تازگی به دلیلی به فكر توماس كربل افتادم – یا همان جور كه افراد خانواده همیشه صدایش میكردند: توماس كوچولو. توماس كوچولو چند وقتی همه افراد سن و سالدار خانواده را گذاشت سركار، چون تو بچگی یك پارچه آقا بود- بفهمی نفهمی چاپلوسی را هم چاشنی كرده بود – و تازه پدرش، توماسِ پدر هم مرد با اصالت نازنینی بود. خانواده ما یكی از آن خانوادههای شهری بود كه بیشتر در فیلادلفیا و واشنگتن، البته از نوع دی سی ش سكونت داشت و مرگ توماسِ پدر دوباره به ترسی كه همه از زندگی در دهات اطراف داشتند، پا داد.
و این كه او در واقع از عوارض سینه پهلو جان داد، هیچ كمكی به ماجرا نمیكرد؛ وقتی با پاهای به زور كشیده شدهاش تو بیمارستان خوابیده بود و داشت دوران بهبود یك پای شكسته، قوزك له و لورده و لگن خاصره وصله پینه شدهاش را میگذراند كه به خاطر افتادن از بالای ارابه علوفه روی دستش مانده بود، سینه پهلو آمد سراغش. بنا به افسانهای كه از این ماجرا نقل میشد، ایشان همان دم اولِ بعدِ سقوط، جان به جان آفرین تسلیم كرده بودند و همین تا ابد زنگ خطر را برای جوانان برومند خانواده كه اندك علاقهای به اسكی، قایقرانی و كوهپیمایی داشتند، به صدا درآورد.
از لحاظ داستان سرایی، مرگ توماسِ پدر اغلب گره خورده بود به جان دادن یكی از پسرعموهایش در عهد دقیانوس كه وقتی رفته بود روی پل بروكلین به سدبندها سركشی كند، صاعقه جانش را گرفت: بوم! وقتی توماس هنوز داشت از ارابه علوفه سر میخورد بیرون، یك گلوله برقی از جا در رفت و دخل پیت را كه تشریف برده بود نیویورك آورد، البته اول یك ثانیهای همه جا سریع روشن شده بود، انگار كسی داشته با فلاش عكاسی میكرده. گمانم تو خیلی از خانوادهها این رسم است كه بعضی چیزها دست به دست هم میدهند تا تأثیر بیشتری بگذارند و بعضی هم میخواهند موضوعی را تیره و تار كنند. سی سالم بود كه تاریخ نگاری صحیح این دو مرگ را فهمیدم.
این قضیه فقط نتیجه مستقیم نحوه قصه گویی افراد خانواده ما بود: هیچ كس نمیخواست توماس كوچولو را گمراه كند.
توماس كوچولو بچه آب زیر كاهی بود. جوراب به پا، تو هر سوراخ سمبه خانه سرك میكشید و بیهیچ دلیلی یك گوشهای قایم میشد و گاهی مادر و خواهرش، لیلی، را وقتی بر میگشتند و میدیدند مثل یك مجسمه آن جا ایستاده، از ترس زهره ترك میكرد. مادرش همیشه میگفت توماس كوچولو جهت یاب ندارد. هیچ غریزهای كه جلوی خوردنش به اشیاء و آدمها را بگیرد نداشت. این ور آن ور رفتنش با آن جورابها، اوضاع را خرابتر میكرد، چون اگر میترسیدی و جیغ میكشیدی، او هم تنش میلرزید و پقی میزد زیر گریه یا از ترس چیزی را از روی میز میانداخت پایین.
ولی اِلا و بِلا تو خانه كفش پا نمیكرد – خودش میگفت میخواست تلافی كار مادرش را درآورد كه اغلب حتا روزهایی كه باران هم نمیآمد و فقط كمی نمناك بود، وادارش میكرد چكمه بپوشد - و یك خروار خواهش یا تنبیه هم وادارش نمیكرد رسم و رسومش را كنار بگذارد. وقتی بزرگتر شد اعتراف كرد كه هر از گاهی با نهایت دقت خواهرش را میترسانده، چون عشق میكرده وقتی میدیده دخترك میپرد هوا، ولی بیشتر وقتهایی كه مادرش را میترساند، غیر عمدی بود.
