در مه غلیظ صبح، چه وقت از صبح؟ تو باریکهراه وسط نخلستان بودم. میرفتم به زمین گلف. پشتسرم صدای بوق بلند شد. کشیدم کنار. رفتم پشت یک نخل. زمین مرجانی شبهجزیره از مِهی که میریخت خیس و سفت شده بود. صدای چرخ و موتور نمیآمد. صدای بوق ممتد بود فقط که از پشت مه غلیظ نزدیک میشد. میتوانست خودروی سواری کمپانی باشد که مسترها را به زمین گلف میرساند یا کامیونت حمل اغذیه و اشربهی باشگاه کنسرسیوم نفت. کسی که پشت فرمان بود دستش به بوق چسبیده بود. دید نداشت. بوق که نزدیک شد، پلکزدن چراغهایش را دیدم، کامیونت عبدل بود. تنها کامیونتی بود که جلوش بنفشرنگ بود. آمدم جلو مرا ببیند. ترمز کرد. دستش روی بوق بود هنوز. یک خانم و دوتا دخترخانم با کلاه لبهپهن حصیری و پیراهنهای پر از گُل ، تنگ هم، کنار عبدل بودند.
عبدل، خپله وسبزهرو بود. در را بازکرده بود و نصف تنهاش را داده بود بیرون تا از خانمها دور باشد. دکمههای پیراهن چهارخانهی آستینکوتاهش را هم تا زیر گلو انداخته بود. همیشه یا رکابی تنش بود یا دکمهها را باز میگذاشت تا باد در پیراهن بدود و به قول خودش پنکه بشود.
عبدل گفت: «میری زمین؟»
گفتم: «ها.»
«سوار شو پشت. به مستر هم سلام کن، یه مستر اون پشته.»
رفتم پشت کامیونت، به دیوارهی چوبی بیسقف آویزان شدم که بروم تو. مرد میانهسال، تو کتوشلوار شکری و کراوات آبی، کنار چمدانها و اسباباثاثیه قوز کرده بود. زیرلب گفتم سلام و آویزان ماندم. کامیونت اول درجا چندبار لرزید و بعد راه افتاد. بوق میزد و تند در مه و دستانداز میرفت. مستر راست نشست، به من زل زد. از رنگ چشمهاش یکه خوردم. سرم را چرخاندم طرف نخلستان که طرح کمرنگی از قهوهای وسبز بود- رنگ قهوهای مال زمین و تنهی نخلها و سبز مال سعفهای بلند نخل بود. و نمِ نیلیِ مه بر سبز و قهوهایِ نخل طوری شره کرده بود که انگار منظرهی تابلویی آبرنگ است.
مستر به من زل زده بود. سنگین شده بودم از چشمهای میشیرنگ او، از پوست سرخوسفید و تپل و تراشیدهی صورتش، از شبنمِ نشسته بر پوست شلشده ازشرجی. اُدکلن هم زده بود انگار که با قطرههای عرق از آن پوست شفاف چکه میکرد بر کف چوبی کامیونت.
عبدل اول ترمز کرد و بعد دستش را از روی بوق برداشت. پریدم پایین. عبدل هم آمده بود پایین.
گفت: «کجا؟ کمک کن به مستر.»
برگشتم عقب کامیونت. مستر ایستاده بود. چمدان دستش بود. زن و دو دختر هم که جلو نشسته بودند آمدند پایین. چمدانها، پنجتا چمدان چرمی و دوتا حصیری را کنار باریکهراه چیدیم.
مستر گفت: «کو؟»
عبدل انگشت اشارهاش را به سمت مه گرفت، همانجا که باشگاه بود.
مستر گفت: «راهش زیاده؟»
عبدل گفت: «نه، همینجان، پشت مه. یه نهره، یه پل هم قبلنا روش بود. پل خرابه حالا، کمک میکنیم ما به شما.» به من گفت: «کمک کنیم اسباباثاثیهشه ببریم باشگاه.»
