Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

در جاده بارانی. نویسنده: تیم اوبراین. ترجمه: معین فرخی

در جاده بارانی. نویسنده: تیم اوبراین. ترجمه: معین فرخی

این داستان در سال ۱۹۹۰ با نام On the Rainy Road در مجموعه‌داستان Things They Carried چاپ شده است.

این تنها داستانی است که تابه‌حال تعریف نکرده‌ام. برای هیچ‌کس. نه برای پدر و مادرم، نه خواهر و برادرم و نه حتی زنم. همیشه فکر کرده‌ام این ماجرا فقط مایه‌ی شرمندگی است، مایه‌ی شرمندگیِ همه‌ی ما، آن‌قدر که یک‌هو می خواهیم جای دیگری باشیم، که واکنش طبیعی آدم‌ها به هر اعترافی همین است. اعتراف می‌کنم که حتی الان هم این داستان حالم را به‌هم می‌زند. بیش از بیست‌سال است که دارم باهاش زندگی می‌کنم، ازش خجالت می‌کشم، می‌خواهم دورش کنم، و حالا با این یادآوری و با روی کاغذ آوردن ماجراها، امیدوارم بتوانم حداقل کمی از سنگینی کابوس‌هایم کم کنم. اما بازهم تعریف‌کردنِ این داستان سخت است. به‌نظرم همه‌ی ما دوست داریم فکر کنیم که در بزنگاه‌های اخلاقی مثل قهرمان‌های جوانی‌مان شجاعانه و صریح رفتار می‌کنیم. مطمئن‌ام در تابستان ۱۹۶۸ چنین عقیده‌ای داشتم. تیم اوبراین: یک قهرمان سرّی. رنجر تنها. اگر ماجرا به‌‌قدر کافی خطرناک بود – اگر شر به‌‌قدر کافی شر بود، اگر خیر به‌قدر کافی خیر بود- به‌راحتی به انبارِ مخفی شجاعتی که در این سال‌ها جمع کرده‌ام، تقه می‌زدم. انگار فکر می‌کردم شجاعت مثل ارث به مقدار محدودی به ما می‌رسد، و ما با صرفه‌جویی و احتکار و سپرده‌کردنِ آن می‌توانیم پیوسته سرمایه‌ی اخلاقی‌مان را زیاد کنیم تا برای روزی که باید حساب‌مان را خالی کنیم، آماده باشیم. نظریه‌ی آرامش‌بخشی بود. همه‌ی دردسرهای اخلاقی کوچک روزمره را بی‌اهمیت می‌کرد؛ بزدلی‌های مکرر را قشنگ و پُرامید جلوه می‌داد و هم‌زمان که گذشته را توجیه می‌کرد، قسط‌های آینده را هم پرداخت می‌کرد.

در ژوئن ۱۹۶۸، یک ماه بعد از فارغ‌التحصیلی از کالجِ ماکالستر به جنگی احضار شدم که از آن متنفر بودم. بیست‌ویک سالم بود. جوان بودم و بله، چیزی از سیاست سرم نمی‌شد، اما با وجود این باز هم جنگ آمریکایی‌ها در ویتنام به‌نظرم غلط می‌آمد. به دلایلی نامعلوم، خون‌هایی معلوم ریخته می‌شد. هیچ هدف واحدی نمی‌دیدم، روی فلسفه یا تاریخ یا قانون، اجماعی در کار نبود. حقایق زیادی در هاله‌ای از ابهام بودند: آیا جنگ داخلی بود؟ جنگ آزادی‌خواهی ملی بود یا یک تجاوز ساده؟ کی شروعش کرده بود، کِی و چرا؟ واقعا در آن شب تاریک روی خلیج تانکین چه بلایی سر کشتی آمریکایی مدوکس آمده بود؟ هوشی‌مین کی بود؟ نوچه‌ی کمونیست‌ها یا ناجی ملی یا هردو، یا هیچ‌کدام؟ کنفرانس ژنو چی؟ سیتو و جنگ سرد چی؟ تاثیر دومینو چی؟ آمریکا سر این‌ها و هزار مساله‌ی دیگر، چند شاخه شده بود و دعوا از سطح مجلس سنا به خیابان‌ها سرریز کرده بود و نخبه‌های لباس راه‌راه‌پوش نمی‌توانستند سر مسائل پایه‌ایِ سیاست عمومی به توافق برسند. تنها چیز قطعی این بود که آن تابستان سردرگمی اخلاقی وجود داشت. نظر آن موقع من این بود، و هنوز هم همین هست که نمی‌توانید بی‌دلیل جنگی راه بیندازید. البته که آگاهی شما هیچ‌وقت کامل نمی‌شود، ولی به‌نظرم می‌آمد وقتی کشوری به جنگ می‌رود باید روی ضرورت و حقانیت عواملش به اطمینانی منطقی رسیده باشد. شما نمی‌توانید اشتباه‌هایتان را جبران کنید. وقتی مردم می‌میرند، نمی‌توانید زنده‌شان کنید.

