Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

خواب به خواب. نویسنده: محمد بهارلو

خواب به خواب. نویسنده: محمد بهارلو

با خودم عهد کرده بودم که چیزى درباره خواب‏هایم نگویم. نمیخواستم، نمی‏توانستم، او را برنجانم. اما انگار چیزى توى چشم‏هایم دیده بود یا در صدایم حس کرده بود که آن‏طور داشت پیله میکرد. چشم از من برنمیداشت و مژک نمی‏زد.

صاف نشست و با گردنِ کشیده توى چشم‏هایم زل زد. منظورش را نفهمیدم.
گفت: بگو. هر چه باشد، باور کن، طاقتش را دارم.
نداشت، بى‏خود مى‏گفت. مى‏دانستم ول‏ کن نیست. روى پاتختى، زیر کتاب‏ها و میان جعبه‏ ها و شیشه‏ هاى دارو، دنبال پاکت سیگارم گشتم. نبود. عینکم را برداشتم به چشم زدم. رنگش پریده بود. دستى به کلاف موها که بالاى سرش جمع کرده بود کشید و گفت: پس از این همه سال یاد گرفته‏ ام چه‏ طور باید صبور باشم و تحمل کنم.
با خودم عهد کرده بودم که چیزى درباره خواب‏هایم نگویم. نمى‏خواستم، نمى‏توانستم، او را برنجانم. اما انگار چیزى توى چشم‏هایم دیده بود یا در صدایم حس کرده بود که آن‏طور داشت پیله مى‏کرد. چشم از من برنمى‏داشت و مژک نمى‏زد. براى یک لحظه او را در همان پیرهنِ تور سفیدِ ابریشم ‏دوزىِ مرواریدنشانى دیدم که در خواب مى‏دیدم؛ همان پیرهنى که در تمام طولِ شبِ پیش از عروسى مرواریدها و پولک‏هایش را با نقش‏هاى رنگین ‏کمانى، به کمک مادر و خواهر کوچکش، روى پیش ‏سینه و سجافِ آستین‏ها و دامنش دوخته بود.
گفت: خوب.
گفتم: گفتم که چیزى یادم نم ى‏آید.
گفت: پس نمى‏خواهى بگویى؟
گفتم: چیزى نیست که بگویم.
گفت: بگو جانِ من!
گفتم: مى‏خواهى قسم بخورم؟
گفت: قسم راست که کفاره ندارد.
گفتم: تو خواب گریه و خنده آدم دستِ خودش نیست.
گفت: پس اعتراف مى‏کنى که گریه مى‏کردى؟
گفتم: اعتراف کدام است؟ دست وردار!
گفت: شرطمان که یادت هست؟ اگر کسى قسم دروغ بخورد یا بخواهد کلک بزند آن یکى مى‏تواند بگذارد برود و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکند.
یادم بود. شرطى بود که سال‏ها پیش بسته بودیم و حالا نمى‏خواستم آن را بشکنم. پولک‏هاى گُلى‏ رنگِ ناخنِ سبابه ‏اش را روى دسته قوس‏دارِ صندلى مى‏کشید و از صدایش چندشم مى‏شد؛ انگار که به دلم خنج بکشد. آب دهنم را نمى‏توانستم قورت بدهم. لب‏هایم خشک شده بود و مى‏سوخت. گفتم: من که خواب و بیدار خودم را نمى‏فهمم چه‏ طور مى‏خواهى خوابم را تعریف کنم؟
- نگران نباش، من مى‏فهمم. آن گریه را خوب به‏ خاطر دارم. آن را سال‏ها زیر گوشم شنیده بودم. مى‏ بینى که نمى ‏توانى طفره بروى! حالا مثل آن‏وقت‏ها که خواب‏هامان را براى هم تعریف مى‏کردیم همه را از سیر تا پیاز برایم بگو.
طره مویش را کنار زد و با سر و دست اشاره کرد که یعنى شروع کنم. از بالاى قابِ عینک نگاهش کردم. لبخند مى‏زد. با سر انگشت‏ها روى دسته صندلى ضرب گرفته بود.