اسم مادر توماس كوچولو اِتا سو بود. پنج سال از مادرم، آلیس دان رز، بزرگتر بود. این بین یك برادر هم وجود داشت كه از تب روماتیسم مرده بود. هرچند اتا سو با مردی به نام توماس كربل عروس كرد ولی اصرار داشت اسم توماس كوچولو را به خاطر مرحوم برادرش این گذاشته، نه شوهرش. اسم میانی توماس كوچولو ناتانیل بود. توماسِ پدر سابق بر این میگفت «این اسمه رو مادرش انداخته وسط چون میخواد همه رو به حساب بیاره حتا این یارو شیرفروشه رو.» ظاهراً شیرفروش موضوع كلی از شوخیهای آن دو بود: خانم واقعاً از شیرفروش خوشش میآمده و برای همین این آقا هم شده یكی از دوستان خانواده.
خودش درِ پشتی را باز میكرد و میآمد تو و قبلِ این كه شیشههای شیر را بگذارد طبقه بالایی یخچال، تمیزشان میكرد، بعد برای خودش چای میریخت و میگرفت مینشست با هركی تو آشپزخانه بود گپ میزد – توماسِ پدر، مادرم وقتی میرفت آن جا و حتا خود من. صدایش میكردیم نتِ شیرفروش. یك بار كه آن جا نبودم توماس كوچولو از قفسه جارو و خاك انداز پریده بیرون و نت شیرفروش را از جا پرانده، نت هم یقهاش را چسبیده و بعد از قوزك پا آویزانش كرده و یك دل سیر تكانش داده. توماس كوچولو برای همین ازش متنفر بود.
پسرك همان قدر كه جوراب به پا این ور آن ور میپلكید، ساكت هم بود و به زحمت میشد به حرف آوردش. آرام بود و با خودش مشكل داشت – این نهایت چیزی بود كه خانواده اجازه میداد دربارهاش بگویند، به هیچ وجه زیر بار نمیرفتند بپذیرند مشكل پسرشان جدی ست. میگویند این مشكلات را برای این پیدا كرده كه تو بچگی مجبور بوده عینك به چشم بزند. و پدرش آدم باشخصیتی بوده و پسرش را مجبور میكرده دنبال سخت كوشی پدر را بگیرد.
بعدتر تقصیر گردنِ آسم توماس كوچولو افتاد و گناه كار بودنش سر این كه به خاطر آلرژیهای آقا مجبور شدند پاپی، سگ ولگرد خرمایی رنگ خانواده، را بیندازند بیرون. همزمان با بزرگ شدنم مدام این چیزها تو گوشم خوانده میشد. این دلایل چیزی بودند مثل ریاضت یا توصیف صحنههای تأسف بار – پلههایی از انكار تا پذیرش. وقتی نوجوان بود، دیگر سوآل این نبود كه مشكلی دارد یا نه، مشكل سر كارهایش بود كه برای دیگران دردسر ایجاد میكرد. شلنگ آب باغهای همسایه نصفه شب باز میشد و همه گلهایشان میان باتلاقی از گل فرو میرفت؛ ساكهای قهوهای را پر میكرد از كثافت سگ و دم در خانه همسایهها زیرش آتش روشن میكرد؛ هر بخت برگشتهای كه میخواست با پا آتش را خاموش كند تا قوزك فرو میرفت تو كثافت سگ. اوضاع خرابتر شد و بالاخره توماس كوچولو را فرستادند یك مدرسه مخصوص.
دیروز رفتم دیدن مادرم تو آپارتمان جدیدش در آلكساندریاست. مادرم از جنایتهای مركز واشنگتن میترسید و به فكر اسباب كشی افتاد. پرستار و همدمش، زالا، هم كه زن خوش قلبی بود همراهش آمد. زالا دو شب در هفته و كل تابستان تو دانشگاه امریكن دوره پرستاری میگذراند. میخواست وقتی دورهاش تمام شد، برگردد خانهاش، بلیز، تا توی یك بیمارستان مشغول شود. بیمارستان هنوز در دست ساخت بود. وقتی معمارش را به جرم اختلاس گرفتند، بیمارستان هم نیمهكاره رها شد؛ بعد هم یك گردباد ترتیب همه چیز را داد.