در هر صورت باورهای من این‌ها بودند و توی کالج کمی جلوی جنگ ایستاده بودم. هیچ تندروی‌ای نکرده بودم، کله‌خراب نبودم، فقط برای جن مک‌کارتی درِ چند خانه را زده بودم و چند مقاله‌ی کسل‌کننده و بی‌تاثیر برای روزنامه‌ی دانشگاه نوشته بودم. در کمال تعجب همین‌ها هم فعالیت‌های روشن‌فکرانه بودند. البته که سر این کارها انرژی گذاشته بودم، ولی انرژی‌ای که برای هر کار انتزاعی‌ لازم است؛ هیچ خطری حس نمی‌کردم و حس نمی‌کردم دارم خودم را توی دردسر می‌اندازم. به‌طرز احمقانه‌ای با فروتنی‌ای که نمی‌توانم درکش کنم، فرض کرده بودم که مسائل مربوط به مرگ و کشتار، در حوزه‌ی تخصص من نیست.

احضاریه‌ روز ۱۷ ژوئن سال ۱۹۶۸ به دستم رسید. یادم می‌آید که بعدازظهرِ مرطوبی بود، ابری و بسیار آرام و تازه از یک‌دست گلف برگشته بودم. پدر و مادرم داشتند توی آشپرخانه ناهار می‌خوردند. یادم می‌آید نامه را بازکردم، نگاهی به چند خط اولش انداختم و حس کردم خون دارد پشت چشم‌هایم غلیظ می‌شود. صدای توی سرم را یادم مانده. فکر نبود، یک‌جور زوزه‌ی بی‌صدا بود. میلیون‌ها چیز در کنار هم: من برای این جنگ زیادی خوب بودم. زیادی باهوش، زیادی مهربان، زیادی همه‌‌چیز. راه نداشت. از سر این جنگ زیاد بودم. به جهان رکب زده بودم: انجمن فی‌بتاکاپا، دانشجوی نمونه و رئیس انجمن دانشگاه و بورسیه‌ی کاملِ هاروارد. شاید اشتباه شده، کاغذها قاطی شده‌اند. من سرباز نبودم. از بچه‌پیشاهنگ‌ها متنفر بودم. از اردو متنفر بودم. از خاک و چادر و پشه متنفر بودم. منظره‌ی خون حالم را به‌هم می‌زد، نمی‌توانستم قدرت را تحمل کنم و تفنگ را از تیروکمان تشخیص نمی‌دادم. خیر سرم لیبرال بودم. اگر نیروی تازه‌نفس می‌خواستند، چرا این جنگ‌طلب‌های عصر حجری را احضار نکرده بودند؟ یا چندتا از این احمق‌های فدایی میهن که کلاه‌جنگی سرشان می‌گذارند و دگمه‌های بمب هانوی به خودشان وصل می‌کنند؟ یا یکی از دخترهای قشنگ لیندون ‌بِینز یا کل خانواده‌ی خوش‌تیپ وست‌مورلند، با همه‌ی خواهرزاده و برادرزاده و نوه‌هایش؟ فکر کردم باید قانونی وجود داشته باشد. اگر از جنگ حمایت می‌کنید، اگر فکر می‌کنید به بهایش می‌ارزد، باشد، اشکالی ندارد، اما باید از سرمایه‌ی خودتان مایه بگذارید. باید خودتان راه بیفتید سمت جبهه و پیاده‌نظام جمع کنید و به خون‌ریزی کمک کنید. باید زن‌وبچه‌تان را با خود ببرید. فکر کردم قانون، باید قانونی وجود داشته باشد.

