Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

همزن. نویسنده: نسیبه فضل‌اللهی

همزن. نویسنده: نسیبه فضل‌اللهی

حتی جیش هم نداشت. نشسته بود سر کاسه و زل زده بود به انیس و با انگشت‏هایش بازی می‏‌کرد. توی هم گره‏‌شان می‌‏زد و چشمش به انیس بود، بعد دست از سر انگشت‏هایش برداشت و پرسید: «گربه‏‌ها چطوری می‏میرن؟»

حتی جیش هم نداشت. نشسته بود سر کاسه و زل زده بود به انیس و با انگشت‏هایش بازی می‏‌کرد. توی هم گره‏‌شان می‌‏زد و چشمش به انیس بود، بعد دست از سر انگشت‏هایش برداشت و پرسید: «گربه‏‌ها چطوری می‏میرن؟»

انیس گفت: «مثل آدما، مریض می‏‌شن یا پیر می‌‏شن و می‏‌میرن.»

از همین بچگی‏‌اش معلوم بود که آدم صبح نیست. صبح‏‌ها هزارتا حیله سرهم می‏‌کرد تا بیشتر بخوابد و صبحانه نخورد. یک‏‌روز خواب بد دیده بود. یک‏‌روز دلش درد می‌‏کرد. یک‏‌روز که سرشیر صبحانه نبود، قهر می‌‏کرد. یک‏روز که کره‌ی شکلاتی نداشتند، دوباره برمی‏‌گشت توی رخت‌خوابش. امروز هم گربه‌‏ها بودند. شاید هم از مهمانی شب بو برده بود و داشت از سر صبح بدقلقی می‏‌کرد. انیس گفت: «اگه جیش نداری زود باش. الکی این‌جا نشین با انگشتات بازی کن.»
رادمهر گفت: «من صبحونه نمی‏‌خورما.» و دستِ کوچکش را زیر شیر آب شست. انیس گفت: «حق نداری بری توی حیاط، فردا هم خرگوشت رو پس می‏‌دم.»
«من این صبحونه‏‌ها رو دوس ندارم. شیر می‌‏خوام.»

«توی ‌هلیم شیر هم هست. بهونه‌ی الکی هم نگیر.»

رادی هنوز ایستاده بود دم میز آشپزخانه و به کاسه‌ی ‌هلیم نگاه می‏‌کرد که رویه بسته بود و دارچین و شکرش هم قاطی شده بود. انیس گفت: «بازی نکن! بجنب زودی بریم شرکت.»

رادی گفت: «اصلا با بابام صبحونه می‏‌خورم.» و دوید توی اتاقش که شیرِ سرخی پریده بود روی ببر لاغری و داشت گردن ببر را گاز می‏‌گرفت. بقیه‌‌ی حیوانات جنگل جیغ‌وجاغ می‏‌کردند و از کمد لباس یا تخت بالا می‏‌رفتند. پنجه‌ی طوطی لای در کمد مانده بود و زار می‏‌زد. بچه‌ی میمونی هم که روی بالش نشسته بود، طوطی را می‏‌دید و می‏‌خندید. همه‌ی جانوران جست‌و‏خیز می‏‌کردند و صدایشان درهم می‏‌پیچید و گم می‏‌شد. رادی پیرهنش را درآورده بود و دنبال لباس سبزی می‌‏گشت که عکس دختری موحنایی رویش بود. انیس داد زد: «آماده شدی؟ دارم میرما.» و در اتاق را باز کرد. لگوها وسط اتاق ریخته بودند. قطارِ بازی روشن بود و سر طاووسی هم روی ریل افتاده بود. قطار جیغ می‏زد و طاووس سرش را برنمی‏‌داشت. انیس گفت: «این اتاقه برای خودت درست کردی؟ پای آدم توش می‏‌شکنه.»

رادی گفت: «خب اتاق خودمه.» و برنگشت و دوباره کشوی لباسش را گشت.

«چون اتاق خودته باید هر آتیشی می‏‌خوای توش بسوزونی؟»

رادی جواب نداد و شانه‏‌اش را بالا انداخت. سرش را کرده بود توی کشو و می‏‌گشت. لباس‏‌ها را به‌هم می‏‌ریخت و چیزی که می‌‏خواست، پیدا نمی‏‌شد و ذله‏‌اش می‏‌کرد. انیس طاووس را برداشت و روی تخت گذاشت. جلوی پای قطار خالی شد و سوتی کشید و رفت. انیس گفت: «من تا ده‌دقیقه‌ی دیگه می‌‏رم.» رادی روی زمین پا کوفت و گفت: «لباسم نیست. پیدا نمی‌‏شه.»