من و عبدل جلو بودیم، مادام و مستر و دخترها عقب. یکی از زنها به ارمنی نق زد. سرچرخاندم. مستر شَلَکشَلَک میآمد، مثل آدمی که پاهاش خواب رفته باشد. به نهر که رسیدیم، عبدل دو چمدان چرمی را گذاشت زمین.
«اینجا یه پل سمنتی بود کامیون رد میشد ازش، سیل زد رمبوند، سهروز پیش. بلکه امرو بیان درس کنن، البت میآن حتم.»
مستر گفت: «چهکار کنیم ما؟»
عبدل گفت: «ها، اما چهکار کنیم ما؟ راس میگی شما.» به من گفت: «برو تو نهر تا بگم چهکار کنی.»
جفت دمپاییهای انگشتی را انداختم آنور نهر. پاچهی شلوارِ داکرونم را تا زانو زدم بالا و رفتم وسط نهر، توی آب و گل ایستادم. عبدل چمدانها را داد به من که گذاشتم آنور.
مستر گفت: «خب خودمون؟»
عبدل گفت: «گود نیس خیلی، ببین تا زانوی اینن.»
مستر و زن و دخترها هاج و واج مانده بودند. عبدل کفشها را درآورد و پرت کرد آنور نهر و یکهو آمد توی نهر و طوری شقورق از نهر رد شد که نشان دهد هیچطوری نمیشود.
گفت: «دیگه مستر همینه بالاخره.»
مستر به زنها نگاه کرد، شانه بالا انداخت، کفش و جوراب درآورد و پاچهی شلوار را زد بالا. چقدر سرخوسفید بود آن پاها و بیمو. با احتیاط آمد توی نهر. دست گذاشت روی شانهی من. عبدل دست دراز کرد و مستر را کشید بالا. مستر بهتزده بود از پاهای گِلوشُلشده. دخترها پشت دستهایی که جلوی دهان گرفته بودند، ریزریز میخندیدند.
مستر تشر زد: «تا کی اونور نهر میایستین، پرواز که نمیشه بکنین شما.»
زن کفشهای پاشنهبلند مشکی را درآورد. من به آسمان نگاه کردم که مه بود، آفتاب اگر بود مثل الماس در چشم فرو میشد. مستر و عبدل، هردو دست مادام را گرفتند تا بکشند بالا. و بعد نوبت دخترها شد. یادم هست که کفشهای سفید پاشنهبلند را خودشان پرتاب کردند آنورِ نهر. یادم هست بال پیراهن بلند و گلدارشان را به چنگ گرفتند و جمع کردند. یادم نیست چطور از نهر آمدم بالا.
به باشگاه که رسیدیم، الاغ-سگِ الیاس، از پشت ساختمان به تاخت آمد جلوی در و پارس کرد. زنها جیغ زدند و رفتند پشت سر مستر. عبدل رفت طرف سگ.
«صدات دربیاد میزنم تو سر…»
الیاس با پیشبند چرکمرده آمد بیرون. کارد آشپزخانه دستش بود. خونابه بر تیغ کارد بود.
الیاس آهسته گفت: «تو باز مهمون آوردی برای من ؟ کیاَن اینا ؟ چرا اینجوریاَن؟»
عبدل گفت: «نامبروان. آدم حسابیاَن. یه مستر درستودرمون با خانم و دخترهاش. خود شخص کنسرسیوم دعوتشون گرفته. ببین بدبختا به چه روزی افتادن، چرا نمیگی پل بندازن روی نهر، فقط صدات برا من بلنده.»
الیاس به مستر و زن و دخترها نگاه کرد. راه افتاد. راهروی آجری باشگاه از بوی ادویه و ماهی پر بود. الیاس یک اتاق ته راهرو نشان داد. گفت: «بگو همین یه اتاقه. فرداشب یه اتاق خالی میشه میدم. ببین چه گندی دارن میزنن به کاشیها. بگو راس برن حموم.» به من تشرزد: «چمدونایه بذار تو اتاق.خودت هم لوسِ اینا نکن.»