یادم می‌آید دلم از خشم می‌پیچید. بعد آن آتش خاموش شد و از آن خاکسترِ دل‌سوزی باقی ماند، دل‌سوزی برای خود. و بعد کرختی. شب، سر شام پدرم ازم پرسید برنامه‌ام چیست، گفتم: «هیچی، صبر می‌کنم.»

کل تابستان ۱۹۶۸ را در یکی از کشتارگاه‌های آرمور در شهر خودم، ورتینگتونِ مینه‌سوتا کار کردم. تخصص کشتارگاه گوشت خوک بود و من روزی هشت‌ساعت پای خط تولید چهل‌متری‌اش می‌ایستادم –خط تولید که چه عرض کنم، خط تخریب – و لخته‌های خون را از گردنِ خوک‌ها می‌کندم. فکر کنم عنوانِ شغلم لخته‌کَن بود. بعد از سلاخی، کله‌ی خوک‌ها زده می‌شد، در راستای شکم بریده می‌شدند، شکافته می‌شدند، دل‌وروده‌شان خالی می‌شد و قلاب‌هایی بالای تسمه‌نقاله آویزان‌شان می‌کرد. انگار جاذبه از بین می‌رفت. وقتی لاشه‌ها به من می‌رسیدند، دیگر بیشترِ چیزهای آبکی خشک شده بودند، به‌جز لخته‌هایی غلیظ از خون که زیر گردن و بالای گودی سینه مانده بودند. من با یک‌جور تفنگ آبی آن‌ها را جدا می‌کردم. ماشین سنگینی بود، شاید سی‌کیلویی می‌شد و با یک طناب کت‌وکلفتِ لاستیکی از سقف آویزان بود. کمی می‌پرید، لاستیک انعطاف‌پذیرش بالاوپایین می‌شد و قلقش این بود که باید با کل بدنت تفنگ را هدایت می‌کردی، نه این‌که فقط آن را دستت بگیری و منتظر بمانی خودِ طناب لاستیکی کارش را بکند. یک سرش ماشه بود و در طرف دهانه‌اش یک نازل کوچک و یک فرچه‌ی فولادی وصل بود. تا لاشه‌ای از راه می‌رسید، باید به جلو خم می‌شدی و تابی به تفنگ می‌دادی تا جلوی لخته‌ها قرار بگیرد و ماشه را فشار می‌دادی، همه‌اش در یک حرکت، و فرچه می‌چرخید و آب می‌پاشید بیرون و وقتی لخته‌های خون در ابری قرمزرنگ محو می‌شدند، صدای شلپ‌شلپ کوتاهی می‌شنیدی. کار چرندی بود. باید عینک ایمنی می‌زدی و پیش‌بند لاستیکی می‌بستی اما بازهم جوری بود که انگار هشت‌ساعتِ تمام زیر دوشِ خونِ ولرم ایستاده‌ای. شب‌ها که می‌رفتم خانه بوی خوک می‌دادم. بو هیچ‌وقت نمی‌رفت. حتی بعد از حمام داغ و محکم سابیدن هم، بو همیشه بود – مثل بیکن مانده یا سوسیس- یک‌جور بوی چرب خوک که به خورد پوست و مویم می‌رفت. جدا از همه‌ی این‌ها، یادم می‌آید که نمی‌شد آن تابستان به‌راحتی کسی را برای خودت دست‌وپا کنی. حس کردم جدا افتاده‌ام؛ بیشتر وقتم را تنها می‌گذراندم. و آن احضاریه هم بود که توی کیف پولم قایمش کرده بودم.