گفتم: تو که مى‏دانى من تو بیدارى هم خواب مى‏بینم.
- درست مثل حالا.
- منظورت چیست که مى‏گویى درست مثل حالا؟
- خودت همین حالا گفتى خواب و بیدارت را نمى‏فهمى.
یک لحظه به خودم لرزیدم. باورم نشد که او را مى‏بینم؛ انگار فاصله میان ما، میان تخت و صندلى که پشت به پنجره بود، بیش‏تر شده بود، و من خیال کردم که صدایش را از دوردست مى‏شنوم.
گفتم: اما وقتى پاى تو در میان باشد فرق مى‏کند.
- پس پاى من در میان است!
- خیال مى‏کنم اگر تو نبودى خواب‏هام نه رؤیا داشت نه بیدارى، خوابِ خشک و خالى بود، عین‏هو خواب مرگ. تو را که مى‏بینم مى‏فهمم که هنوز هستم.
- جاى شکرش باقى است که مرا به جا مى‏ آورى، اما کدام‏مان را؟
حتم با چشم‏هاى گردشده نگاهش مى‏کردم. انگار راست مى‏گفت که خواب و بیدار مرا مى‏داند و از همه چیز سر درمى‏ آورد. شاید هم یک‏دستى مى‏زد. نمى‏دانستم چه باید بگویم.
- من که نمى‏فهمم تو چه مى‏گویى.
- خوب هم مى‏فهمى.
بعد گفت: خودت را به آن راه نزن! شرطمان که یادت هست!
- این‏قدر شرط شرط نکن! تو دارى به صداقت من توهین مى‏کنى.
- لازم نیست صدایت را سرت بیندازى! خیلى خوب، تو مرا این‏جا، روى این صندلى که جاى ملوس خانمت است، مى‏بینى. به قول خودت مى‏بینى که هنوز هستم. اما تو هم باید بدانى که من با این چشم‏هام هنوز یک چیزهایى مى‏بینم و با گوش‏هام، شاید که سنگین شده باشند، صداها را مى‏شنوم، آن هم صداهایى را که سال‏ها به‏شان عادت کرده‏ ام.
حق با او بود. اما چه مى‏توانستم بگویم؟ شیشه شربتى را که روى پاتختى بود برداشتم و یک جرعه از آن خوردم. بیخِ حلقم تلخ شد. انگشتِ حلقه‏ اش را مى ‏مالید. خوب که نگاه کردم دیدم حلقه توى انگشتش نیست. صدایم را آوردم پایین و گفتم اگر همه چیز را مى‏بیند و مى‏شنود و از خوابم هم بهتر از خودم سر درمى‏ آورد دیگر چه چیزى را مى‏خواهد بداند؟
جوابم را نداد. هنوز داشت انگشتش را مى‏ مالید. کمرم خشک شده بود. از آشپزخانه صدایى آمد؛ انگار کسى ظرف‏ها را به هم مى‏زد. سرش را پایین آورد و آرام گفت: آن‏وقت‏ها گاهى از خودم مى‏پرسیدم چه‏ طور بعضى‏ ها مى‏ توانند فقط با یک مشت خاطره سر کنند.
بعد گفت: اما بعدها فهمیدم پناه بردن به گذشته بیمارىِ آدم‏هایى است که آینده ‏اى ندارند.
سر که بلند کرد دیدم پره ‏هاى بینى ‏اش مى‏ لرزند. گفتم: چه‏ طور مى‏توانم تو را فراموش کنم؟
- نگو که اشکم درآمد!
دهنش را به خنده باز کرد، اما جلو خودش را گرفت. نمى‏خواستم خیال کند که دارم تعارف تکه‏ پاره مى‏کنم؛ این بود که گفتم: راستش گاهى وقت‏ها از این‏که مى‏بینم هستى باورم نمى‏شود.
