حتی جیش هم نداشت. نشسته بود سر کاسه و زل زده بود به انیس و با انگشتهایش بازی میکرد. توی هم گرهشان میزد و چشمش به انیس بود، بعد دست از سر انگشتهایش برداشت و پرسید: «گربهها چطوری میمیرن؟»
انیس گفت: «مثل آدما، مریض میشن یا پیر میشن و میمیرن.»
از همین بچگیاش معلوم بود که آدم صبح نیست. صبحها هزارتا حیله سرهم میکرد تا بیشتر بخوابد و صبحانه نخورد. یکروز خواب بد دیده بود. یکروز دلش درد میکرد. یکروز که سرشیر صبحانه نبود، قهر میکرد. یکروز که کرهی شکلاتی نداشتند، دوباره برمیگشت توی رختخوابش. امروز هم گربهها بودند. شاید هم از مهمانی شب بو برده بود و داشت از سر صبح بدقلقی میکرد. انیس گفت: «اگه جیش نداری زود باش. الکی اینجا نشین با انگشتات بازی کن.»
رادمهر گفت: «من صبحونه نمیخورما.» و دستِ کوچکش را زیر شیر آب شست. انیس گفت: «حق نداری بری توی حیاط، فردا هم خرگوشت رو پس میدم.»
«من این صبحونهها رو دوس ندارم. شیر میخوام.»
«توی هلیم شیر هم هست. بهونهی الکی هم نگیر.»
رادی هنوز ایستاده بود دم میز آشپزخانه و به کاسهی هلیم نگاه میکرد که رویه بسته بود و دارچین و شکرش هم قاطی شده بود. انیس گفت: «بازی نکن! بجنب زودی بریم شرکت.»
رادی گفت: «اصلا با بابام صبحونه میخورم.» و دوید توی اتاقش که شیرِ سرخی پریده بود روی ببر لاغری و داشت گردن ببر را گاز میگرفت. بقیهی حیوانات جنگل جیغوجاغ میکردند و از کمد لباس یا تخت بالا میرفتند. پنجهی طوطی لای در کمد مانده بود و زار میزد. بچهی میمونی هم که روی بالش نشسته بود، طوطی را میدید و میخندید. همهی جانوران جستوخیز میکردند و صدایشان درهم میپیچید و گم میشد. رادی پیرهنش را درآورده بود و دنبال لباس سبزی میگشت که عکس دختری موحنایی رویش بود. انیس داد زد: «آماده شدی؟ دارم میرما.» و در اتاق را باز کرد. لگوها وسط اتاق ریخته بودند. قطارِ بازی روشن بود و سر طاووسی هم روی ریل افتاده بود. قطار جیغ میزد و طاووس سرش را برنمیداشت. انیس گفت: «این اتاقه برای خودت درست کردی؟ پای آدم توش میشکنه.»
رادی گفت: «خب اتاق خودمه.» و برنگشت و دوباره کشوی لباسش را گشت.
«چون اتاق خودته باید هر آتیشی میخوای توش بسوزونی؟»
رادی جواب نداد و شانهاش را بالا انداخت. سرش را کرده بود توی کشو و میگشت. لباسها را بههم میریخت و چیزی که میخواست، پیدا نمیشد و ذلهاش میکرد. انیس طاووس را برداشت و روی تخت گذاشت. جلوی پای قطار خالی شد و سوتی کشید و رفت. انیس گفت: «من تا دهدقیقهی دیگه میرم.» رادی روی زمین پا کوفت و گفت: «لباسم نیست. پیدا نمیشه.»
«واسه اینکه بازار شام درست کردی عوض اتاق! کدوم رو میخوای؟»
«سبزه که عکس یه دختر داره.»
«اون دخترونهس، نمیخواد اون رو بپوشی بیا این آبیه رو بپوش.»
«نخیرم دخترونه نیست، باباجی برام خریده.»