«واسه این‌که بازار شام درست کردی عوض اتاق! کدوم رو می‏خوای؟»

«سبزه که عکس یه دختر داره.»

«اون دخترونه‏‌س، نمی‏‌خواد اون رو بپوشی بیا این آبیه رو بپوش.»

«نخیرم دخترونه نیست، باباجی برام خریده.»

انیس گفت: «چون باباجی برات خریده دیگه دخترونه نیست؟ دستات رو بگیر بالا ببینم.» و یقه‌ی لباس را روی سر پسرک کشید و تنش کرد.

توی تاکسی لج کرد و روی پای انیس ننشست. طاووس و طوطی و میمون و لگوهایش را توی کیسه کرده بود و همراهش آورده بود. اما شیر و فیل و سی‏ دی کارتون‏هایش جا مانده بودند. انیس جیغ زده بود و رادی همه را روی جاکفشی گذاشته بود و آمده بود. توی تاکسی دختر جوانی به‌اش می‏خندید و چشمک می‏‏‌زد. دختر موهای زردی داشت و وقتی می‏‌خندید، شبیه یکی از عروسک‏‌های پلاستیکی جنگلش می‏‌شد که دوستش نداشت و روزها بود که زیر تختش افتاده بود. بعد از چهارراه خودش را به خواب زد و توی بغل انیس افتاد. حوصله‌ی قهر نداشت و اگر می‏‌خواست به مهمانی شب برسد، باید زودتر پا می‏‌داد و آشتی می‏‌کرد. سر میدان پیاده شدند و باز از بغل انیس پایین نیامد اما از لای نیمه‌‏باز چشم‏‌هایش، وحید را دید که دم پله‏‌های شرکت ایستاده بود و این ‌پا و آن ‏‌پا می‏کرد. مثل وقتی هول بود یا سیگارش را پشت‌سرش پنهان می‌‏کرد. وحید، رادی را از بغل انیس گرفت و دیگر دستی برای کیسه‏‌های اسباب‏‌بازی نداشت. گفت: «مجبوره با خودش این‏‌همه خرت‌وپرت بیاره؟» انیس نق زد که «حتما مجبوره» و کیسه‌ی طاووس و میمون را به دور انگشت‏های مرد انداخت. چرخ قطار، پر و پوست سر طاووس را کنده بود و حالا غیر از چشمِ راستش که خالی ‏شده بود و نمی‌‏دید، طاس هم شده بود. وحید پرسید: «شب کی کارتون تمومه؟»
«ده، یازده.»

وحید این پا و آن پا کرد و گفت: «تا یازده می‏‌خواین چی‌کار کنین؟ من که نمی‌‏تونم تا یازده تو خیابون بمونم.» انیس چشم‏‌غره‌‏ای رفت که «خب برو سینما! می‌‏خوای به مهمونا بگم برین خونه‏‌تون؟»

وحید گفت: «آخه سینما تا یازده شب بازه؟» و بچه‌ی توی بغلش را تکان داد. انیس کلید ماشین را از جیب وحید درآورد و با غیظ گفت: «نه، غروب‏‌کوک‌‏اَن. همه‌شون پنج عصر می‏‌بندن.» و رفت. صدای ماشین که بلند شد، یک‌هو رادی چشم‏‌هایش را باز کرد، رودست خورده بود. وحید تکان‏‌تکانش داد و گفت: «بخواب بابا.»

رادی پرسید: «پس انیس کوش؟» و از بغل وحید بیرون آمد. همه‌ی نقشه‌‏هایش بر باد رفته بود. حالا تا شب پیش وحید می‏‌ماند و به مهمانی هم نمی‌‏رفت. تازه فیل و شیرش را نیاورده بود چون فکر کرده بود دوباره با انیس برمی‌‏گردد و بهتر است سر یک شیر جنگل، انیس را عصبانی نکند. وقتی از پله‏‌های شرکت بالا می‏‌رفتند دوباره جیشش گرفته بود و دوست داشت شلوارش را خیس کند. تازه، آسانسور شرکت هم خراب بود و دوست نداشت از پله‏‌ها بالا برود. یک‌دفعه گفت: «اون‌جام درد گرفته.» وحید خندید، گفت: «اون‌جات دیگه کجاته؟» و دست انداخت زیر بال رادی و بغلش کرد. رادی گفت: «اگه بگم اون‌جام، حرف بده؟» و سرش را از روی شانه‌ی وحید بلند کرد تا صدای وحید را ببیند. وحید گفت: «نیست.» و توی پاگرد ایستاد و نفسی تازه کرد. رادی سرش را بلند کرد و به چشم‏های خیس وحید نگاه کرد که وحشی و زار بود و نمی‏‌بارید. گفت: «من سینما نمی‌آم.»