بعضی عصرها ماشین پدرم را قرض می‌گرفتم و بی‌هدف اطراف شهر می‌چرخیدم، غصه‌ی خودم را می‌خوردم، به جنگ فکر می‌کردم و زندگی‌ام که داشت توی آن کارخانه‌ی خوک‌ها تباه می‌شد. فلج شده بودم. گزینه‌هایم داشت کم و کمتر می‌شد، انگار داشتم توی یک قیفِ بزرگ سیاه فرو می‌رفتم، جهان داشت فشرده می‌شد. نمی‌شد به خوبی‌وخوشی فرار کرد. دولت همه‌ی معافیت‌های تحصیلی را لغو کرده بود، فهرست انتظارِ گارد ملی و سپاه ذخیره‌اش وحشتناک بلند بود، وضع جسمانی‌ام خوب بود، صلاحیتِ تحریم جنگ را نداشتم؛ نه زمینه‌ی مذهبی‌ا‌ش را داشتم و نه فعالیت صلح‌طلبانه‌ای کرده بودم. علاوه بر این، نمی‌شد بگویم جنگ اصلا در مرامِ من نیست. فکر می‌کردم یک ملت حق دارد تحت شرایط خاصی از قوای نظامی استفاده کند و به اهدافش برسد تا جلوی هیتلر و اهریمن‌هایی مثل او را بگیرد، و به خودم می‌گفتم که در چنین شرایطی خودم با کله به جنگ می‌روم. اما مساله این بود که احضاریه نمی‌گذاشت خودت جنگت را انتخاب کنی.

ورای همه‌ی این‌ها یا شاید هم مرکزِ آن‌ها، این حقیقت رک‌وپوست‌کنده وجود داشت که می‌ترسیدم. نمی‌خواستم بمیرم. نه که هیچ‌وقت نخواهم. اما آن‌موقع، آن‌جا، در آن جنگ غلط، نمی‌خواستم. به سمت مِین‌استریت می‌راندم، از دادگستری و مغازه‌ی بن‌فرانکلین می‌گذشتم و گاهی حس می‌کردم ترس مثل قارچ درونم رشد می‌کند. خودم را مُرده تصور کردم. خودم را تصور کردم که کارهایی می‌کنم که نمی‌توانم بکنم: حمله به مواضع دشمن، هدف‌گرفتنِ یک آدم دیگر.

از یک وقتی در اواسط جولای شروع کردم به فکرکردن درباره‌ی کانادا. مرز در چندصدکیلومتری‌مان بود و تا آن جا هشت‌ساعت سواره راه بود. چه از روی وجدان و چه از روی غریزه، باید فرار می‌کردم، باید یک‌هویی می‌رفتم و مثل سگ می‌دویدم و هیچ‌وقت هم نمی‌ایستادم. اولش این طرح برایم انتزاعی بود، کلمه‌ی کانادا در ذهنم حک شده بود اما بعدِ چندوقت توانستم تصویرها و شکل‌های مشخصی را هم ببینم، جزئیات غم‌انگیزِ زندگی آینده‌ام؛ اتاقِ هتلی در وینی‌پگ، یک چمدان درب‌وداغان و چشمان پدرم، وقتی داشتم پای تلفن کارم را برایش توضیح می‌دادم. می‌توانستم صدایش را بشنوم و صدای مادرم را. فکر می‌کردم فرار کن. و بعد فکر می‌کردم محال است. و یک لحظه بعد فکر می‌کردم فرار کن.

