تخته كم داشتهاند. منظورم اینه كه شعرهای همهشون یا دربارهی عشق به زنها است یا بیوفایی اونها. من نمیدونم اگه زنها نبودند اونها میخواستند چه غلطی بكنند»
طبقهی دوم تخت دونفرهی اتاق دراز كشیده بودم و زل زده بودم به دیوار. سعی میكردم چیزی را كه با خطریزی روی دیوار نوشته شدهبود بخوانم. شبهای چهارشنبهی هر هفته میرفتم خوابگاه و تا بعدازظهر جمعه پیش منصور میماندم و هر بار هم روی همین تخت میخوابیدم اما نمیدانم چرا این نوشته را هیچوقت ندیده بودم. گفتم: «لابد جای صله گرفتن شمشیر میگرفتند دستشون و میرفتند توی جنگها آدم بكشند»
گفت: « این شعر رو گوشكن كه اون یارو، بساطی سمرقندی رو میگم، واسه زنی گفته و بابتش كلی سكه و اشرفی گرفته.» بعد صدای به هم خوردن كاغذهایش بلند شد. لابد داشت توی كاغذهای روی میزش دنبال شعری میگشت كه شاعری ششصد سال قبل آن را برای معشوقهاش سروده بود و بابتش كلی صله از نوادهی تیمور گرفته بود. از توی راهرو صدای چند نفر میآمد كه داشتند با هم شوخی میكردند. من سرم را تقریبا چسبانده بودم به دیوار تا نوشتهی بد خط دانشجویی را بخوانم كه سه سال پیش توی همین اتاق رشتهیریاضی میخوانده. روی دیوار با خودكار قرمز و با دست خط كج و كولهای نوشته شدهبود: «باز دیروز شهر دوازده میلیون و هفتصد و نود و شش هزار و پانصد و چهل و سه نفری تهران خالی بود؛ بس كه در سفری/ محسن لیلآبادی/ دانشجوی ترم پنجم ریاضی محض»
منصور از پشت میز بلند شد و گفت: «ایناهاش، پیداش كردم. تنها چیزی كه از اون یارو تو كتابها باقی مونده همین یه بیت شعره.»
چشمهایم را بستم و سعیكردم تا آن جا كه سلولهای حافظهام قدرت دارند برگردم به ایستگاه مترو و آزمایشگاه خون و جزئیات چهرهای كه به سختی به چنگ ذهن میآمد. منصور خواند: «دل شیشه و چشمان تو هرگوشه برندش/ مستند مبادا كه به شوخی شكنندش». ناگهان صدای پای دانشجوها پیچید توی اتاق. انگار دویدند سمت انتهای راهرو. من به شاعر گمنامی فكركردم كه یكی از بیتهای او حالا پس از ششصدسال انگار داشت در غروب دلگیری برمن، تنها بر من، وحی میشد و همهی ذرات روح مرا در اتاق محقر 219 خوابگاهی دانشجویی مثل خورشید روشن میكرد.
صبح روز بعد ایستادم جلو سالن آزمایشگاه مركزی خون. مثل كسی كه بخواهد بمبی را جایی كار بگذارد، كاغذ شعر را توی دستم گرفته بودم و داشتم از هیجان و ترس میلرزیدم.
مردی كه روپوش سفید پوشیده بود گفت: «كاری داشتید، آقا؟»
گفتم: «نه.» اما از جایم تكان نخوردم. زل زده بودم به سوفیا كه ته سالن آزمایشگاه یكی از چشمهایش را چسبانده بود به میكروسكوپی و محو قطرهای خون شدهبود. نوری كه به شكل مورب از پنجره به سالن میتابید تا نزدیكی كفشهاش جلو آمده بود. همان لحظه بود كه باز بیدلیل احساس كردم این زن برای من همان بهشتی است كه هزار درخت دارد.
مدتی او را نگاه كردم [...] در آن لحظه این طور به نظرم رسید كه این تصویر میتواند یكی از بدیعترین صحنههای هستی باشد؛ زنی خیره به قطرهای خون و ساعتی صفحه بزرگ و كمی نور. توی چند راهرو مثل دیوانهها دویدم كه دو بار سر پیچها سُرخوردم و به سه نفر تنه زدم و سر پیچ رادیولوژی كسی گفت: « جلوت رو نگاه كن حیوون!» و از آزمایشگاه زدم بیرون و یكراست رفتم سراغ دكترفضلی كه دكتر خانوادگی ما بود و حسابی پیر بود و گوشهاش به سختی میشنید و من مجبور شدم چهار بار برایش توضیح بدهم كه یك آزمایش سادهی خون برایم بنویسد.