ولی زالا ایمان داشت بالاخره ساخت بیمارستان تمام میشود، بالاخره از مدرسه پرستاری فارغ التحصیل میشود و– خیال میكرد این یكی را نگفته – تا ابد پیش مادرم نمیماند. مادرم نفخ معده و قند خون دارد و احتیاج دارد یكی پیشش باشد. زالا غذا میپزد و ظرفها را میشوید و همه كارهایی را كه هیچ كس توقع ندارد انجام دهد، انجام میدهد و در طول روز یك سره سر پاست. عوضش شبها با ویدیوی مادرم یك نفس فیلمهای جیمز باند را تماشا میكند. مادرم هم كنار دستش جلوی تلویزیون مینشیند و دیكنز میخواند. معتقد است فیلمهای جیمز باند موسیقی متن فوقالعادهای برای داستانهایی كه میخواند، فراهم میآورد. كارلی سیمون آواز «هیچكس از این بهتر از پسش بر نمیآد» را در فیلم «جاسوسی كه عاشقم بود» میخواند و مادرم هم مشغول خواندن ماجراهای آقای پیك ویك است.
به هر حال اتفاقی كه افتاد به هیچ وجه تقصیر زالا نبود، ولی احساس گناه میكرد. وقتی چند روز بعد، از ماجرایی كه الان میخواهم تعریف كنم، خبردار شدم، زالا هنوز دمغ بود.
آن روز دوشنبه مادرم رفته بود بیمارستان سیبلی تا یك روز كامل زیر و بالایش را آزمایش كنند. بعد از ظهر صدای در زدن آمد و زالا از چشمی در، چشمش افتاد به توماس كوچولو. تو این سالها چندباری دیده بودش، برای همین گذاشت بیاید تو. توماس كوچولو گفت آمده بشقابهایی را كه وقتی خانهداری میكرد ار مادرم قرض گرفته بود، پس بدهد.
همین طور گفت آمده برای خداحافظی چون خانهای را كه تو لندور مریلند با چند نفر دیگر شریك بود، خالی كرده و میخواهد برود فلوریدا كیز، تو یك بار كار كند. بعد صحبت را كشانده بود به آن جا كه از زالا پول قرض كند: پنجاه دلار، كه به محض این كه میرسید كِی وست و یك حساب بانكی باز میكرد و چند تا چك پیشپرداخت میداد، كلش را پس میفرستاد. زالا سی و خردهای دلار بیشتر نداشت و تمامدار و ندارش را، غیر پول بلیت اتوبوس كه امروز عصر برای رفتن به بیمارستان سیبلی لازم داشت، داد به آقا. توماس یك ورق كاغذ خواست تا برای مادرم یادداشت خداحافظی بنویسد، زالا هم برایش دفترچه یادداشتی پیدا كرد. مرد پشت میز آشپزخانه شروع كرد به نوشتن. به ذهن زالا نرسید كه برود بالای سرش بایستد.
در عوض بستهبندی ظرفها را باز كرد و ریخت شان تو ماشین ظرف شویی و خودش هم رفت اتاقی را كه تلویزیون را گذاشته بودند توش، دستمال بكشد. توماس كوچولو نوشت و نوشت. برای مادرم یادداشت زنندهای پس انداخت و برایش نوشت كه تو جلسات روان درمانی فهمیده خانوادهاش اسطورههای آزاردهندهای را برایش جا انداختهاند، كه هیچ كس نخواسته راجع به مرگ پدرش روراست باشد، چون پدرش در واقع از سینه پهلو مرده، نه پایین افتادن از بالای ارابه. نوشته بود كه دیدن جان دادن پدرش تو بیمارستان چقدر برایش وحشتناك بوده و مادرم و اتا سو را به خاطر این كه تمام مدت، وقتی داشتند از مرگ پدرش حرف میزدند، پای لحظات آخر زندگی پسرعمو پیت را وسط میكشیدند، مقصر میدانست.