یک‌جور شکاف اخلاقی بود. نمی‌توانستم ذهنم را جمع‌وجور کنم. بله، از جنگ می‌ترسیدم ولی از تبعید هم می‌ترسیدم. می‌ترسیدم تمام زندگی‌ام را ول کنم، دوستانم، خانواده‌ام، همه‌ی گذشته‌ام، هر چیزی که برایم مهم بود. می‌ترسیدم احترامِ پدر و مادرم را از دست بدهم. از قانون می‌ترسیدم. می‌ترسیدم مسخره‌ام کنند یا به‌ام سرکوفت بزنند. شهر من منطقه‌ی کوچک و محافظه‌کاری وسط یک فلات بود، جایی که سنت‌ها باارزش بودند، می‌شد به‌راحتی تصور کنی ملت دور یکی از میزهای کافه گابلر در مین‌استریت، قهوه‌دردست نشسته‌اند و حرف‌هایشان کم‌کم میل می‌کند به بچه‌ی اوبراینِ جوان، آن بچه‌سوسولی که دررفت کانادا. شب‌هایی که خوابم نمی‌برد، به بحث‌های شدیدم با این آدم‌ها ادامه می‌دادم. سرشان داد می‌کشیدم، می‌گفتم چقدر متنفرم از این‌که کورکورانه و بی‌فکر به همه‌چیز تن داده‌اند و متنفرم از قهرمان‌بازی ساده‌لوحانه‌شان، جهلِ مغرورانه‌شان، «می‌خوای بخواه، نمی‌خوای نخواه»‌هایشان و این‌که داشتند من را به جنگی می‌فرستند که خودشان هم درکش نمی‌کردند و نمی‌خواستند درک کنند. آن‌ها را مسؤول می‌دانستم. خدایا، بله، مسؤول می‌دانستم. تک‌تکِ آن‌ها را جداگانه مسؤول می‌دانستم. پسرهای پلی‌اِستری کیوانیز، تاجرها و کشاورزها، خشکه‌مذهبی‌های کلیسارو، خانه‌داران وِروِرو، انجمن حمایت از بچه‌ها و کلوپِ لاینز و «بازنشستگانِ جنگ‌های خارجی» و خرپول‌های خوش‌هیکلِ باشگاه‌ها. کسانی که بائو دایو را از آن یارویی که رفت ماه تشخیص نمی‌دادند. تاریخ بلد نبودند. چیزهای اولیه را درباره‌ی استبدادِ دیم، ذات ملی‌گراییِ ویتنامی یا استبداد فرانسوی‌ها نمی‌دانستند – این یکی لعنتی خیلی پیچیده بود، حتما باید درباره‌اش چیزی می‌خواندی- ولی مهم نبود، این جنگ برای سرکوبِ کمونیسم بود، خیلی ساده و واضح، همان‌طور که آن‌ها چیزها را دوست دارند، و اگر می‌خواستی فکر کنی که چرا باید به این دلایل ساده و واضح آدم بکشی یا بمیری، می‌شدی یک بزدلِ خائن.

بله، تلخ شده بودم. ولی مساله خیلی فراتر از این حرف‌ها بود. احساساتم از نفرت به وحشت به سردرگمی به گناه به غم و باز به نفرت در نوسان بود. درونم حس می‌کردم مریض‌ام. یک مرضِ واقعی.

بیشتر این حرف‌ها را قبلا گفته‌ام یا دستِ‌کم اشاره‌ای به‌شان کرده‌ام، ولی تابه‌حال هیچ‌وقت تمام حقیقت را نگفته‌ام. این‌که چطور تَرَک برداشتم. این‌که چطور یک روز صبح، سر کار، ایستاده در خط خوک‌ها، حس کردم چیزی در سینه‌ام شکاف برمی‌دارد. نمی‌دانم چه بود. هیچ‌وقت هم نخواهم فهمید. ولی این‌قدر می‌دانم که واقعی بود، یک‌جور پارگیِ فیزیکی بود؛ یک‌جور حسِ ترک‌برداشتن، نشتی، ترکیدن. یادم می‌آید تفنگِ آبی‌ام را انداختم زمین. به‌سرعت و بی‌هیچ فکری، پیش‌بندم را درآوردم و از کارخانه زدم بیرون و رفتم خانه. یادم هست که نزدیک‌های ظهر بود و خانه خالی بود. هنوز توی سینه‌ام آن حسِ نشتی را داشتم، چیزی بسیار گرم و باارزش داشت ازم بیرون می‌ریخت و من غرقِ خون و بوی خوک بودم، و برای مدتی طولانی همه‌ی تمرکزم سرِ این بود که خودم را جمع کنم. یادم می‌آید که دوشِ آبِ داغ گرفتم. یادم می‌آید که چمدانی را پُرکردم و به آشپزخانه بردم، چنددقیقه‌ای همان‌طور بی‌حرکت ایستادم و بادقت به همه‌ی اشیاء آشنای اطرافم نگاه کردم. آن توسترِ قدیمی زرد، تلفن، سنگِ سفیدوصورتیِ پیش‌خوان. آفتاب اتاق را نورانی کرده بود. همه‌چیز می‌درخشید. فکر کردم خانه‌ی من، زندگی من، نمی‌دانم چقدر آن‌جا ماندم، ولی بعدش نامه‌ی کوتاه و خرچنگ‌قورباغه‌ای برای پدر و مادرم نوشتم.

یادم نیست دقیقا چی گفتم. چیزی مبهم. فرار کردن، زنگ خواهم زد، با عشق، تیم.

 

 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وششم داستان همشهری، مرداد ۹۳ ببینید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 5685
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23899737