Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

قطره‌های‌ کوچک آب. نویسنده: کورت ونه‌گات. ترجمه: مینا فرشیدنیک

قطره‌های‌ کوچک آب. نویسنده: کورت ونه‌گات. ترجمه: مینا فرشیدنیک

این داستان باعنوان Little Drops of Water در شماره‌ی ژوئن ۲۰۰۹ مجله‌ی هارپرز منتشر شده است.

حالا دیگر لری رفته. ما مجردها آدم‌های تنهایی هستیم. اگر هر‌ازگاهی این‌قدر احساس تنهایی نمی‌کردم، احتمالا دوستی مثل لری وایتمن، مدرس آواز را انتخاب نمی‌کردم. دوست که نه، باهم معاشرت می‌کردیم. معنی‌اش این است که با او وقت می‌گذراندم، خواه واقعا دوستش داشتم یا نه. تا آن‌جا که من فهمیده‌ام مجردها هرچه سن‌شان بالاتر می‌رود نسبت به انتخاب مصاحب‌شان کمتر وسواس به خرج می‌دهند و دوستان هم مثل هرچیز دیگری در زندگی تبدیل به یک‌جور عادت می‌شوند و احتمالا بخشی از زندگی روزمره. برای مثال هرچند غرور و خودبینیِ بی‌اندازه‌ی لری دلم را به‌هم می‌زد اما در طول سال‌ها عادت کرده ‌بودم هرازگاهی همديگر را ملاقات کنیم و وقتی به خودم آمدم، فهمیدم این «هرازگاهی» معنی‌اش شده هرسه‌شنبه بعدازظهر، بین ساعت پنج تا شش. اگر به جایگاه شهود احضارم کنند و ازم بپرسند بعدازظهر جمعه‌ی فلان‌ ماه از فلان سال کجا بوده‌ام، فقط کافی است به جمعه‌ی بعدی که دارد می‌آید حواله‌شان بدهم چون احتمالا دقیقا همان‌جایی خواهم بود که در جمعه‌ی مورد بحث آن‌جا بوده‌ام.

بگذارید خیلی سریع اضافه کنم که من با زن‌ها مشکلی ندارم و به انتخاب خودم مجرد هستم. هرچند مجردها آدم‌های تنهایی هستند، من معتقدم که متاهل‌ها هم به همان‌اندازه تنها هستند با این تفاوت که یک یا چند نان‌خور هم دارند. وقتی می‌گویم با زن‌ها مشکلی ندارم یعنی می‌توانم چندتایی اسم را به‌طور خاص ذکر کنم که البته همه‌ي این آشنایی‌ها را مرهون عادت معاشرتم با لری و ارتباط کاری او با زن‌ها بوده‌ام. ادیس وارنکن، دختر کارخانه‌دار معروف شنکتادی که می‌خواست آواز بخواند، بئاتریس وارنر، دختر مهندس مشاور میلواکی که می‌خواست آواز بخواند و الن اسپارکز، دختر تاجر بزرگ اهل بوفالو که می‌خواست آواز بخواند. آن‌ها را یکی‌یکی و به‌ترتیبی که ذکر کردم در استودیوی لری ملاقات کردم. لری در کنار خوانندگی، راه درآمد دیگری هم داشت: تدریس آواز به خانم‌های ثروتمندی که می‌خواستند خواننده شوند. لری همان‌قدر که مثل کیک وانیلی نرم است، مثل هیزم‌شکن‌ها مجرب و مثل نیروهای گارد سلطنتی قوی و درشت‌اندام است و البته صدایش این احساس را ایجاد می‌کند که می‌تواند صخره‌ها را بین دو انگشتش پودر کند. شاگردانش بدون استثنا عاشقش می‌شوند. اگر بپرسید چه‌جور عشقی، فقط می‌توانم جواب‌تان را با یک سوال دیگر بدهم: اگر منظورتان اول کار است، لری را به‌عنوان پدری حمایت‌گر دوست دارند. بعد به عنوان استادی خیرخواه دل‌بسته‌اش می‌شوند و سرانجام به عنوان مرد زندگی‌شان به او دل می‌بازند. بعد از آن نوبت به چیزی می‌رسد که لری و شاگردانش به آن می‌گویند فارغ‌التحصیلی که درحقیقت هیچ‌ ربطی به درجه‌ی هنرجو در خوانندگی ندارد، بلکه مرحله‌ای از همان چرخه‌ی عاطفی‌ست که ذکرش رفت. نشانه‌ی احراز فارغ‌التحصیلی این است که هنرجو به‌صورت واضح کلمه‌ی ازدواج را به‌کار ببرد.