نوشت «واقعیت این است كه صاعقه بیشتر از یك سینه پهلوی معمولی روی شما تأثیر گذاشته بود.» همین طور فكر میكرد آنها باید از كارهای پدرش بیشتر برایش میگفتند. معتقد بود باید برایش تعریف میكردند پدرش چه عشقی بهش داشته. هیچ اشارهای به خواهرش لیلی كه به كل ازش بریده بود، نكرد. یادداشت را تا كرد و گذاشت زیر نمكدان، بعد برای خودش یك فنجان كاكائوی فوریِ داغ درست كرد و گذاشت رفت و فنجان را هم با خودش برد.
زالا دلواپس بود. با این كه دهان جوانك اصلاً بوی گند نمیداد، فكر كرد طرف حتماً مست بوده. وقتی آن جا بود یك سری هم به حمام زده بود و زالا رفت نگاهی بیندازد ببیند همه چی مرتب باشد. همه چی سرجایش بود، ولی باز هم حال زن خوش نبود. بعد از ظهر همان روز، وقتی برای برگرداندن مادرم از بیمارستان آمد بیرون، عكسهایی كه با ماژیك روی دیوار راه پله پایین كشیده بودند به چشمش خورد؛ چندتا آدم عصا قورت داده مسخره با موهایی عین در بازكن درست مثل آنتن مریخیها و یك نوشته خرچنگ قورباغه كنارش: «لعنت به تون كه گند زدین تو این رابطه». زالا ترسیده بود و اولش فكر كرد از آمدن توماس كوچولو چیزی به كسی نگوید – جوری وانمود میكند انگار یك راز است– ولی میدانست كار اشتباهی ست و باید سیر تا پیازش را مقر بیاید.
وقتی از ماجرا خبردار شدم، مادرم و زالا به این توافق رسیده بودند كه احتمالاً یارو پاتیل بوده – یا بدتر یك چیزی زده- و این كه از آن ترسوهای روزگار بوده كه هارت و پورت دعوا راه انداختن با مادرم را داشته ولی فقط نشسته یك یادداشت نوشته. حتا انقدر دل نداشته كه با مادر خودش، كه هنوز تو خیابان بیستم مینشست، چشم تو چشم شود و بهش بگوید دارد میرود سفر. زالا صدای سی دلار را در نیاورد، ولی صبح روز بعد آن را هم اعتراف كرد. میان ظرفهایی كه توماس پس آورده بود، چند بشقاب دور طلا هم به چشم میخورد كه مال مادرم نبود؛ نه او و نه زالا نمیدانستند باید چی كارشان كنند. همین جور الكی میترسیدند نكند كسی بیاید پیشان.
با این حال انگار فهمیده بودند توماس كوچولو گذاشته رفته و قرار نیست حالا حالاها یا اصلاً هیچ وقت خدا خبری ازش بشود. زالا ته قلبش همچنان از توماس كوچولو میترسید. میگفت ممكن است مثل ولگردها این اطراف قایم شده باشد. من و مادر از خنده تركیدیم، چون او تمام عمرش این ور آن ور قایم میشد. به شوخی به شان گفتم شانس آوردهاند طرف بیخیال دیوار حمام شده و بدی كار این جا بود كه باید از مدیریت ساختمان معذرت خواهی كنند و ترتیبی بدهند دیوار زودتر رنگ شود.
وقتی زالا داشت «انگشت طلایی» را میدید، مادرم مرا كشید تو اتاق خوابش و یكی از رازهای سیاهی را كه تا به حال برای كسی نگفته بود، به زبان آورد. معلوم شد همیشه از این میترسیده كه توماس كوچولو خرابكاری كند، چون وقتی بچه بوده كار خیلی خیلی زشتی كرده. مادرم حسابی از كوره در رفته، ولی هیچ وقت چیزی بهش نگفته، چون خودش از شدت عصبانیت گیج بوده و تازه حس میكرده شیطانهای درون توماس كوچولو قدر كافی پسرك را زجر دادهاند.