لب ورچید و رویش را برگرداند. چین‏هاى کیس ‏افتاده دامنِ سیاهش را صاف کرد. براى آن‏که دَستَکَش را درکرده باشم گفتم: یعنى چه‏ طور بگویم، وقتى مى ‏بینم به یک جایى، که نمى‏دانم کجاست، زل مى‏زنى و چیزى نمى‏گویى فکر مى‏کنم لابد همه ‏اش خواب و خیال است، و آن‏وقت غصه‏ ام مى‏شود. وقتى نیستى با خودم مى‏گویم لابد مهرت به من سرد شده.
- خیال مى‏کردم این عادت را از سرت انداخته‏ اى!
- چه عادتى؟
- این‏که به هر درى مى‏زنى تا دستِ پیش را بگیرى.
- پناه بر خدا!
- من باید بگویم پناه بر خدا.
- خوب بگو، من که جاى تو را تو پناه‏گاهِ لایزالِ خداوندى تنگ نمى‏کنم. مناع‏ الخیر هم که نیستم.
- آن‏چه گفتى وضع و حال من بود، اما از زبانِ خودت.
- خوش‏حالم که براى یک‏بار هم شده فهمیدم تو خیالت چه مى‏ گذرد. حالا از زبان خودت بگو! سراپا گوشم.
از آشپزخانه باز صدا آمد؛ انگار یک بطرى بود که روى زمین غل مى‏خورد. صداى شکستنِ یک نعلبکى یا پیش‏دستى هم آمد. چشم از او برنمى‏داشتم. نمى‏خواستم خیال کند که دارم بازى درمى‏ آورم، یا نمى‏خواهم سرِ دردِ دلش را باز کند. باز صداى غل خوردنِ بطرى آمد. گذاشت تا صدا خوابید.
- وقتى مى‏بینم که چیزى نمى‏ گویى، یا موقعِ حرف زدن یک دفعه پلک‏هات هم مى‏ رود و خُر و پُفت بلند مى‏شود، به خودم مى‏گویم باید تو را به حال خودت بگذارم. آن‏وقت، راستش، از آمدنم پشیمان مى‏شوم و به خودم لعنت مى‏فرستم.
- براى همین است که گاهى غیبت مى‏زند و تا صداى گریه‏ ام را توى خواب نشنوى پیدایت نمى‏شود؟
- وقتى مى‏بینم خودت این‏طور مى‏خواهى آره.
- اما من این‏طور نمى‏خواهم.
- به حرف شاید.
- به حرف نیست. خودت مى‏دانى که چراغ را براى تو روشن مى‏گذارم.
یک لحظه خاموش نگاهم کرد. از پشتِ پنجره صداى گریه بچه ‏اى یا زنى بلند شد، شاید هم صداى باد بود یا جیغِ شب‏پره ‏اى که از پشتِ شیشه مى‏گذشت.
گفت: اما من فکر مى‏کردم چراغ را مى‏گذارى بسوزد تا ترست بریزد.
- ترس؟ ترس از چى؟ این‏که برق حرام شود؟
- ترس از تنهایى.
- هوم. شاید، تو حق دارى. من از خودم مى‏ترسم. فقط وقتى تو این‏جا هستى دیگر آن را حس نمى‏کنم. نمى‏دانم چند وقت است که این چراغ مى‏سوزد.
- اما بار پیش که آمدم گفتى دَمِ غروبى که مى‏روى قدم بزنى آن را روشن مى‏کنى.
- این مال مدت‏ها پیش است. نمى‏خواستم وقتى هوا تاریک به خانه برمى‏گردم چراغ خاموش باشد.
- نمى‏دانستم از تاریکى هم مى‏ترسى.
- هیچ ‏چیز بدتر از این نیست که آدم از راه برسد و کلید بیندازد و بعد چراغِ خانه‏ اش را خودش روشن کند.
بعد گفتم: وقتى چراغ روشن باشد خیال مى‏کنم که تو هستى.
- آدم باید دلش روشن باشد.
- بى‏ انصاف نباش!