«پس می‏‌خوای چی‌کار ‏کنی؟»

«هیچ‏‌کار.»

وحید گفت: «چه بهتر.» و دوباره راه افتاد. حقیقی، همکار وحید توی اتاقش نبود و رادی روی میز او نشست. میمون و طاووسش را لبه‌ی میز گذاشت و با لگوهایش یک دیوار بلند ساخت و بین میمون و طاووس گذاشت. وحید پنجره‌‏ها را باز کرد و کنار پنجره رفت. هنوز سیگارش را روشن نکرده بود که زنگ و جیغ موبایلش بلند شد. رادی گفت: «کیه؟»

وحید گفت: «باباجی.» بعد دکمه‌ی موبایلش را چلاند و گفت: «سلام بابا… چطوری؟» رادی دیوار لگوها را کنار زد و روی میز دراز کشید. باید چند روزی با انیس قهر می‌‏کرد. می‏‌توانست چندروزی صبح‏‌ها بیدار نشود و شب‏ها هم نخوابد، تازه می‏‌توانست خرگوشش را هم توی اتاقش بیاورد. انیس، خرگوش را دوست نداشت. بعضی روزها که خرگوشه خونی می‌‏شد، انیس هی اَه ‏اَه می‏‌کرد و به خرگوش نزدیک نمی‏‌شد. آن‏‌وقت وحید خرگوش را مامی می‏‌کرد و توی حیاط می‌‏برد. رادی پرسید: «چرا این‌قدر خرگوشا زخمی می‏‌شن؟» اما وحید حواسش نبود و هنوز با باباجی درباره‌ی گلی حرف می‏‌زدند که سرخود لاک‏های خشک ماماجی را توی سطل انداخته بود. رادی فقط قاب‏‌عکس‏های ماماجی را دیده بود که ‏روی همه‌ی دیوارهای خانه‌ی باباجی میخ شده بودند: یکی توی آشپزخانه کنار گاز، سه‏‌تا توی اتاق‏خواب بالای تخت، روی میز آینه و یکی هم داخل کمد لباس و چندتایی هم توی هال بالای میز ناهارخوری، روی پیش‏‌بخاری گچی و دوسه‏‌تایی هم روی میز تلفن و جاکفشی. زن لاغری که توی همه‌ی عکس‌‏ها ترسیده بود و توی بغل باباجی افتاده بود و می‏‌لرزید. وحید گفت: «الان نمی‌‏تونم. رادی پیشمه.» و دوباره حرف نزد و به صدای باباجی گوش کرد. بعد ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «کاریش نداشته باش. تا نیم‏ ساعت دیگه می‌آم اون‌جا.» و موبایلش را قطع کرد. رادی گفت: «منم می‏‌آم.» و دیوار لگو را نصف کرد. وحید گفت: «به‏ سلامتی!» و سیگارش را آتش زد و روی میز حقیقی نشست. رادی، یواش و بی‌‏صدا میمون و طاووسش را توی کیسه‌ی اسباب‌‏بازی انداخت و دنبال آجرهای لگو گشت که چندتایی‏شان نبودند یا زیر میز افتاده بودند. یک‌دفعه پرسید: «من کی سیگار می‏‌کشم؟»