برگهی آزمایش را كه دستم داد داشت چیزهایی دربارهی درد مفاصل پدر بزرگم میپرسید كه از مطب زدم بیرون. اوایل زمستان بود و باد سردی میوزید. برگهی آزمایش را مثل بلیتی كه در بختآزمایی برنده شده باشم، توی مشت گرفته بودم و تا ایستگاه مترو میدویدم.
[...]
منصور توی اتاق دراز كشیده بود و سیگار میكشید. گفت: «به گمون من تهِ تهِ تهِ همهی عشقها فقط یه چیزه و مردها به عنوان شعبدهبازترین و حقهبازترین موجودات روی زمین میتونند اون یه چیز رو تو میلیونها شكل بستهبندی كنند و باهاش میلیونها زن رو خر كنند.» سیگارش را تكاند روی جلد تذكرهالشعرا و دود غلیظی از بینیاش بیرون داد. چیزی از موضوع سوفیا به او نگفته بودم اما طوری به من نگاه میكرد انگار من نمایندهی همهی آن حقهبازترین موجودات روی زمین هستم.
گفتم: «منظورت از فقط یه چیز چیه؟»
روی آرنج خم شد و سیگارش را طرفم گرفت: « میكشی؟»
- «دو روزه ترك كردم. از اون شاعر سمرقندی چه خبر؟»
چیزی را از روی زبانش پاككرد و گفت: « تو یه كتاب خوندم بدترین كار تو دنیا اینه كه عادتهات رو ترك كنی چون تبدیل میشی به كسی كه دیگه نمیشناسیش. واسه چی ترك كردی؟»
پنجره بسته بود اما احساس كردم باد سردی توی اتاق كوران میكند. باز گفتم: « از شاعر سمرقند چه خبر؟»
- «اونم یكی از همین حقهبازها.» با سیگارش به تذكره الشعرا اشاره كرد و گفت: «توی این كتاب میتونی صدتا دیگه از اونا پیدا كنی. یكی از یكی شعبدهبازتر. خوب البته این روزها وضع كمی عوض شده. منظورم اینه كه شعبدهها كمی با گذشته فرق كردهند.»
چیزی از حرفهای منصور نمیفهمیدم برای همین حرفینزدم و از پنجره به بیرون نگاهكردم. سعیكردم كمی بیشتر به دكتر فضلی فكركنم.
منصور گفت: «یكی از اون شعبدههای قدیمی اینه كه به طرف بگی دوستش داری. این روزها شكلش كمی فرق كرده اما ذاتش همون دو كلمهس؛ دوستت دارم. شرط میبندم از صدتا زن فقط یكی پیدا بشه كه گول این حقه رو نخوره.»
هنوز از پنجره بیرون را نگاه میكردم. نگهبان خوابگاه داشت شاخهی بزرگ درختی را كه از بارش برف شكسته بود روی زمین میكشید. بعد از خوابگاه زدم بیرون و مستقیم رفتم مطب دكتر فضلی.
توی دوهفته پنج بار رفتم مطبش تا برایم آزمایش بنویسد. بار آخر گفت: «این همه خون میدی از پا میافتی پدرجان، چیزی شده؟» بعد چیزهایی پرسید دربارهی میگرن مزمن مادرم و لكههای روی پوست مینو- خواهرم- كه هفتهی پیش ناگهان روی صورتش پیدا شده بودند و آخرسر باز سراغ مفاصل پدربزرگم را گرفت.
تقریبا بیست دقیقه با صدای بلند فریاد میكشیدم تا جواب سؤالهایش را بدهم.
اگر قرار باشد در زندگی هركس فقط یك معجزه رخ دهد، این معجزه برای من درست در صبح یكی از روزهای سرد بهمنماه اتفاق افتاد؛ وقتی كه برای پنجمین بار روی صندلی آزمایشگاه نشستم و منتظرماندم [...] سوفیا با ظرفی از پنبههای آغشته به الكل و سرنگ ده سیسی و درختهای بلند و سایهای خنك و لولهی شفافی برای نمونهی خون و معصومیت محض و ساعت مچی صفحه بزرگ و هزار چیز دیگر آمد و من ناگهان از روی صندلی بلند شدم و بیاختیار یك قدم عقب رفتم.