گردنش را مالید و آرام نفس عمیقى کشید. تکیه‏ اش را به پشتىِ صندلى داد و پلک‏هایش را روى هم گذاشت. چشمم به پاکت سیگار زیر ریشه‏ هاى خرسکِ کنار پاتختى افتاد. خم شدم برش داشتم. فقط یکى تویش بود. کبریت که کشیدم لاى پنجره را باز کرد. از توى کیفش آینه کوچکى درآورد و به خودش نگاه کرد و بعد آینه را توى کیف گذاشت.
- باز هم که شروع کرده ‏اى!
- وقتى بى‏خوابى به سرم مى‏زند مى‏کشم.
خندید. سرش را پایین انداخت و به کفش‏هاى پاشنه صنارى‏ اش نگاه کرد. گفت: بهانه بدى نیست.
- به دکتر گفتم گاهى دودى مى‏گیرم. با این خونِ مسموم و کبد خراب دیگر چه توفیرى مى‏کند؟
- یعنى بهت اجازه داد که بکشى؟
- طبیب‏ جماعت که همچو اجازه ‏اى به بیمارش نمى‏دهد. آن‏ها فقط به فکر جسم بیمار هستند. من هم که این دو پاره استخوان را به زور مى‏کشم. گفتم حالا که بى‏خوابى را از سرم مى‏اندازد چرا نکشم.
پنجه تیماجىِ کفش‏اش را روى زمین گذاشت و خودش را به عقب یله داد و پایه قوس‏دار صندلى شروع کرد به جنبیدن.
گفت همیشه توى آستینم عذرهاى طاق و چفت داشته‏ ام و بلد بوده‏ ام بهانه‏ هاى خوبى جور کنم. بعد خندید. دهنم بدجورى خشک بود. عینک را روى قوزک بینى‏ ام جابه‏ جا کردم. هر تکانى که مى‏خورد چوب‏هاى زه‏وار دررفته صندلى به صدا درمى‏ آمد. عادت داشت پایش را روى پا بیندازد. هیچ‏وقت ندیده بودم آن دامن را بپوشد. گفتم. گفت: این را شب عید همان سال آخر خریدیم.
- شب عید و دامن سیاه؟
- خودت گفتى این رنگش را بردارم.
یادم نمى‏ آمد. اگر مى‏گفتم اوقاتش تلخ مى‏شد. به سیگارم پک زدم.
- از همان مغازه یک پیرهنِ سفید هم براى خودت خریدى. من انتخاب کردم.
- یک چیزهایى یادم مى‏ آید. اما انگار شب عید سال آخر نبود. خیلى پیش‏تر بود.
- همان شب عید سال آخر بود. یک کمربند هم من برایت خریدم که قلابش برجسته‏ کارىِ نقره داشت. یادم مى‏ آید وقتى برمى‏گشتیم باران گرفت و به اصرار من زیر باران قدم زدیم و تر و تلیس برگشتیم خانه. آى که چه ‏قدر غُر زدى!
- و تمام عید، من از سرمایى که خوردم، یک‏ کله افتادم.
- اتفاقاً آن عید، و زمستان آن سال، تنها سالى بود که تو سرما نخوردى.
دود توى گلویم شکست و به سرفه افتادم. پایه قوس‏دار صندلى هم‏چنان مى‏جنبید. سیگار را توى کاسه صدفِ دریایى، که به جاى زیرسیگارى از آن استفاده مى‏کردم، خاموش کردم. از ایوان صداى جیک‏ جیکِ مرغ‏هاى عشق بلند شد. از لاى پنجره نگاهى به ایوان انداخت. قفس را به گَلِ میخى آویزان کرده بودم.
گفت: حیوانکى‏ ها را از خواب پراندى.
صدایى از دیوار همسایه بلند شد؛ انگار کسى با مشت به دیوار مى‏کوبید. بعد صداى ونگِ بچه ‏اى را شنیدیم.