با عبدل ایستادیم دم در حمام که ته راهرو بود تا مستر و زنها بیرون بیایند.
«از کجا اومدن؟»
عبدل گفت: «از تهران اومدن، با طیاره البت. زنا جلو نشستن. روم نشد بپرسم. تو تهوتوشه دربیار. یه چیزایی البت شنیدم، بعدا میگم بت. دارن میآن.»
مستر و زنها کفشبهدست و با پاهای خیس آمدند بیرون. الیاس تِی میکشید و رسیده بود نزدیک ما.
«ای خدا ببین چطو نجس کردن همهجایه.»
عبدل گفت: «چقدر بدخلقی تو الیاس. اتاقشون کدومه؟»
الیاس با اخم در نیمهباز وسط راهرو را نشان داد. عبدل چرخید که به مستر بگوید. مستر سرش را به تایید تکان داد. اسبابها را گذاشتیم کنار دو تخت فلزی که دوطرف قاب پنجره بود. کلید پنکهسقفی را الیاس زد. سه پرهی بلند وسفید پنکه کُند و کشدار چرخیدند. بعد تندتر شد و صداش کم شد. مگسها از بادِ پنکه رم میکردند. زنها از اینهمه مگس گیج و هول شدند.
زدم بیرون. الیاس میرفت طرف آشپزخانه.
«این عبدل به درد تدارکات جهنم میخوره، هر روز مهمون میآره برای من.»
گفتم: «آدم حسابیاَن انگار.»
گفت: «شکم آدمحسابی با غیرحسابی فرق نمیکنه، غذا میخواد منم دستنها. بوات که هفتهبههفته پیداش نیس. نیگا ملعون ایستاد تا انعام بگیره. تواَم نمیخواد ادای عبدلِ دربیاری برای من خرچسونه.»
عبدل از اتاق مستر آمده بود توی راهرو. غرولند الیاس را شنیده بود.
گفت: «دفعهی دیگه خود شخص چرچیلِ برات میآرم.»
بلند و با کِیف خندید و به من چشمک زد. الیاس کاردش را حواله داد.
«اجنبیپرست.»
با عبدل از راهروی آجرقرمز و بوی ادویه زدیم بیرون.
آهسته گفت: «من برم نماز، تو میری کجا؟»
«میرم زمین. مسترها الان میآن بازی، شایدم باشن. منتظرن مه بشینه زمین، چشمشون ببینه.»
«اینجایی حواست به اینا باشه، آدمحسابیان. غریبن، گنا دارن.»
«چهکارهاَن؟»
«آرتیس. زبون مام بلدن، یهکمی البت. ارمنیان بندهی خداها. کمپانی دعوتشون گرفته تئاتر بدن اینجا.»
عبدل صدای بوق کامیونی را که میآمد، شنید. کامیونتِ او وسط باریکهراه بود. هنوز مه غلیظ بود. دوید و از نهر پرید و رفت سمت کامیونت. تا سوار شود به رکاب، کامیون باشگاه رسیده بود و کوبیده بود به کامیونت عبدل. حالا هم عبدل بوق میزد هم کامیون پشتسرش. صدای بوق در محوطهی سبز زمین گلف و نخلستان میپیچید.
یکی داد زد: «شاتآب.»
سکوت شد. دوروبر را پاییدم. رد صدا در مه گم بود. عبدل پادررکاب مانده بود، رد صدا را میجست. موسی دورتر ایستاده بود.
همان صدا گفت: «شما دوتا از همین حالا فینیشت از کمپانی ما.»