گفت: «بشینید رو صندلی.»
ظرف پنبهها را گذاشت روی میز سفید كوچكی كه كنار صندلی بود و به ساعتش نگاه كرد.
گفتم: « من... من نمیخوام آزمایش بدم.»
به ته سالن نگاه كردم. میكروسكوپ سوفیا مثل ماشینی كه با عجله كنار خیابانی پارك شده باشد، گوشهی سالن رها شدهبود.
گفت: « نمیخوای آزمایش بدی؟»
در سؤالش ذرهای تعجب یا كنجكاوی نبود. ظرف پنبههای الكلی را از روی میز برداشت و رفت سمت انتهای سالن. همان لحظه بود كه مریضی را با سروصدای زیاد روی برانكارد آوردند توی سالن و بردند طرف رادیولوژی. چند نفر دنبال برانكارد میدویدند و جیغ میكشیدند.
برای این كه توی آن هیاهو صدایم را بشنود تقریبا فریاد زدم: « من براتون یه شعر گفتهام.»
سوفیا چند قدم دیگر جلو رفت اما ناگهان برگشت و زل زد توی چشمهایم. لحظهای همانجا ایستاد اما بعد آن قدر جلو آمد كه توانستم اسمش را روی پلاك آبی رنگی كه به روپوش سفیدش چسبانده بود بخوانم: سوفیا سرمدی.
گفت: «با من بودی؟»
كسی را توی بلندگوی سالن صدا میزدند و من به سختی صدای خودم را میشنیدم. صدایم بیخودی خشدار شده بود. گفتم: «اون روز كه شما رفتید تو كتابفروشی من براتون یه شعر گفتم. منظورم اینه یه شعر برای خودتون و ساعت مچیتون.»
لحظهای، شاید كسر كوچكی از ثانیه، سرش را پایینآورد و به ساعتش نگاهكرد اما فورا سرش را بلندكرد و زل زد به من.
شعری را كه جلو كتابفروشی نوشتهبودم با عجله از توی جیب پیراهنم بیرونآوردم و گذاشتم روی میز سفید كوچك آزمایشگاه و از سالن زدم بیرون.
روز بعد به جای دانشگاه با سه شعر تازه رفتم آزمایشگاه. سوفیا پشت میكروسكوپش نبود. شعرها را كنار نمونههای خون گذاشتم روی میز میكروسكوپ و با عجله آمدم بیرون. بعد به فاصلهی یك هفته دو نامه برایش نوشتم و به نشانی آزمایشگاه پستكردم. بعد یادداشتی به همراه نشانی خوابگاه و شماره تلفنم گذاشتم لای كتاب صد هایكو مدرن و برایش فرستادم. [...]
سه روز بعد، وقتی سارا فارسی - از همكلاسیهای درس خاقانی- سراغم آمد تا یكی از بیتهای دشوار دیوان او را برایش معنا كنم باز دچار همان احساسی شدم كه آن بعدازظهر كسالتبار در قطار زیرزمینی مترو دچارش شدهبودم؛ انگار بیاختیار داشتم به سمت كانون چاه عمیقی كشیده میشدم. آمیزهای بود از لذتی غریب و هراسی گنگ كه منبعش معلوم بود اما دلیل روشنی نداشت. در آن لحظه وقتی داشتم دربارهی تفاوتهای درختهای «سدرةالمنتهی» و «طوبی» برای او توضیح میدادم بیاختیار زلزده بودم به چشمهایش كه از پشت عینك به خوبی پیدا نبودند. جلو ورودی اصلی دانشگاه ایستاده بودیم.