انیس گفت: «چون باباجی برات خریده دیگه دخترونه نیست؟ دستات رو بگیر بالا ببینم.» و یقهی لباس را روی سر پسرک کشید و تنش کرد.
توی تاکسی لج کرد و روی پای انیس ننشست. طاووس و طوطی و میمون و لگوهایش را توی کیسه کرده بود و همراهش آورده بود. اما شیر و فیل و سی دی کارتونهایش جا مانده بودند. انیس جیغ زده بود و رادی همه را روی جاکفشی گذاشته بود و آمده بود. توی تاکسی دختر جوانی بهاش میخندید و چشمک میزد. دختر موهای زردی داشت و وقتی میخندید، شبیه یکی از عروسکهای پلاستیکی جنگلش میشد که دوستش نداشت و روزها بود که زیر تختش افتاده بود. بعد از چهارراه خودش را به خواب زد و توی بغل انیس افتاد. حوصلهی قهر نداشت و اگر میخواست به مهمانی شب برسد، باید زودتر پا میداد و آشتی میکرد. سر میدان پیاده شدند و باز از بغل انیس پایین نیامد اما از لای نیمهباز چشمهایش، وحید را دید که دم پلههای شرکت ایستاده بود و این پا و آن پا میکرد. مثل وقتی هول بود یا سیگارش را پشتسرش پنهان میکرد. وحید، رادی را از بغل انیس گرفت و دیگر دستی برای کیسههای اسباببازی نداشت. گفت: «مجبوره با خودش اینهمه خرتوپرت بیاره؟» انیس نق زد که «حتما مجبوره» و کیسهی طاووس و میمون را به دور انگشتهای مرد انداخت. چرخ قطار، پر و پوست سر طاووس را کنده بود و حالا غیر از چشمِ راستش که خالی شده بود و نمیدید، طاس هم شده بود. وحید پرسید: «شب کی کارتون تمومه؟»
«ده، یازده.»
وحید این پا و آن پا کرد و گفت: «تا یازده میخواین چیکار کنین؟ من که نمیتونم تا یازده تو خیابون بمونم.» انیس چشمغرهای رفت که «خب برو سینما! میخوای به مهمونا بگم برین خونهتون؟»
وحید گفت: «آخه سینما تا یازده شب بازه؟» و بچهی توی بغلش را تکان داد. انیس کلید ماشین را از جیب وحید درآورد و با غیظ گفت: «نه، غروبکوکاَن. همهشون پنج عصر میبندن.» و رفت. صدای ماشین که بلند شد، یکهو رادی چشمهایش را باز کرد، رودست خورده بود. وحید تکانتکانش داد و گفت: «بخواب بابا.»
رادی پرسید: «پس انیس کوش؟» و از بغل وحید بیرون آمد. همهی نقشههایش بر باد رفته بود. حالا تا شب پیش وحید میماند و به مهمانی هم نمیرفت. تازه فیل و شیرش را نیاورده بود چون فکر کرده بود دوباره با انیس برمیگردد و بهتر است سر یک شیر جنگل، انیس را عصبانی نکند. وقتی از پلههای شرکت بالا میرفتند دوباره جیشش گرفته بود و دوست داشت شلوارش را خیس کند. تازه، آسانسور شرکت هم خراب بود و دوست نداشت از پلهها بالا برود. یکدفعه گفت: «اونجام درد گرفته.» وحید خندید، گفت: «اونجات دیگه کجاته؟» و دست انداخت زیر بال رادی و بغلش کرد. رادی گفت: «اگه بگم اونجام، حرف بده؟» و سرش را از روی شانهی وحید بلند کرد تا صدای وحید را ببیند. وحید گفت: «نیست.» و توی پاگرد ایستاد و نفسی تازه کرد. رادی سرش را بلند کرد و به چشمهای خیس وحید نگاه کرد که وحشی و زار بود و نمیبارید. گفت: «من سینما نمیآم.»
«پس میخوای چیکار کنی؟»
«هیچکار.»