بعد شیشکی آمد. موسی جواب داد. شیشکی را کشدار و تقهتقه درمیآوردند. الیاس هم آمده بود بیرون، پشت درِ توریِ باشگاه. صدای شیشکیها درهم میپیچید. من فقط آن سهتا را میدیدم اما صداها زیاد بود. حتما کارگرهای ادارهی بهداشت بودند، ماموران مالاریا که نهرها و نخلستان را سمپاشی میکردند. غلغلهای شده بود تا صدای بوق سواری کمپانی آمد و سکوت شد. کامیون و کامیونت آمدند جلو. راه باز شد. سواریِ کمپانی از سمت راست باشگاه رفت و کنار زمین گلف ایستاد. مسترها هرسهتاشان با کلاه حصیری، شلوار و پیراهن سفید وکفشهای دورنگِ مشکیسفید یا قهوهایسفید با کولهی استوانهای که بر پشت داشتند، آمدند کنار خط استارت. رفتم نزدیک.
گفتم: «گودمورنینگ مستر.»
فقط مستر کروز گفت: «هِلو.» آن دوتای دیگر سیگار برگ گوشهی دهانشان بود. مه هنوز بود که مستر ویل توپ زد. هرسه رفتند به رد توپ. من هم دنبالشان رفتم. مستر کروز گفت توپ را پیدا کنم. به فارسی گفت: «توپ بیار.» گشتم پیدا کردم. داد زدم. آنها آمدند. توپ زدند. توپ هی گم میشد در مه. من پیدا میکردم. داد میزدم: «مستر.» میآمدند به ردِ صدای من که کنار توپ میایستادم تا بیایند. به مستر کروز نشان دادم که به مستر ویل بگوید به راست نزند، شط است. این وقت صبح، توی این مه، بدون باد. شط ساکن بود. صدای آب یا موج آب هم نبود که بیاید. مسترویل اعتنا نکرد، زد به راست، همانجا که شط بود. رفتم دنبال توپ. میدانستم که در گلولای شط فرورفته است. مستر کروز نق زد. انگشت اشارهاش را گذاشت روی شقیقه، گفت خالیست. ویل میخندید. من پابرهنه در گلولای میگشتم. خرچنگها زیرپام بودند. تا آنجا که آب سنگین و گلیرنگ عقب رفته بود رفتم. توپ نبود. تا آرنج دستم را فرو بردم در گلولای. پیدا نکردم. آنها برگشتند به خط استارت. ویل یک سکه گذاشت روی شستش و پراند طرف من. تکان نخوردم. سکه از بالای سرم گذشت. کروز دست راستش را لقمه کرد گذاشت دهانش.
«لانچ. بگو به الیاس. لانچ.»
الیاس میگفت سالها وردست هندیها، لبنانیها، یونانیها بوده و همهجور غذای بومی و فرنگی را بلد است. به همهچیز ادویه و فلفل سرخ میزد و در روغن زیاد میپخت. پزِ تنهاییاش را میداد. میگفت: «مرد میخوام یه عمر نه سیگار، نه تریاک، هیچیِ هیچی، خودت و خودت.»
من رفتم باشگاه. الیاس داشت زیرلب آواز بندری میخواند وگوشت خُرد میکرد.
گفتم: «چرا از خارجیا بدت میآد؟»
گفت: «از خارجی بدم نمیآد، از کسی بدم میآد که مفت نفت مایه میبره هیچیام نمیده، پزم به ما میده. قهوه ببر برای اون مستر، مستر که نه، موسیو، بلکهم بارُن و خانمهاش. بگو هِلو خبردار بشن.»
سینی را گرفتم و رفتم دم اتاق. در نیمهباز بود.
گفتم: «هلو… هلو.»
مستر گفت: «بیا.»