من از كتابخانهی دانشكده برمیگشتم و كتابهای زیادی توی دستم بود. از جایی كه ایستاده بودیم میتوانستم قسمتی از خیابان و ساختمان مرتفع بانك ملی را ببینم. به او گفتم بنابر نوشتهی غیاث اللغات و منتهیالارب و فرهنگهای معتبر و قدیمی دیگر، سدرةالمنتهی درختی است در آسمان هفتم كه هیچكس جز پیامبر از آن عبور نكرده است، حتی جبرئیل. گفتم اما طوبی درختی است در بهشت كه میگویند در هر خانهای از اهالی بهشت یكی از شاخههای آن افتاده است. بعد چیزهایی گفتم دربارهی معناهای مجازی و استعارههای زبان دینی كه این طرف و آن طرف خواندهبودم و خودم هم معنایشان را درست نمیدانستم. انگار این چیزها را میگفتم تا مكالمه را هرچه بیشتر طولانیكنم. [...] برایش خواندم. آن قدر آرام كه به زحمت صدای خودم را میشنیدم:
آن كس كه یافت طوبی و طَرفِ ریاض خُلد/ طُرفه بودكه چشم به طَرفا برافكند
داشتم وسط دانشگاه با همهی فكرهای مبهمی كه مثل تودهای كرم توی سرم وول میخوردند، با همهی حسهایی كه لحظهبهلحظه تغییر جهت میدادند و همزمان قویتر میشدند، با همهی كتابهای توی دستم، همه شعرهای عاشقانهی توی سرم و هزار چیز دیگر سُر میخورم و غرق میشوم در اعماق دختری بینهایت ساده و روشن كه عینكی با قاب سبز روی چشمهایش بود. درست همان لحظه صدای محو آمبولانسی از فاصلهای دور پیچید توی حیاط دانشگاه بعد شدت گرفت تا به اوج رسید و بعد آرامآرام محو شد.
صبح زودِ روز بعد رفتم دانشكده و شعری را كه دربارهی سارا فارسی و قاب سبز عینكش گفته بودم توی كلاس روی میزش گذاشتم و بعد مثل قاتلی كه بعد از قتل برود خودش را تسلیم كند، مستقیم رفتم آموزش دانشكده و واحد خاقانی را حذف كردم. خانه نرفتم؛ نمیخواستم مادرم مرا در آن وضع ببیند. سه روز تمام مثل جذامیها گوشهی اتاق 219 خوابگاه كز كردهبودم و بیوقفه فكر میكردم. نیرویی برای نوشتن نامه یا حتی گفتن شعری برای او نداشتم. مثل بوكسوری كه گوشهی رینگ گیر بیفتد و از حریف نیرومندش مشتهای سنگین خورده باشد، گیج شده بودم و بیقرار.
عصر چهارشنبهای بود كه منصور یكی از همان حرفهای بیتوضیحش را صادر كرد. گفت از تنها حیوانی كه تنفر دارد لاك پشت است و از نظر او من در این سه روز تبدیل شدهام به یك لاكپشت خوشگل و اصیل و نجیب و عوضی و مزخرف. داشت توی حمام مسواك میزد. [...]»
حرف كه میزد خمیردندان از دهانش میریخت روی چانه و پیراهنش. من روی تخت دراز كشیده بودم و گاهی از پنجره به برفی كه از صبح بیوقفه میبارید نگاه میكردم.
منصور برگشت توی حمام و از آنجا تقریبا فریاد كشید: « پرویز دو تا رو خام كرد.»
كمی بعد از حمام بیرون آمد، پیراهن و شلوارش را اتو زد، موهایش را سشوار كشید و كفشهایش را با دقت و وسواس سه بار واكس زد. بعد لباس پوشید و تقریبا مدتی طولانی جلو آینه ایستاد و به خودش نگاه كرد. قبل از اینكه از اتاق بزند بیرون گفت: « باهاشون قرار گذاشتیم.»
[...] از روی تخت پریدم پایین و رفتم سمت قفسهی كتابهای گوشهی اتاق و جلو كتابها ایستادم و دنبال كتابی گشتم كه لابهلای صفحات آن تكه كاغذی بود كه میتوانست مرا خوشبخت كند. مثنوی نیكلسون پایینترین طبقهی قفسه بود. زانو زدم و بدون آن كه كتاب را لمس كنم، ده دقیقهی تمام زلزدم به عطف كتاب. انگار در معبدی بودم و در برابر چیزی مقدس زانو زده بودم. [...] باز كردن كتاب و خواندن نامه انگار شیرجهزدن با چشمان بسته در استخری بود كه نمیدانستی آبی در آن هست یا نه. با تمام سلولهای روحم احساسكردم نمیتوانم شیرجه بزنم.
از خوابگاه بیرون زدم و بیهدف راه افتادم توی خیابانها. سعیكردم اتفاقی را كه برایم افتاده بود بفهمم. زلزلهای آمده بود و چیزهایی را ویران كردهبود و حالا من میخواستم شدت زلزله و میزان خرابیهای آن را محاسبه كنم. میدانستم دلیلش را نمیتوانم پیدا كنم اما باید میفهمیدم چرا نمیتوانم در برابر چیزهایی كه دلیل روشنی ندارند از خودم مراقبتكنم؟ جلو فروشگاهها میایستادم و دقیقهای زلمیزدم به عروسكی، كفشی، كتابی، بشقابی اما حتی لحظهای هم نمیتوانستم بر آنها تمركزكنم. غروب، بس كه زیر برف و توی برفها راه رفتهبودم و فكركردهبودم و از سرما لرزیده بودم داشتم از ضعف و خستگی و سرگیجه ولو میشدم توی خیابان.