- چرا شب‏ها نمى ‏آورى‏شان تو؟
- وقتى چراغ روشن باشد خواب‏شان نمى‏برد. آخر شب صبر مى‏کنم بروند سرِ جاشان، روى میله، بعد چراغ ایوان را خاموش مى‏کنم، والا خودشان را شل و پل مى‏کنند. تو تاریکى میله را پیدا نمى‏ کنند. فقط آن‏جا خواب‏شان مى‏برد.
- چه بدقلق! باورم نمى‏شد از پس‏شان بربیایى.
- یعنى خیال مى‏کردى عرضه نگه‏دارى‏شان را نداشته باشم؟
- راستش فکر مى‏کردم یک روزى یادت برود به آب و دان‏شان برسى حیوانى‏ ها تلف شوند.
- شاید من براى بعضى کارها ساخته نشده باشم. اما این فینگیلى‏ ها اگر آب و دان‏شان به راه نباشد یا جاشان پاکیزه نباشد الم‏ شنگه‏ اى راه مى‏اندازند که آن سرش ناپیدا. امانِ آدم را مى‏بُرند.
پایش را روى زمین گذاشت و صندلى از جنبیدن افتاد.
- اما واى به روزى که من زبانم مى‏سوخت و یک چیزى مى‏گفتم. زندگى را جهنم مى‏کردى.
- بى‏ انصاف نباش!
بالش را پشتم گذاشتم. مهره‏ هاى گردنم تیر مى‏کشید. پتو را از روى پاهایم کنار زدم. پاى راستم از پایین زانو گزگز مى‏کرد.
گفت او تنها کسى است که مى‏تواند این حرف‏ها را به من بزند؛ پس گوش‏هایم را باز کنم ببینم چه مى‏گوید. وقتى دید نگاهش نمى‏کنم و به نقطه‏ اى که نمى‏دانستم کجا است زل زده ‏ام گفت: گوش‏هات با من است؟ بگذار بهت بگویم که من چند روز و چند هفته و چند ماه با تو زندگى نکرده ‏ام. بیست و سه سال آزگار به پاى تو سر کرده ‏ام، آره بیست و سه سال. یک عمر است. اما تو فقط همان یکى دو سال اول، تا وقتى ساق و سلامت بودم، با من زندگى کردى. بقیه‏ اش را با خیال من، آره با خیال من، سر کردى نه با خودِ من. فکرش را که مى‏کنم مى‏بینم زندگىِ خوبى که نبود هیچ، یک جهنم واقعى بود.
زدم زیر خنده، اما انگار صداى خنده ‏ام را نشنید، یا وانمود کرد که نشنیده است. نمى‏خواستم لجش را دربیاورم. رویش را از من برگردانده بود. به میان چارچوبِ در نگاه مى‏کرد. انگشت‏هاى بلند و کشیده ‏اش را توى هم قلاب کرده بود.
- اگر حافظه‏ ات یارى نمى‏کند باید بهت بگویم وقتى شیرینىِ ازدواج‏مان را خوردیم تو بیست و سه سال و چند ماه از من بزرگ‏تر بودى. آره بیست و سه سال و چند ماه. همچین اختلاف کمى نیست. اما من به رویت نیاوردم و جنگیدم تا آن ازدواج سر گرفت، چون انتخاب خودم بود. موقعى که تو را دیدم گفتم بخت به من رو کرده.
صدایش گرفت و سینه ‏اش را صاف کرد. پاچه شلوارم را تا زیر زانو ورمالیدم. مچ و ساقم ورم کرده بود. رگ‏هاى بنفشِ برآمده ‏ام زق‏ زق مى‏کرد. آن‏چه را مى‏گفت بارها شنیده بودم. بایست مى‏گذاشتم بگوید.
- جوان بودم و تو هم خاطرم را مى‏خواستى. زیر گوشم چیزهایى مى‏گفتى که هیچ‏وقت نشنیده بودم و هر چند بار هم که مى‏گفتى باز دلم براى شنیدن‏شان غنج مى‏زد. هنوز هم گاهى آن صداها را توى گوشم مى‏شنوم. شرط مى‏بندم کلمه‏ اى از آن حرف‏ها یادت نمانده باشد.