وحید گفت: «مگه می‏‌خوای بکشی؟» و روی میز دنبال کاغذی گشت تا خاکستر سیگارش را بتکاند. هنوز رادی جوابش را نداده بود که در اتاق باز شد. حقیقی بود. رادی را که دید، فلاسک چایش را روی میز گذاشت و رادی را بغل کرد و بوسید. گفت: «پس مگه قرار نشد باهم بریم ماهی‌گیری؟»
رادی گفت: «آخه دیگه انیس ماهی نمی‏خوره.» حقیقی کرکر خندید و به شانه‌ی وحید کوفت. گفت: «خودمونیم، تو هم چشم بازار رو کور کردی با این زن گرفتنت.» بعد سیگار وحید را از لای انگشتش بیرون کشید و روی میز نشست. وحید گفت: «من می‏‌رم یه سری به بابا بزنم، دوباره قاطی کرده.»
حقیقی گفت: «دوباره قضیه‌ی می‏نی‏‌جونه؟» و خندید. وحید آرام گفت: «خره درست حرف بزن جلوی بچه! همه‏ ش رو می‏ذاره کف دست انیس.» و سیگارش را خاموش کرد. رادی رفته بود زیر میز و هنوز آجر لگوهایش را پیدا نکرده بود. حقیقی گفت: «چی گفتم مگه؟» وحید بلند گفت: «داریم می‏‌ریما.» و چشمکی به حقیقی زد. رادی حرفی نزد، هنوز زیر میز را می‌‏گشت و فین‏ فین می‏‌کرد. حقیقی گفت: «اینا چیه؟» و کیسه‌ی اسباب‏ بازی را باز کرد و طاووس کور را بیرون آورد. گفت: «این که کچله!» و طاووس را تکان داد. وحید گفت: «کور هم هست.» و انگشتش را توی چشم خالی طاووس کرد و از روی میز پایین جست. حقیقی بلند گفت: «می‌‏خوای پیش من بمونی؟»

رادی گفت: «امشب یه مهمونی بزرگ داریم.» و از زیر میز بیرون آمد و لبخند زد. حقیقی خندید و روی پایش کوفت. گفت: «ما هم دعوتیم؟»

رادی گفت: «نه. فقط من و وحید و باباجی و می‏نی‌جون.» و به‌‏دو از اتاق بیرون رفت. وحید گفت: «بفرما! اینم جوابت.» و کیسه‌ی اسباب‌بازی را برداشت و رفت. دم در حقیقی خندید، گفت: «یعنی این تخم‌‏جن هم می‏‌دونه می‏نی کیه؟» آن‏‌وقت وحید برگشت و دید طاووس، تک‌وتنها لبه‌ی میز نشسته است. گفت: «نه، فقط تو می‏‌دونی.» حقیقی هم خندید، گفت: «چشمت کور که دیگه نری برای بابای علیلت پرستار چاق‌‏و‏چله بگیری.» رادی که صدای خنده را شنیده بود از لای در سرک کشید و گفت: «من جیش دارم.» وحید طاووس را برداشت و جلد رادی را زیر بغلش گلوله کرد و رفت. توی دست‌شویی رادی پرسید: «می‏نی حرف خوبه؟»

وحید محل نگذاشت و گفت: «دستت رو صابونی کن تا بریم.»

رادی گفت: «مواظب میمونه باش.» سر میمون از کیسه بیرون افتاده بود و می‏‌تابید. انگشتش را کرده بود توی چشم کور طاووس و می‏‌خندید و جفتک می‏‌انداخت. وحید گفت: «از کی تا حالا ما مهمونی انیس دعوتیم؟» و دستش را به دست رادی چفت کرد. رادی گفت: «انیس بهم گفته.» و دستش را آرام به طرف دماغش برد. وحید رادی را بغل کرد و گفت: «چاخان الکی نکن. تا شب پیش منی، نق هم نمی‏‌زنی.»

رادی گفت: «مگه مهمونی توی خونه‌ی ما نیست، پس چرا ما دعوت نیستیم؟»

وحید گفت: «چون مهمونی زنونه‌‏س. مردا که دعوت نیستن.»

رادی گفت: «من که دخترم.» و گوش میمونش را بیرون کشید و بغلش کرد. وحید خندید، پرسید: «واقعا؟» و دم در آسانسور نفسی تازه کرد. آسانسور درست شده بود و برگشتنی از پله‌‏ها پایین نیامدند. آفتاب داغ ظهر روی پوست ساختمان‏‌ها و آدم‌‏ها می‎تابید و همه‌چیز را بخار می‌‏کرد. نور خورشید در پوست سر عابران فرو می‌‏رفت و برنمی‏‌گشت. وحید، طاووس را از کیسه درآورد و بال‌وپرش را روی سر رادی گذاشت تا کمتر آفتاب بخورد. انگار مردی طاووسش را بغل کرده بود و منتظر آمدن تاکسی بود. سر کوچه‌ی باباجی، رادی از بغل وحید بیرون پرید و به سمت در خانه دوید. هنوز طاووس روی سرش بود و تکان ‏تکان می‏‌خورد. زنگ در خانه را زدند و وارد شدند. سه چهارتا چمدان نقره ‏ای بزرگ، سرپا توی راهرو ایستاده بودند و با قلدری راهِ رفت را بسته بودند. هال بهتر از راهرو نبود، شده بود کشتی تکه‌‏پاره‏‌ای که از طوفان جا مانده است. ملحفه‌‏های سفید جلوی دید را گرفته بودند. بندرختی توی هال بسته شده بود و ملحفه‌‏های خیس آویزان بودند و هال بوی شوما می‏داد. در آشپزخانه بسته بود و صدای جیرجیر از اتاق باباجی می‌‏آمد. یک‌هو صدای باباجی از اتاقش درآمد که «رسیدی بابا؟»