پرسید شمایلهای كاغذی سیاه و سفید را یادم میآید، خاطره گنگی در سرم بیدار شد، ولی یادم آمد یك زمانی تو اتاق نشیمنِ خانه اتا سو به یك روبان ساتن آویزان بودند. من بعدتر را به یاد میآوردم كه از همان روبان، از بالای تخت مادرم آویزان كرده بودیمشان. همچنین شمایلی هم از لیلی و یكی هم از پاپی بود كه هر كدام تو قاب جداگانهای قرار داشت. سه تا نیم رخ قاب شده كه از روبانی آویزان بود: یكی از توماسِ پدر، دیگری از اتا سو و سومی هم از مردی بود، كه اتا سو به مادرم گفته بود همان كسی ست كه شمایلها را كشیده و بُریده.
این موضوع مسخره را اتا سو این جور توضیح داده بود كه طرف میخواسته شمایل خودش را دور بیندازد – همان جور كه منشیها مشق ماشیننویسیشان را دور میاندازند- ولی اتا سو آن را از میان آشغالها درآورده. توماس كوچولو شمایل خودش را قبل این كه تو قاب بگذارند پاره كرد و هرچند اتا سو همیشه میخواست یكی دیگر ازش بكشند، پسرك هیچ وقت یكجا آرام نمینشسته تا شكلش را بكشند. مادرم سرش را تكان داد. گفت خیال میكند تصویر شخصیِ نقاش چیزی مثل حضور آلفرد هیچكاك تو فیلمهایش بوده، هرچند مقایسه خیلی خوبی نبود، چون اتا سو تصویر را برداشته بود نه خود مرد.
وقتی بعدِ مرگ توماسِ پدر، اتا سو مجبور شد خانهاش را ترك كند و برود خانه خیابان بیستم، خیلی از خرده ریزهایش را كنار گذاشت. مادرم میتوانست كنار گذاشتن مبلمان را بفهمد ولی به نظرش جدا شدن از بعضی چیزهای شخصی اشتباه بود. وقتی روبان و شمایلهای كاغذی افتاد تو سطل آشغال، مادرم برداشت شان و گفت تا زمانی كه حال اتا سو بهتر شود نگه شان میدارد. و اتا سو عجیب ترین نگاه دنیا را نثارش كرد. به نظر مادرم، اول جا خورد و بعد دلش گرفت. سالها بعد كه مادرم شمایلها را هنوز نگه داشته بود، بالاخره اتا سو از ظرف ریش تراشی توماس پدر و عكسهای خودش و شوهرش كه اولین سالگرد عروسی شان تو یك رستوران چینی انداخته بودند، سراغ گرفت.
ولی نكته اصلی داستانی كه مادرم تعریف كرد این جا بود كه یك آخر هفته، چند ماه بعدِ مرگ توماس پدر، مادرم توماس كوچولو و لیلی را آورده بود خانه تا نگه شان دارد و وقتی همه مان تو حیاط پشتی بودیم، توماس كوچولو میرود اتاق خواب و شمایلها را از قاب شان در میآورد و دماغ همهشان را قیچی میكند. بعد همه را بر میگرداند تو قاب و آویزان شان میكند. چند روز بعد مادرم متوجه میشود – همه با دماغهای بریده به اضافه پاپی كه گوشش هم بریده شده بود.
مادرم با عجله میرود دم مدرسه توماس كوچولو و صبر میكند تا بیاید بیرون. پسرك همیشه تا خانه پیاده میرفت ولی این بار هنوز از جایش جم نخورده بود كه با مادرم رو به رو شد. به قول خودش نوك دماغ پسربچه را گرفته و پیچانده و ازش پرسیده خوشش میآید دماغ نداشته باشد. بعد گوشش را پیچانده و پرسیده چطور است باقی عمر كر باشد. آن وقت دولا شده و چشم تو چشم پسرك دوخته و پرسیده چرا این كار را كرده. بهم گفت جالب است كه هیچكس ندید چی كار دارم میكنم و جلو نیامد. وقتی پسرك را گرفته و شانهاش را تكان داده اصلاً گریه نكرده، فقط به نفس نفس افتاده.
به مادرم گفته بود برای این دماغهای شان را بریده كه صورتهای تو قاب، ارواح كوچك سیاه رنگی بودند كه تو جلد آدمها میرفتند. از ریخت انداخته بودشان چون هیولاهای مردهای بودند كه به طرز خارقالعادهای میتوانستند تو جان این و آن رخنه كنند. اگر از شر این ارواح سیاه راحت میشد یا كمی از ریخت میانداختشان، روحهای سفیدی میشدند كه دیگر هیچ قدرتی نداشتند.