بى‏خود مى‏گفت. همه را از بر بودم. توى خواب‏هایم تنها چیزى که مى‏ شنیدم همان کلمات بود. داشت با منگوله‏ هاى رشمه شال‏گردنِ مخملِ کرکى ‏اش بازى مى‏کرد. چرخیدم و به کمک دست‏ها پاهایم را روى زمین گذاشتم، اول پاى راستم و بعد پاى چپم را.
- هر سال که مى‏گذشت در نظر تو این فقط من بودم که پیر مى‏شدم و وامى‏رفتم. هر کارى لازم بود، هر کارى مى‏خواستى، مى‏کردم که به نظرت همان باشم که بودم. اما تو...
- به خودم، به موهام که یک تارِ سیاه نداشت و به پشتم که قوز درآورده بود، نگاه نمى‏کردم.
- شاید تقصیر خودم بود.
- تو تنها زن زندگى‏ ام بودى.
سگى از دور دست پارس مى‏کرد. هر لحظه صدایش نزدیک‏تر مى‏شد. گفت: حالا که فکرش را مى‏کنم مى‏بینم تو از خیلى پیش‏ترها هم خیال مى‏کرده‏ اى من مرده ‏ام، از وقتى هنوز پا به میان‏سالى نگذاشته بودم. این یک جور خیانت بود.
- اما من هیچ‏وقت به تو خیانت نکردم.
- تو با کتاب‏هات خوش‏ تر بودى تا با من. مى‏خواستى یکى از زن‏هاى توى کتاب‏هات باشم.
- تو دارى در حق من، در حق خودت، در حق سال‏هایى که به پاى هم سر کردیم بى‏ انصافى مى‏کنى.
چشم‏هایش آب افتاده بود. مى‏دانستم حالا چه مى‏گوید: این‏که جوانىِ کسى را به جاى خودش بگیرند اسمش چیست؟
- حتى اگر این‏جور باشد که مى‏گویى، یعنى تو را به جاى خودت گرفته باشم، باز خیانتى نکرده ‏ام.
صورتش را با دست‏هایش پوشاند. همیشه به همین جا مى‏رسید. گفتم: من هیچ‏وقت خیال نکرده ‏ام که تو نیستى؛ حتى وقتى ‏که از آن مریضىِ بى‏ پیر پوست و استخوان شده بودى و دیگر مویى به سرت نمانده بود، و آن‏چه بعدش پیش ‏آمد کرد و رفتى من را براى همیشه تنها گذاشتى پیشِ خودم همچو خیالى نکردم.
- اگر به زبان نمى‏ آوردى ملاحظه‏ ام را مى‏کردى. هیچ‏وقت آن چیزى، آن چیزهایى، را که باید بگویى نمى‏گفتى. اما تو خواب، فقط تو خواب، مى‏شنیدم که حرفِ دلت را مى‏زنى. توهین بالاتر از این نمى‏شد.
دست‏هایش را که برداشت دیدم چشم‏هایش برق مى‏زنند. دستمال سفیدى از کیفش درآورد.
- این ناخوشى است که توهین به آدمى‏زاد است. من نمى‏دانم تقاص چى را باید پس بدهم. اگر آن آدمى که تو مى‏گویى بودم حالا وضع و حالم غیر از این بود. شب‏ها، دم‏ به‏ دم، چشم باز نمى‏کردم تا بلکه تو را روى این صندلى ببینم.
توى دستمال فین کرد و گفت: اگر پاى رفتن داشتى، اگر مثل آن‏وقت‏ها جان تو بدنت بود، یک ساعت هم تو این خانه بند نمى‏شدى. از سال دوم به بعد شب‏ها چشمم به در سفید مى‏شد تا برگردى. هر شب که تو آینه به خودم نگاه مى‏کردم مى‏دیدم یک تارِ مویم سفید شده. آن اول‏ها شبى یک تار سفید مى‏دیدم، اما بعدها دو تا و سه تا هم دیدم، و بعد دیگر از دستم در رفت. فرقِ سرم و پاى گوش‏هام چنگه‏ چنگه سفید شده بود، تا این‏که یکى از آن صبح‏ها که شبش به خانه نیامده بودى تو آینه مادرم را به جاى خودم دیدم، با موهایى که یک‏ تیغ سفید شده بود. مى‏دانى بعدش تو چى بهم گفتى!