ادی، جانیس، بئاتریس و الن كه آخرین گروه فارغ‌التحصیلان بودند همگی دلباخته‌اش شدند و یکی بعد از دیگری عذرشان خواسته شد. دختران زیبایی بودند، تک‌تک‌شان. تعداد بیشتری از این دخترها هم سوار بر قطارها و هواپیماها و اتومبیل‌های کروک‌شان در راه نیویورک بودند تا خواننده شوند. بنابراین لری مشکلی در جايگزين‌کردن شاگردانش نداشت. زندگی لری مثل زندگی بیشتر مجردها و حتی خیلی بیشتر، طوری بود که برای هر دقیقه‌اش برنامه داشت. در برنامه‌ی لری زمانی برای تدریس، وقت‌گذرانی با دوستان، تمرین، رفتن به سلمانی و زمانی برای هرکاری وجود داشت و این برنامه هیچ‌وقت بیشتر از یکی دودقیقه عقب‌وجلو نمی‌‌شد. به همین منوال، آپارتمانش را هم دقیقا همان‌طوری درست کرده بود که می‌خواست، مکانی برای وسایلی که جای زیادی اشغال نکنند و جایی بدون وجود هرچیز غیرضروری. تردید او در ازدواج موقعی که جوان بود، رفته‌رفته باعث شد ازدواج برایش به امری محال تبدیل شود. چون به‌مرور نه وقتی برایش باقی ماند که به همسری اختصاص دهد و نه جایی.

«عادت؛ این نقطه‌ی قوت منه!» لری این‌طور می‌گفت. «مگه نمی‌خوان لری رو به‌دست بیارن؟ هان؟ مگه نمی‌خوان به‌کلی تغییرش بدن؟ خیله‌خب. قبل از این‌که بتونن من رو به دام بندازن اول باید از چرخه‌ی زندگی روزمره‌م بکِشنم بیرون و این عملی نیست. من عاشق این زندگی روزمره‌ی بی‌دردسرم. عادت! برنز تریپلکس!»

گفتم: «این که گفتی چیه؟»

گفت: «یه زره‌ِ برنجی سه‌جداره.»

«آهان.» زرهِ کاغذی به واقعیت نزدیک‌تر بود اما آن‌موقع هیچ‌کدام‌مان این را نمی‌‌دانستیم. آن‌موقع الن اسپارکز دور‌و‌بر لری بود و هفت آسمان را سیر می‌کرد، بئاتریس وارنر، چندماه پیش عذرش خواسته شده بود اما الن هیچ وجه‌ مشخصه‌ای نداشت که بخواهد او را از بقیه متمایز کند.

گفتم که با زن‌ها مشکلی ندارم و برای مثال چندتا از شاگردهای لری را نام بردم، ازجمله الن. البته فاصله‌ام را با آن‌ها حفظ می‌کردم؛ یعنی هربار بعد از این‌که لری برای یکی از این شاگردان جدید نقش پدری دیریافته را بازی می‌کرد، من هم به‌نوعی برایش پدر دیگری محسوب می‌شدم. پدری فاقد شورواشتیاق و کمال که دختر‌ها دوست داشتند برایش تعریف کنند اوضاع چطور پیش می‌رود و از او راهنمایی بخواهند. البته من مشاور ناکارآمدی بودم، برای این‌که تنها چیزی که می‌توانستم بگویم این بود: «ولش کن! به جهنم! تا ابد که جوون نمی‌مونی!»

به الن اسپارکز هم همین را گفتم، یک دختر موخرمایی که نه دغدغه‌ی فکری داشت نه نیاز مالی. وقتی صحبت می‌کرد صدایش به اندازه‌ی کافی زیبا بود اما وقتی می‌خواند به‌نظر می‌رسید تارهای صوتی‌اش توی سینوس‌هایش است. لری درباره‌اش می‌گفت: «مثل این‌که بخوای با یه زنبورک اشعار غنایی اجرا کنی.» اما نگهش‌ می‌داشت، برای این‌که الن حق‌التدریسش را درجا پرداخت می‌کرد و به‌نظر نمی‌‌رسید هیچ‌وقت متوجه شده‌ باشد که لری هربار نرخ حق‌التدریس را بسته به این‌که در آن لحظه چه‌چیزی لازم داشت، تعیین می‌کرد.