سینی را گذاشتم روی کف برزنتی صندلی فلزی. زنها به ردیف روی تخت سمت راست نشسته بودند. پیراهن بلند سفید تنشان بود، چشمهاشان آبی بود. موهاشان بلند و تابدار بود. مستر روی تخت سمت چپ دراز کشیده بود. نیمخیز که شد سگرمههاش از درد درهم شد. دست به کمر گرفت. من به قاب چوبی عکسی که به دیوار بود زل زدم. به کشتی قدیمی که در آبهای زلال و آبیرنگِ یکی از دریاهای جهان میرفت. الیاس میگفت مدیترانه، عبدل میگفت دریای سیاه، صدفی میگفت: «اگه من اینه از ادارهی غیرصنعتی کمپانی گرفتم زدم اینجا میگم اقیانوس آرامه.»
مادام گفت: «از خرمشهر با کامیون. اینهمه راه، چرا نگفتی کمپانی سواری بده به ما؟»
مستر گفت: «دست من نبود.» و به من گفت: «حمام اینجا وان داره؟»
گفتم: «نه، فقط دوش، دیدین خودتون، یکی هس مال همه مهمونان.»
مستر به من گفت: «آقای صدفی اومده؟»
گفتم: «ندیدم.»
گفت: «برو ببین. قرار بود باشه حتما. برو ببین. دوتا تخت دیگهم میخوایم ما. بگو به اون آقا یادش نره.»
صدفی توی اتاقش بود. با شلوارک گلدار و رکابی سفید دراز کشیده بود روی تخت. رادیوش باز بود. آواز عربی میشنید. صدای نازک و بغضکردهی زن عرب، نزدیک میشد، دور میشد. موج روی موج که میافتاد اصلا شنیده نمیشد.
گفتم: «مستر شُمایه میخواد.»
گفت: «کدوم مستر الدنگی منو میخواد. برو بگو گور بابای هرچی مستره. ثانیا چرا در نمیزنی پسر، نمیگی یهوقت تنها نباشم.»
همیشه تنها بود. آنقدر تنها بود که الیاس بهاش میگفت لوفر.
آن سالها تنهایی عیب نبود، عجیب هم نبود، هرچه مجرد بود از همهجای مملکت میآمد آبادان به هوای کمپانی نفت به هوای بارانداز یا رفتن به کویت. حالا آنهمه کافه، باشگاه و سینما یادم میآید و آنهمه مرد جوان را که در محلههای مجردیِ شبهجزیره هالتر میزدند.
گفتم: «همین که تازه با زن و دختراش اومدن، همین که انگاری رژیسور تئاتره.»
نیمخیز شد. تعادل نداشت، کلهپا شد. نشست دوباره لب تخت.
«بارُن… بارُن قسطنتنیان. آره؟ اونه؟»
بلند شد. شلوارش بر دستهی فلزی صندلی بود، بهاش دادم. لیلیکنان پوشید. پیراهن آبیرنگ آستینکوتاهش به دستگیرهی فلزی پنجره آویزان بود. پوشید، مرتب شد. پاپیون قرمز زد. موها را شانه کرد. با خودش توی آینهی شکستهای که چسبانده بود به دیوار آجری اتاق حرف زد.
«گوستنتینان میگن بهش، قسطنتنیان م میگن.»
«چشماش میشیه.»
بلند گفت: «اوهاوه پس بارُن ماروتیانه، سلطان صحنه، رژیسور و نقشآفرین اتللوی مغربی. چاکرشم.»
در قاب در، یک نفس عمیق گرفت. سینه داد جلو، قد کشید، دستهاش را بازکرد.
«میکائیل عزیز، امشب هوشیار کشیک باش. باید مردانه خودداری کنیم و هنگام عیش هم از اندازه بیرون نشویم.»
تلوتلوخوران رفت توی راهرو.
«باید مث من یهبار رفته باشی اونور آب، بری تئاتر تا بفهمی تئاتر یعنی چه، شکسپیر یعنی چه. هرشب غلغله میشه. از قرن نمیدونم چندم تا حالا هرشب مردم میآن شکسپیر نیگا میکنن، سیر نمیشن اصلا.»