تنها چیزی كه در آن لحظه هزاربار آرزویش را میكردم جای خلوتی بود و سارا فارسی و هزار بیت دشوار خاقانی و آن نگاه پوشیده در قاب سبز و مجالی بلند تا همهی آن شعرهای پیچیدهی شاعر شروان را یكییكی برایش شرح دهم.
وقتی برگشتم خوابگاه منصور هنوز نیامده بود. از فرط خستگی با كفش ولو شدم روی تخت طبقهی دوم و تقریبا بلافاصله خوابیدم. تا دو روز از منصور خبری نشد. نیمههای شب سوم بود كه با سر و صدایش بیدار شدم. داشت. [...] پای راستش را تكان میداد تا كفش از پایش بیرون بیاید. گفت مردهشو ببرد هرچه شمال و جنوب و مشرق و مغرب است. داشت میگفت: «گند بزنند به پیتزا پپرونی و مرغ كنتاكی و پپسی» كه كفشاش پرت شد سمت قفسهی كتابها. چیزی از حرفهایش سردرنمیآوردم. تنها گفتم: «محض رضای خدا چراغ رو خاموش كن و بگیر بخواب.» و رو به دیوار خوابیدم. و رو به دیوار خوابیدم. و رو به دیوار خوابیدم.
صبح با زنگ موبایل بیدار شدم. شب قبل گوشی را گذاشته بودم زیر بالش و حالا برای لحظاتی گیج بودم و نمیدانستم صدا از كجا میآید. با صدای خواب آلودی گفتم: « بله؟»
گفت: « منم، سوفیا سرمدی.»
[...]
گفت چون مدتی است از من بیخبر بوده نگران شدهاست. گفت شعرهای مرا بارها و بارها خوانده است. گفت شعر «دختری با ساعت مچی صفحه بزرگ» را قابكرده است توی اتاقش. بعد گفت برای گفتن این چیزها زنگ نزده است. گفت برای موضوع مهمتری تماسگرفتهاست. این را كه گفت چشمهایم را بازكردم و بلافاصله چشمم افتاد به منصور كه روی تختش نخوابیده بود و ولو شده بود كف اتاق. انگار سالها بود كه مرده بود.
یكی از جورابهایش روی چراغ مطالعه بود و لنگهی دیگرش روی چراغ خوراكپزی. كفشی كه نیمه شب پرت شده بود طرف كتابها افتاده بود روی دورهی هشت جلدی تاریخ ادبیات ایران كه گوشهی اتاق روی زمین گذاشته بودیم. گوشی را محكم به گوشم فشار دادم و رو به دیوار دراز كشیدم. میخواستم همهی ذرات صدایش را بشنوم. گفت میخواهد امشب مرا ببیند. گفت میخواهد موضوع مهمی را حضوری بگوید. خم شدم و از توی جیب پیراهنم كه به جالباسی بالای تخت آویزان بود خودكارم را آوردم و روی دیوار تندتند آدرس رستورانی را در حوالی میدان اختیاریه یادداشت كردم. تلفن را كه قطعكردم چشمم افتاد به نوشتهی محسنلیلآبادی و عدد هایكوی تكاندهندهی ریاضیوارش: دوازده میلیون و هفتصد و نود و شش هزار و پانصد و چهل و سه.
رستوران روی بام برج هفده طبقهای آرام میچرخید. بالای هر میز چراغی رنگی روشنبود و سوفیا نشسته بود پشت یكی از میزهای كوچك كنار پنجره كه چراغ سبزی بالای آن روشن بود. از دیوار شیشهای رستوران زلزده بود به ساختمانهای شهر كه جایی در افق ناتمام میماندند. روبهرویش كه نشستم كمی به طرف جلو خم شد و باز به پشتی صندلی تكیهداد. دست ندادیم. چراغهای شهر تا دور دست روشن بودند و این طور به نظر میرسید كه گویی شهر پایانی نداشت. از میز پشت سرم صدای گنگ پیرزن و پیرمردی میآمد كه انگلیسی حرف میزدند. سوفیا دستش را گذاشت زیرچانهاش و زلزد به سطح میز. همان لحظه بود كه چشمم افتاد به ساعت مچی صفحه بزرگش و ناگهان انگار پرتاب شدم به مترو و آن روز بعدازظهر. همان طور كه سرش پایین بود گفت بعد از شام حرف میزند. در سكوت غذا خوردیم و من تنها گاهی نگاه میكردم به نمكدانی كه برمیداشت یا چاقو یا چنگالش و تنها یك بار به دستها.