یک بار ازش پرسیدم ایده‌ی خوانندگی از کجا به ذهنش رسیده و او جواب داد که لی‌لی پوندز را دوست دارد. برای او جواب مناسبی بود اما من فکر می‌کردم درواقع می‌خواسته برای مدتی از قیدوبندهای خانه دور باشد و در جایی که کسی او را نمی‌‌شناسد، از پول‌داربودنش لذت ببرد. به‌نظرم تصمیم داشت چیزهای زیادی را تجربه کند، حالا خواه به بهانه‌ی موسیقی خواه نمایش یا بقیه‌ی هنرها. البته در این تصمیم از خیلی دخترهای دیگری که موقعیت او را داشتند جدی‌تر بود. دختری را می‌شناختم که با پول پدرش خودش را توی یک سوییت زندانی کرده ‌بود و سعی داشت با اشتراک تمام مطبوعات خبری معلوماتش را گسترش دهد؛ در حالی‌که طی یک مراسم تشریفاتی یک‌ساعت در روز با روان‌نویس سی‌دلاری‌اش زیر هر آن‌چه را که به‌نظرش مهم می‌رسید، خط می‌کشید.

بگذریم؛ همان‌طور که قبلا هم از دخترهای زیادی شنیده بودم، از الن هم شنیدم که عاشق لری شده و این‌که مطمئن نیست اما فکر می‌کند که او هم متقابلا خیلی دوستش دارد. به خودش می‌بالید چون فكر مي‌كرد بااین‌که پنج‌ماه بیشتر از خانه دور نبوده، دارد مسیر موفقیت را کنار مردی به اندازه‌ی کافی مشهور، طی می‌کند. آن‌طور که دستگیرم شد، آن‌چه لذت این پیروزی را برایش دوچندان می‌کرد این بود که در بوفالو به او به چشم یک آدم کندذهن نگاه می‌کرده‌اند. بعد از آن شروع کرد به خیال‌بافی درباره‌ی بعدازظهرهایی که کنار لری به بحث‌های داغ هنری خواهد گذشت.

شش هفته بعد خیلی محافظه‌کارانه حرف ازدواج را پیش کشید و این‌که به‌نظر می‌رسد لری در مرحله‌ایست که خیلی احتمال دارد چنین پیشنهادی را مطرح کند. هفت هفته بعد فارغ‌التحصیل شد. داشتم می‌رفتم سر قرارِ سه‌شنبه عصرهايم با لری که دیدم آن‌طرف خیابان توی اتومبیل کروکش نشسته. با قیافه‌ای سرسخت و برافروخته توی صندلی ماشینش فرو رفته بود. می‌دانستم چه اتفاقی افتاده. فکر کردم بهتر است بگذارم به حال خودش باشد، خودم هم از این داستان تکراری حالم به‌هم می‌خورد اما چشمش به من افتاد و با بوق بلندی من را از جا پراند. «باشه الن. سلام. درس تموم شد؟»

«ادامه بده! بهم بخند.»

«نمی‌خندم. چرا باید بخندم؟»

با تلخی گفت: «شما‌ها از همه‌چی خبر داشتین. شما دوتا راجع به بقیه می‌دونستین، نه؟ می‌دونستین چی سرشون اومده و می‌دونستین قراره سر منم بیاد، مگه نه؟»

«می‌دونستم که خیلی از شاگردای لری بهش دل می‌بندن.»

«بعدشم دل می‌کنن. خیله‌خب. این‌بار نوبت یه دختر کوچولو رسیده که قرار نیست دل بکنه.»

«اون مردِ به‌شدت گرفتاریه الن.»

با خشم گفت: «گفته که حرفه‌ش مثل یه معشوقه‌، حسوده. اما چه اهمیتی داره؟»

«الن، تو جوون و زیبا و ثروتمندی. شایستگی کسی رو داری که هم‌سن‌و‌سال خودت باشه.»

«چرنده! من شایستگی اون رو دارم.»

«حتی اگه این‌قدر احمق باشی که اون رو بخوای، نمی‌‌تونی به‌دستش بیاری. زندگی لری با عادت‌هاش فلج شده. حتی نمی‌‌تونه به جادادن یه زن توی خونه‌ش فکر کنه. این‌که کمپانی متروپولیتنِ اپرا رو راضی کنی آهنگ‌های تبلیغاتی بسازه، از راضی کردن اون راحت‌تره.»

همان‌طور که با خشم استارت می‌زد، گفت: «من برمی‌گردم.»

وارد که شدم لری پشتش به من بود. داشت نوشیدنی‌ می‌ریخت. پرسید: «اشک و آه؟»

«دریغ از یک قطره.»