وحید گفت: «چه بهتر.» و دوباره راه افتاد. حقیقی، همکار وحید توی اتاقش نبود و رادی روی میز او نشست. میمون و طاووسش را لبهی میز گذاشت و با لگوهایش یک دیوار بلند ساخت و بین میمون و طاووس گذاشت. وحید پنجرهها را باز کرد و کنار پنجره رفت. هنوز سیگارش را روشن نکرده بود که زنگ و جیغ موبایلش بلند شد. رادی گفت: «کیه؟»
وحید گفت: «باباجی.» بعد دکمهی موبایلش را چلاند و گفت: «سلام بابا… چطوری؟» رادی دیوار لگوها را کنار زد و روی میز دراز کشید. باید چند روزی با انیس قهر میکرد. میتوانست چندروزی صبحها بیدار نشود و شبها هم نخوابد، تازه میتوانست خرگوشش را هم توی اتاقش بیاورد. انیس، خرگوش را دوست نداشت. بعضی روزها که خرگوشه خونی میشد، انیس هی اَه اَه میکرد و به خرگوش نزدیک نمیشد. آنوقت وحید خرگوش را مامی میکرد و توی حیاط میبرد. رادی پرسید: «چرا اینقدر خرگوشا زخمی میشن؟» اما وحید حواسش نبود و هنوز با باباجی دربارهی گلی حرف میزدند که سرخود لاکهای خشک ماماجی را توی سطل انداخته بود. رادی فقط قابعکسهای ماماجی را دیده بود که روی همهی دیوارهای خانهی باباجی میخ شده بودند: یکی توی آشپزخانه کنار گاز، سهتا توی اتاقخواب بالای تخت، روی میز آینه و یکی هم داخل کمد لباس و چندتایی هم توی هال بالای میز ناهارخوری، روی پیشبخاری گچی و دوسهتایی هم روی میز تلفن و جاکفشی. زن لاغری که توی همهی عکسها ترسیده بود و توی بغل باباجی افتاده بود و میلرزید. وحید گفت: «الان نمیتونم. رادی پیشمه.» و دوباره حرف نزد و به صدای باباجی گوش کرد. بعد ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «کاریش نداشته باش. تا نیم ساعت دیگه میآم اونجا.» و موبایلش را قطع کرد. رادی گفت: «منم میآم.» و دیوار لگو را نصف کرد. وحید گفت: «به سلامتی!» و سیگارش را آتش زد و روی میز حقیقی نشست. رادی، یواش و بیصدا میمون و طاووسش را توی کیسهی اسباببازی انداخت و دنبال آجرهای لگو گشت که چندتاییشان نبودند یا زیر میز افتاده بودند. یکدفعه پرسید: «من کی سیگار میکشم؟»
وحید گفت: «مگه میخوای بکشی؟» و روی میز دنبال کاغذی گشت تا خاکستر سیگارش را بتکاند. هنوز رادی جوابش را نداده بود که در اتاق باز شد. حقیقی بود. رادی را که دید، فلاسک چایش را روی میز گذاشت و رادی را بغل کرد و بوسید. گفت: «پس مگه قرار نشد باهم بریم ماهیگیری؟»
رادی گفت: «آخه دیگه انیس ماهی نمیخوره.» حقیقی کرکر خندید و به شانهی وحید کوفت. گفت: «خودمونیم، تو هم چشم بازار رو کور کردی با این زن گرفتنت.» بعد سیگار وحید را از لای انگشتش بیرون کشید و روی میز نشست. وحید گفت: «من میرم یه سری به بابا بزنم، دوباره قاطی کرده.»