- گفتم دیگر هم‏سر شده‏ ایم!
خندیدم، و او باز توى دستمالش فین کرد. صداى پارس سگ از پشتِ درِ خانه مى ‏آمد. مرغ‏هاى عشق بال و پر مى‏زدند. گفتم: یک چیزى را مى‏دانى! تو خیلى زود عوض شدى.
- تو زودتر از من عوض شدى. پیشِ خودم فکر مى‏کردم بى‏خود خیال مى‏کردم تو را مى‏شناسم.
از خانه همسایه صداى زنگِ ساعت بلند شد. قرصِ ناتمام ماه را توى جام پنجره مى‏دیدم. صداى سگ برید. لاى پنجره را بست. دندان کرسى ‏ام تیر مى‏کشید. گفتم: حلقه‏ ات را توى انگشتت نمى‏بینم.
دست چپش را بالا آورد: سوى چشمت کم‏تر شده.
بعد گفت: یادت باشد که چیزى نگفتى.
- اَکه هى! مدت‏ها بود که این‏قدر حرف نزده بودم.
- آن همه زبان ریختى که نگویى آن گریه براى چه بود؟
- خیال مى‏کنم گفتم.
دهنش را باز کرد؛ انگار که بخواهد بگوید نگفتى، اما نگفت. زبانم آن‏قدر خشک شده بود که توى دهنم نمى‏گشت. گفتم: خیلى خوب، براى این بود که مى‏دیدم همه چیز دارد جلو چشم‏هام تمام مى‏شود، بى‏ آن‏که کارى از دستم ساخته باشد. آن‏چه تو شنیده ‏اى گریه نبود، بغضى بود که بى‏ اختیار بترکد.
دیگر نمى‏توانستم چیزى بگویم. توى گلویم چیزى گلوله شده بود که به‏ سختى مى‏توانستم آب دهنم را قورت بدهم. نمى‏دانم چه مدت در سکوت گذشت. چشم‏هایم را بستم. بوى خنکِ گُلِ میخک توى بینى‏ ام پیچید. چوب‏هاى صندلى صدا کرد. حس کردم پا شده است. صدایش را نزدیک‏تر به خودم شنیدم.
- برایت مقدارى کباب شامى آورده‏ ام، با سبزى و تربچه نقلى و زیتون. یخچالت بو گرفته. یخ‏دانش از زیادىِ برفک بسته نمى‏شود.
صدایش مثل وقتى بود که او را توى خواب مى‏دیدم، به همان جوانى و سرزندگى. خواستم بگویم فردا از برق مى‏کشمش و تمیزش مى‏کنم. شاید هم گفته بودم.
- این را هفته پیش و هفته پیش‏ترش هم گفتى.
خواستم بگویم این چیزها چه خوب یادت مى‏ماند، که گفت: ما زن‏ها براى همین ساخته شده‏ ایم. شما مردها هم که بدتان نمى‏ آید. از این بابت هیچ فرقى میان‏تان نیست. اگر شما را به حال خودتان بگذارند برمى‏گردید توى غار.
مى‏دیدم که با چشم‏هاى مه گرفته دارد لبخند مى‏زند. دستش را جلو دهنش نگرفته بود. وقتى مى‏خندید دلم روشن مى‏شد.
- این یکى را راست گفتى.
بیخ گلویم مى‏خارید. به سرفه افتادم. از شکافِ پنجره بوى خاکِ نم‏زده مى‏ آمد. شنیدم که گفت: بوى باران است.
کاش مى‏بارید. مدت‏ها بود که صبح‏ها از پشتِ پنجره کوه را نمى‏دیدم. وقتى هوا گرفته و غبارآلود باشد دلم نمى‏ خواهد پرده را کنار بزنم. نرماىِ انگشتش را روى گونه‏ام حس کردم. گذاشتمش آرام بکشدش پایین، تا گوشه لب‏ها.