بعد از شام بدون هیچ مقدمهای گفت كسی از او خواستگاری كرده است. یكی از پرستاران رادیولوژی. گفت هیچ عقیدهای دربارهی او ندارد. گفت مخالف نیست اما موافق هم نیست. گفت اگر من از او خواستگاری كنم جوابش به پرستار رادیولوژی منفی است و اگر من چنین تصمیمی نداشته باشم با پرستار ازدواج میكند. گفت این را به وضوح میداند كه من را بیشتر از پرستار رادیولوژی دوست دارد گرچه دلیل روشنی هم برای این دوستداشتن ندارد. حرف كه میزد خیال سارا انگار طوفانی وزید و او را مثل طرحی بر تخته سیاه از پشت میز پاككرد. بعد سوفیا مثل جادویی خیال سارا فارسی را برای لحظهای تا دورترین سلولهای ذهنم عقب راند. گفت دلش میخواهد با من زندگی كند اما میداند كه نمیتواند مرا به چیزی مجبور كند.
سارا عینكش را درآورد و گذاشت روی میز و من برای نخستین بار توانستم چشمهای او را بیهیچ واسطهای به وضوح ببینم. گفت تا دو روز منتظر من باقی میماند. بعد چند تار مو را كه روی صورتش افتاده بود توی روسریاش فروكرد و دستش را گذاشت روی میز. ساعت مچی صفحه بزرگش برای لحظهای خورد به قاب عینك سارا و ناگهان مثل جادویی آن را از سطح میز محو كرد. گفت بعد از دو روز با پرستار رادیولوژی میرود دنبال زندگیاش. طوری میگفت « دو روز دیگر میرود دنبال زندگیاش» انگار میخواست سوار قطاری شود كه دو روز دیگر راه میافتاد. من برای اولین بار از فاصلهای نزدیك زل زدم به چشمهایش و سعیكردم تفاوتی میان آنها و چشمهای سارا پیدا كنم. نبود، جز این كه آنها خیس بودند. سوفیا از روی صندلیاش بلند شد و لحظهای به زن و مرد پیر انگلیسی نگاه كرد و بعد راه افتاد سمت در خروجی رستوران.
من، مثل كسی كه از فاصلهای نزدیك به شقیقهاش شلیك شده باشد، گونهام را گذاشتم روی میز و چند دقیقه بیحركت ماندم. در نگاه من سوفیا در زاویهای كج و نامعمول داشت از رستوران بیرون میرفت. بعد سه دختر كه بلندبلند میخندیدند در تصویری مایل آمدند توی رستوران و بلافاصله رفتند سراغ میزی كه چراغ سرخی بالای آن روشن بود. انگار پیش از آن هزاربار روی آن میز غذا خورده بودند. به سختی از روی صندلی بلند شدم و دستم را لبهی میز گرفتم تا تعادلم را حفظ كنم.
لحظهای از دیوار شیشهای رستوران به میلیونها خانهای نگاه كردم كه در یكی از آنها سارا فارسی بود، در دیگری سوفیاسرمدی، كمی دورتر خانهای كه پرستاری با دستبند نازك نقرهای در آن زندگی میكرد و در سه خانهی پراكندهی دیگر دخترهای شاد نشسته زیر چراغ سرخی در رستورانیگردان. درست همان لحظه بود كه یاد درخت طوبی افتادم و بعد مثل غوكی كه از اعماق گل و لای بیرون بزند از بلاهت محض بیرون آمدم و آن فكر بزرگ و تكاندهنده را ناگهان كشفكردم؛ این كه خوشبختی یا داشتن همهی آن شاخههای سبز است یا هیچكدام. كمی بعد از رستوران كه بیرون میرفتم مراقب بودم تا در یكی از سه چاه دلپذیری كه زیر نور چراغ سرخی میدرخشیدند، فرو نروم.