«خوبه.»

مطمئن نبودم که واقعا منظورش همین باشد.

«همیشه وقتی گریه‌زاری راه می‌اندازن حس بدی بهم دست می‌ده.» دست‌هایش را برد بالا. «اما چی‌کار می‌تونم بکنم؟ حرفه‌ی من مثل یه معشوقه‌، حسوده.»

«می‌دونم. اون هم بهم گفت. بئاتریس بهم گفت. جانیس بهم گفت. ادیس بهم گفت.» به‌نظر می‌رسید از شنیدن این فهرست خوشش آمده. «الن به‌هرحال گفت که دست‌بردار نیست.»

«واقعا؟ چه بی‌عقل! حالا می‌بینیم.»
 
 
آن مدتی که از نظر الن همه‌چیز روبه‌راه بود و او حتم داشت تا چندهفته‌ی دیگر همراه یک چهره‌ی شاخص نیویورکی به بوفالو برمی‌گردد، در کسوت پدرانه‌ام با او در رستوران مورد‌علاقه‌ام ناهار می‌خوردم. به‌نظر می‌رسید که از آن‌جا خوشش آمده و حالا بعد از قطع رابطه با لری، گه‌گاه او را آن‌جا می‌دیدم. معمولا با افرادی بود که من و لری هردو می‌گفتیم شایستگی آن‌ها را دارد: آدم‌هایی نزدیک به سن‌و‌سالش و البته متناسب با حال‌وهوای سطحی دل‌پذیرش. فضایی سرشار از آه‌کشیدن، سکوت‌های طولانی و جوّی مه‌آلود که بیشتر وقت‌ها با عشق اشتباه گرفته می‌شد.

درحقیقت الن و همراهش در شرایط رقت‌انگیزی بودند که معلوم بود هیچ‌چیز به ذهن‌شان نمی‌رسد که بخواهند راجع به آن باهم حرف بزنند. مطمئن‌ام. با لری هیچ‌وقت چنین مساله‌ای پیش نمی‌‌آمد. از نظر الن امری بدیهی بود که لری به‌قدر ضرورت حرف می‌زد و وقتی سکوت می‌کرد، سکوتش موثر، زیبا و به‌یادماندنی بود، سکوتی که الن هیچ‌‌موقع آن را نمی‌‌شکست. وقتی کسی که همراهی‌اش می‌کرد سرگرم پرداخت صورت‌حساب بود، الن هربار با این‌که می‌دانست طرف او را زیر نظر دارد، با بی‌قراری و نگاهی تحقیرآمیز حالی می‌کرد که این‌جور رستوران‌ها از آن‌هایی نیست که ‌مناسب جایگاه اجتماعی او باشند. البته همین‌طور هم بود. هروقت به‌طور اتفاقی در رستوران به‌هم بر‌می‌خوردیم، اشاره‌های من را نادیده می‌گرفت و كوچك‌ترين وقعی نمی‌‌گذاشت. به‌نظرم احساس می‌کرد من هم جزوی از نقشه‌ی لری برای تحقیر او بوده‌ام.

بعد از چندوقت، عطای مرد هم‌سن‌و‌سالش را به لقایش بخشید و ترجیح داد از مزایای تنها ناهار خوردن لذت ببرد و درنهایت، یک‌روز به‌طور خیلی تصادفی فهمیدم که پشت میز کناری‌ام نشسته و دارد گلویش را صاف می‌کند. دیدم دیگر نمی‌‌توانم به روزنامه‌خواندن ادامه بدهم. گفتم: «می‌بینی که زنده‌ا‌م و نفس می‌کشم.»

خیلی سرد پرسید: «این مدت چطور گذشته؟ هنوز دارین به من می‌خندین؟»

«اوه، البته. فراوون! سادیسم فراگیر شده. تو ایالت نیوجرسی قانونی شده و ایندیانا و وایومینگ هم تو نوبتن.»

سری تکان داد. با کنایه گفت: «آبِ آروم به عمق بیشتری نفوذ می‌کنه.»

«منظورت منم الن؟»

«من.»

گیج و گنگ جواب دادم: «آهان… منظورت اینه که درمورد تو چیزهایی هست که به چشم نمی‌آد؟ موافقم.»

و موافق بودم. باورکردنی نبود که توانایی ذهنی الن همان اندازه که به چشم می‌آمد محدود باشد.‏
 

  

متن کامل این داستان را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ودوم داستان همشهری، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3372
  • بازدید دیروز: 4982
  • بازدید کل: 23920106