حقیقی گفت: «دوباره قضیهی مینیجونه؟» و خندید. وحید آرام گفت: «خره درست حرف بزن جلوی بچه! همه ش رو میذاره کف دست انیس.» و سیگارش را خاموش کرد. رادی رفته بود زیر میز و هنوز آجر لگوهایش را پیدا نکرده بود. حقیقی گفت: «چی گفتم مگه؟» وحید بلند گفت: «داریم میریما.» و چشمکی به حقیقی زد. رادی حرفی نزد، هنوز زیر میز را میگشت و فین فین میکرد. حقیقی گفت: «اینا چیه؟» و کیسهی اسباب بازی را باز کرد و طاووس کور را بیرون آورد. گفت: «این که کچله!» و طاووس را تکان داد. وحید گفت: «کور هم هست.» و انگشتش را توی چشم خالی طاووس کرد و از روی میز پایین جست. حقیقی بلند گفت: «میخوای پیش من بمونی؟»
رادی گفت: «امشب یه مهمونی بزرگ داریم.» و از زیر میز بیرون آمد و لبخند زد. حقیقی خندید و روی پایش کوفت. گفت: «ما هم دعوتیم؟»
رادی گفت: «نه. فقط من و وحید و باباجی و مینیجون.» و بهدو از اتاق بیرون رفت. وحید گفت: «بفرما! اینم جوابت.» و کیسهی اسباببازی را برداشت و رفت. دم در حقیقی خندید، گفت: «یعنی این تخمجن هم میدونه مینی کیه؟» آنوقت وحید برگشت و دید طاووس، تکوتنها لبهی میز نشسته است. گفت: «نه، فقط تو میدونی.» حقیقی هم خندید، گفت: «چشمت کور که دیگه نری برای بابای علیلت پرستار چاقوچله بگیری.» رادی که صدای خنده را شنیده بود از لای در سرک کشید و گفت: «من جیش دارم.» وحید طاووس را برداشت و جلد رادی را زیر بغلش گلوله کرد و رفت. توی دستشویی رادی پرسید: «مینی حرف خوبه؟»
وحید محل نگذاشت و گفت: «دستت رو صابونی کن تا بریم.»
رادی گفت: «مواظب میمونه باش.» سر میمون از کیسه بیرون افتاده بود و میتابید. انگشتش را کرده بود توی چشم کور طاووس و میخندید و جفتک میانداخت. وحید گفت: «از کی تا حالا ما مهمونی انیس دعوتیم؟» و دستش را به دست رادی چفت کرد. رادی گفت: «انیس بهم گفته.» و دستش را آرام به طرف دماغش برد. وحید رادی را بغل کرد و گفت: «چاخان الکی نکن. تا شب پیش منی، نق هم نمیزنی.»
رادی گفت: «مگه مهمونی توی خونهی ما نیست، پس چرا ما دعوت نیستیم؟»
وحید گفت: «چون مهمونی زنونهس. مردا که دعوت نیستن.»
رادی گفت: «من که دخترم.» و گوش میمونش را بیرون کشید و بغلش کرد. وحید خندید، پرسید: «واقعا؟» و دم در آسانسور نفسی تازه کرد. آسانسور درست شده بود و برگشتنی از پلهها پایین نیامدند. آفتاب داغ ظهر روی پوست ساختمانها و آدمها میتابید و همهچیز را بخار میکرد. نور خورشید در پوست سر عابران فرو میرفت و برنمیگشت. وحید، طاووس را از کیسه درآورد و بالوپرش را روی سر رادی گذاشت تا کمتر آفتاب بخورد. انگار مردی طاووسش را بغل کرده بود و منتظر آمدن تاکسی بود. سر کوچهی باباجی، رادی از بغل وحید بیرون پرید و به سمت در خانه دوید. هنوز طاووس روی سرش بود و تکان تکان میخورد. زنگ در خانه را زدند و وارد شدند. سه چهارتا چمدان نقره ای بزرگ، سرپا توی راهرو ایستاده بودند و با قلدری راهِ رفت را بسته بودند. هال بهتر از راهرو نبود، شده بود کشتی تکهپارهای که از طوفان جا مانده است. ملحفههای سفید جلوی دید را گرفته بودند. بندرختی توی هال بسته شده بود و ملحفههای خیس آویزان بودند و هال بوی شوما میداد. در آشپزخانه بسته بود و صدای جیرجیر از اتاق باباجی میآمد. یکهو صدای باباجی از اتاقش درآمد که «رسیدی بابا؟»