- گرفت. مى‏شنوى؟
شنیدم. روى قرنیز حلبىِ پنجره مى‏بارید. خواستم بگویم مى‏تواند چتر من را از توى اشکاف بردارد. اما بى‏ فایده بود. دست به وسایل من نمى‏زد. تعارف کردن هم فقط حرف بود. نمى‏توانست بماند. شنیدم که خندید؛ انگار فکرم را خوانده باشد. بعد دیگر صدایش قطع شد. لازم نبود پلک‏هایم را باز کنم. دست دراز کردم و چوب‏ها را از سه‏ کنجِ دیوار برداشتم و پا شدم. چوب‏ها زیر بغل، همان‏طور با چشم‏هاى بسته، پاکشان به طرف آشپزخانه رفتم. ضربه چوب‏ها، که سرشان را لته‏ پیچ کرده بودم، خفه بود. کلید چراغ را نزدم. صداى سوسک‏ها را، که روى بشقاب‏هاى نَشُسته توى سینىِ ظرف‏شویى وول مى‏خوردند، مى‏شنیدم. درِ یخچال را باز کردم و از بطرى چند جرعه آب خوردم و با تُکِ زبان لب‏هایم را خیس کردم. یک لحظه برقِ فسفرى را پشت پلک‏هایم حس کردم، و بعد شیشه پنجره‏ ها از غرشِ رعد لرزیدند. به اتاق که برگشتم دلم مى‏تپید. دو دستم را به بائوىِ در گرفتم. با صداى بلند بو کشیدم.
- هنوز هستى؟ با توام! آهاى صاحب‏خانه!
مى‏دانستم مى‏شنود. هیچ‏وقت خیال نکرده‏ ام که در این سال‏ها نبوده است؛ حتى وقتى‏که آن خرچنگ با زره شاخىِ خود و چنگال‏هایش در اندرون او پنجه انداخته بود و زیر نگاهم، هر روز، بیش‏تر از پا مى‏ انداختش. بعدش هم، وقتى‏که کار از کار گذشت، باورم نشد دیگر نباشد.
گفتم: اى خاتون! هیچ‏کس طبعش ور نمى‏دارد کم و زیاد بهش بگویند. اما تو هر چه سرِ زبانت بیاید مى‏گویى. مى‏ترسى کسى تو خواب از راه دَرَم کند؟ کى جگرش را دارد که پیرىِ عتیقه‏ ات را قُر بزند؟ هر چه را ندانى این یکى را خوب مى‏دانى که من هرگزِ سیاه دنبالِ هوس‏چرانى نبوده ‏ام؛ یعنى هیچ‏وقت لازمش نداشته ‏ام.
چشم‏هایم را باز کردم. دیدم روى تخت نشسته‏ ام و هقِ گریه تمام جانم را مى‏لرزاند. رعد باز غرید. چراغ خاموش و بعد روشن شد. تکه‏ اى از حباب تَرَک برداشت و به زمین افتاد. دیدم گربه روى صندلىِ گهواره‏ اى نشسته و با انگورک‏ هاى چشم‏هایش که کبود مى‏زد دارد نگاهم مى‏کند. دُمِ سیاهش از لبه صندلى آویزان بود و آرام تکان مى‏خورد.
- صحتِ خواب هم‏خانه!
خُره ‏اى کشید و دندان نشان داد.
- ها، چیه؟ وقتى مى‏ آید به ‏ات برمى‏خورد، مى‏ روى تو آشپزخانه ظرف و ظروف‏ها را به هم مى‏زنى!
نورى پشتِ جام پنجره درخشید. نگاهى به ساعت انداختم. از پنج صبح گذشته بود. بى‏آن‏که چراغ را خاموش کنم روى تخت دراز کشیدم. بعد از خروس‏خوانِ اول رفتم زیر پتو و چشم‏هایم را بستم...

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 5825
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23899877