داشت کلهمعلق میشد. ایستاد. دست راستش را تکیه داد به دیوار، پاها باز بود. چندبار نفس عمیق گرفت.
گفت: «اگه ای ارمنیا نبودن ما از کجا میدونستیم تئاتر چیه.»
راست ایستاد. نفس عمیق گرفت و با پاهایی که تقلا میکرد کج نروند به راه افتاد.
گفتم: «منم بیام؟»
«نه برو به الیاس بگو استیک بذاره، سیبزمینی. سوپ پیازم بذاره.»
صدفی رفت ته راهرو. من برگشتم آشپزخانه. همهی درها بسته بود، همهی آن درهای قهوهای.
نیمساعت بعد که توی آشپزخانه کنار الیاس نشسته بودم، صدفی آمد.
گفت: «یه اتاق دیگه بده به بارُن.» به من گفت: «وردست بارُن باش. بلدش باش. آدم مهمیه.»
الیاس گفت: «مهم برا عمهی من.»
صدفی به من گفت: «مهم برا جهان صحنه. خیلیها اتللو بودن، اونور آب، اینجا، اما اتللوشدن بارُن ماروتیان یه چیز دیگهن.»
گفتم: «داستانش چیه اتللو؟»
الیاس تو دلیِ سرخ و لزج ماهیهایی را که تکه کرده بود با لب دست سراند طرف من و تشر زد.
«بریز جلوی گربهها. به تو چه اتللو چیه.»
صدفی گفت: «تو یه کلام بگم، قصهی شور و عشق و حسادت. قصهی تلخ عشق و مرگ و حسادت.»
الیاس تشر زد: «هی میگه حسادت.»
صدفی زد زیر خنده و رفت بیرون. الیاس کارد آشپزخانه را پشت سر او حواله کرد.
«اجنبیپرست.»
گفتم: «بارُن ارمنیه، اجنبی نیس.»
کاردش را آورد تا گلوی من.
«حرفم به بارُن نیس که، به خودشه. یهبار قاچاقی با یه کشتی نفتکش رفته منچستر. تو بارانداز حمالی کرده بعدشم فهمیدن، زدن پس گردنش دپورت شده. حالا هی چسی میآد میگه من در انگلستان که بودم… چاخان میکنه، هیچ باور نکن.»
کارد را سیخ زد به دستهام که کاسه کرده بودم و پر از امعاء و احشاء ماهی بود و خونابه از لای انگشتهام میریخت کف آشپزخانه.
«بریزشون دیگه، حالم بههم خورد ازشون.»
از پنجره تودلی ماهیها را ریختم روی چمن باغچهی پشت باشگاه. هرچه گربه بود آمد.
الیاس گفت: «اومده برا ننهی من تئاتر بذاره. برا انگلیسیها اومده نه برای ما، بدبخت خاکبرسر نفهم اجنبیپرست بدعاقبت خرچسونه.»
گفتم: «ما هم میریم میبینیم اگه بخوایم. برا همهن. مال همهن.»
گفت: «به چه دردمون میخوره، نون میشه برا ما، گوشت میشه. یکی از همینا سهسال پیش اومده بود همینجا، یه تئاتر آورده بود هیچکی نفهمید، به زبون ارمنی بود. تو بچه بودی هنوز، بابات رفیق شده بود باش. اسمش (فکر کرد) نمیدونم چی بود. هرچی ارمنی تو دار دنیا بود آمده بود تماشا.»
گفتم: «تو هم رفتی؟»
گفت: «خب ها، البت به زور بابات رفتم. خوشم نیومد اصلا. به کارگر چه ربطی داشت، هیچی.»
گفتم: «ولی بابام تعریف میکرد، خوشش اومده بود انگار.»
گفت: «از بسکی بلانسبت خره. نون شد براش، آب شد براش، خندهدار هم نبود حتی.»
متن کامل این داستان را میتوانید در شمارهی چهلودوم داستان همشهری، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.