وحید گفت: «سلام.» و با رادی وارد اتاق شد. رادی باباجی را دید و پرید توی تخت کنار باباجی. وحید گفت: «آروم… حواست به بخیههای باباجی باشه.» و خم شد و گونهی خیس باباجی را بوسید. بوی ساولن میداد. انگاری عوض آب، با ساولن دستوبالش را میشست. کیسهی ادرار آویزان بود و مثل همیشه وحید نگاهی به کیسه انداخت. تقریبا خالی بود. رادی توی بغل باباجی نشسته بود و طاووس و میمونش را هم بیرون آورده بود و روی تخت گذاشته بود. یکدفعه از باباجی پرسید: «باباجی تو زخمی شدی؟»
باباجی خندید، گفت: «آره جونم. زخم شمشیر خوردم.» و رادی را بوسید. رادی گفت: «کجات زخمیه؟» و منتظر باباجی ماند. باباجی گفت: «جای نهبدتر!» بعد گفت: «باباجون اینکه هنوز کچله. چرا ندادی مامانت بدوزه؟» رادی طاووس را از دست باباجی گرفت و انگشتش را به طاسی سر طاووس مالید و گفت: «انیس که خیاطی بلد نیست.» و بغض کرد. باباجی گفت: «این بابات هم تخم طلا گذاشته با این زن گرفتنش.» و انگشت رادی را گرفت و بوسید. وحید گفت: «پس چرا خونه خلوته؟» و چشم دواند و به اطراف نگاه کرد. باباجی گفت: «نترس. الان مثل شمر پیداش میشه.» یکدفعه جیرجیر آرام دری بلند شد و اول صدای هنهن آمد و بعد هم گلیجون. وحید سلام و احوالپرسی کرد و سینی شربت را گرفت. گلیجون روی صندلی پای در نشست و با بال چادر خودش را باد زد. باباجی که رویش به رادی بود، گفت: «یه چیزی بیار برای این بچه، هنوز ناشتاس.» گلیجون محل نگذاشت و دوباره خودش را باد زد. پیراهن بنفشی پوشیده بود و پوست سرخش حتمی بوی ساولن میداد. وحید گفت: «خودم میآرم.» بعد به رادی گفت: «بیا بریم تو آشپزخونه.» و رادی را بغل کرد. رادی گفت: «هلیم نمیخورم، شیر هم نمیخورم.»
باباجی گفت: «بفرستش بیرون، بره خریدی جایی تا آبروم از این بیشتر نرفته.»
وحید پرسید: «کی رو میگی؟» و گلیجون با شانه و چشم و ابرو، آشپزخانه را نشان داد. رادی گفت: «من کرهی شکلاتی میخوام.» و گردن وحید را بغل کرد. وحید در آشپزخانه را باز کرد و دید زن باریک و بلندی توی تراس آشپزخانه ایستاده است. زن موهای سپیدش را گلوله کرده بود روی سرش، و داشت به کوچه نگاه میکرد. رادی پرسید: «این کیه؟» و زن برگشت و سلام کرد. پشت چشمهایش سایهی کمرنگی زده بود که از دور به آبی میزد. گفت: «من بهش صبحونه میدم شما برین اون دوتا رو آشتی بدین.»
رادی گفت: «انیس گفته با غریبهها حرف نزنم.» وحید اخم کرد و به رادی گفت: «درست حرف بزن!» بعد از زن پرسید: «شما اینجا بودین که دعوا کردن؟» زن یکی از صندلیهای تراس را جلو کشید و نشست. گفت: «فکر کنم بهخاطر من دعوا کردن.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی چهلوهفتم داستان همشهری، شهریور ۹۳ ببینید.