وحید گفت: «سلام.» و با رادی وارد اتاق شد. رادی باباجی را دید و پرید توی تخت کنار باباجی. وحید گفت: «آروم… حواست به بخیه‏‌های باباجی باشه.» و خم شد و گونه‌ی خیس باباجی را بوسید. بوی ساولن می‏داد. انگاری عوض آب، با ساولن دست‌وبالش را می‏‌شست. کیسه‌ی ادرار آویزان بود و مثل همیشه وحید نگاهی به کیسه انداخت. تقریبا خالی بود. رادی توی بغل باباجی نشسته بود و طاووس و میمونش را هم بیرون آورده بود و روی تخت گذاشته بود. یک‌دفعه از باباجی پرسید: «باباجی تو زخمی شدی؟»

باباجی خندید، گفت: «آره جونم. زخم شمشیر خوردم.» و رادی را بوسید. رادی گفت: «کجات زخمیه؟» و منتظر باباجی ماند. باباجی گفت: «جای نه‏‌بدتر!» بعد گفت: «باباجون این‌که هنوز کچله. چرا ندادی مامانت بدوزه؟» رادی طاووس را از دست باباجی گرفت و انگشتش را به طاسی سر طاووس مالید و گفت: «انیس که خیاطی بلد نیست.» و بغض کرد. باباجی گفت: «این بابات هم تخم طلا گذاشته با این زن گرفتنش.» و انگشت رادی را گرفت و بوسید. وحید گفت: «پس چرا خونه خلوته؟» و چشم دواند و به اطراف نگاه کرد. باباجی گفت: «نترس. الان مثل شمر پیداش می‏شه.» یک‌دفعه جیرجیر آرام دری بلند شد و اول صدای هن‏‌هن آمد و بعد هم گلی‏‌جون. وحید سلام و احوال‏پرسی کرد و سینی شربت را گرفت. گلی‏‌جون روی صندلی پای در نشست و با بال چادر خودش را باد زد. باباجی که رویش به رادی بود، گفت: «یه چیزی بیار برای این بچه، هنوز ناشتاس.» گلی‏‌جون محل نگذاشت و دوباره خودش را باد زد. پیراهن بنفشی پوشیده بود و پوست سرخش حتمی بوی ساولن می‏داد. وحید گفت: «خودم می‌آرم.» بعد به رادی گفت: «بیا بریم تو ‌آشپزخونه.» و رادی را بغل کرد. رادی گفت: «‌هلیم نمی‏‌خورم، شیر هم نمی‏‌خورم.»

باباجی گفت: «بفرستش بیرون، بره خریدی جایی تا آبروم از این بیشتر نرفته.»

وحید پرسید: «کی رو می‏‌گی؟» و گلی‌‏جون با شانه و چشم و ابرو، آشپزخانه را نشان داد. رادی گفت: «من کره‌ی شکلاتی می‏‌خوام.» و گردن وحید را بغل کرد. وحید در آشپزخانه را باز کرد و دید زن باریک و بلندی توی تراس آشپزخانه ایستاده است. زن موهای سپیدش را گلوله کرده بود روی سرش، و داشت به کوچه نگاه می‏کرد. رادی پرسید: «این کیه؟» و زن برگشت و سلام کرد. پشت چشم‏‌هایش سایه‌ی کم‏‌رنگی زده بود که از دور به آبی می‌‏زد. گفت: «من بهش صبحونه می‌‏دم شما برین اون دوتا رو آشتی بدین.»

رادی گفت: «انیس گفته با غریبه‏‌ها حرف نزنم.» وحید اخم کرد و به رادی گفت: «درست حرف بزن!» بعد از زن پرسید: «شما این‌جا بودین که دعوا کردن؟» زن یکی از صندلی‏‌های تراس را جلو کشید و نشست. گفت: «فکر کنم به‌خاطر من دعوا کردن.»
‌ 

 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وهفتم داستان همشهری، شهریور ۹۳ ببینید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3079
  • بازدید دیروز: 4982
  • بازدید کل: 23919813