مادرم آنقدر ترسیده بود كه نمیتوانست بایستد.
پسرك چنان جواب منحصر به فردِ وحشتناكِ ناراحتكنندهای داده بود كه مادرم نمیدانست چی جوابش را بدهد، گذشته از این اگر واقعاً توماس كوچولو همچه فكری میكرد، پاك دیوانه بود. این اولین وقوع دیوانگی در خانواده بود. مادرم نود درصد مطمئن بود پسر حرفی را زده كه بهش اعتقاد داشته، ولی فكر كرد به احتمال نه چندان زیاد ممكن است پسرك سركارش گذاشته. چند دقیقهای همان جا ایستاد، زانوهایش میلرزید، زل زده بود به صورت پسرك و پیِ چیز بیشتری میگشت.
توماس كوچولو گفت «به خیالت برام مهمه دماغ داشته باشم یا نداشته باشم؟ عین خیالم نیس اگه دماغ یا چشم یا دهنم بره رد كارش. اصلاً برام مهم نبود اگه دنیا نمیاومدم یا حتا اگه تو هم وجود نداشتی.»
مادرم به یاد میآورد كه حسابی جا خورده بوده. یادش نمیآید بعداً چی به توماس گفته، یك چیزی تو این مایهها كه میداند بعد مرگ پدرش دمغ و افسرده شده، ولی نباید فكر كند پدرش دوستش نداشته.
توماس كوچولو خودش را از دست مادرم رها كرده و راهش را كشیده و رفته. بعد داد زده «احمقِ مسخره!» مادرم این را خوب به یاد میآورد «احمق مسخره!».
مادرم یادم انداخت بعد مرگ پدرِ توماس كوچولو، اتا سو چند وقتی با یك نفر آشنایی داشته و بعد طرف غیبش زده. مادرم گفت حالا كه به گذشته نگاه میكند فكر میكند ممكن است یارو (بهم گفت «نخندیا!») همان مردك شیرفروش باشد. چون وقتی فكرش را میكنی – گذشته از این كه اتا سو اوضاع و احوال روحی خوبی نداشت – چرا باید از همه پنهان میكرد طرف كیست؟ تازه نِتِ شیرفروش یكشنبهها نقاشی هم میكرد و بعید نیست شمایلها را او كشیده باشد.
مادرم گفت «یه كلمه شم برا زالا نگی.» این چیزی بود كه مادرم سالهای اخیر مثل فكری كه آخرسر به ذهنش آمده به زبان میآورد – شاید هم یك جور پایان برای همه قصههایش بود، نه فكری جا مانده.
گونهاش را بوسیدم، دستش را فشار دادم و با دست دیگرم چراغ كنار تخت را خاموش كردم. اواسط پاییز بود، همان فصلی كه توماس پدر از نوك پشته علوفهها افتاد پایین – در مقایسه با حالتی كه صاعقه خراب شده بود سر پسرعمویش، افتادن او یك جور حركت دور ِكند به حساب میآمد.
این مال گذشتهها بود. آینده را تصور میكنم: از روی آدمهای ماژیكی دیوار راهرو كه دیگر پاك شدهاند، غلطكی از رنگ سفید میگذرد.
بعد به فكر بیمارستان بلیز میافتم كه آن غلطك میتوانست با هر هدفی فكرش را بكنی، مثل یك ستاره دنبالهدار پر بكشد آن جا و دیوارهایی را كه مدت هاست تو راهروی آن بیمارستان جدیدالتأسیس قد كشیدهاند، سفیدپوش كند. زالا میتواند آن جا بایستد، روپوش سفید چسبناكش نقطه مقابل پوست تیرهاش باشد و مادرم ممكن است تو یك چشم هم زدن جان بدهد، همین جور اتفاقی– از میان ملحفههای سفید تختش بغلتد تو دل تاریكی و این همان وقتیست كه زالا میان یك روز شلوغ كاری، لحظهای درنگ میكند و ما را به یاد میآورد، یك خانواده نجیب امریكایی را.