چشم ام دیگر دنبال گوهر شبچراغ بود...
در کوچه و گذر، در آستانۀ درهای دکان های نیمه تاریک، در گذر از زیر بازارچه چشم ام دائم به دنبال روشنائی سرخ ِ گوهر شبچراغ که گاهی توی دهانۀ تنور دکان ِ نانوائی میدیدم، گاهی در قلب آتش کورۀ مسگری، آهنگری بود و یا در ردیف آب نبات چوبی سرخی بود که ته اش را، چوب اش را در جعبۀ کفشی وارونه فرو کرده بودند روی پیشخوان ِ دکان میز آقا... توی قصه که گوهر بچگی ها میگفت، گفته بود که شب گاوی در دریا شنا میکند، خودش را به جزیره ای میرساند و بعد عطسه میکند و از دماغ اش گوهر شبچراغ بیرون میافتد که همه جا را روشن میکند... از خاصیت گوهر شبچراغ یا شکل و اندازه اش خبری نداشتم تا خودش را، اصل ِ اصل اش را اول بار زیر سقف بلند آن معبد دیدم، در تالار نیمه تاریکی که ستون های بلندی داشت، و یک جوری مثل خواب، گوشه و کنارش نورهای آبی و سرخ پخش شده بود، معبدی نشسته بر قلۀ بلندترین کوه جهان که فقط یک غول پرنده به آن دسترسی داشت، و در این معبد نیمه تاریک مجسمه ای نشسته که در وسط پیشانی اش گوهر شبچراغ تاریکی اطراف را روشن کرده بود، سرخ کرده بود، تا این پسره سابو رفت بالا، رفت توی تنۀ مجسمه، با آن عنکبوت هیولا جنگ کرد و رفت بالا و بالاتر تا از توی چشم مجسمه سر درآورد، و رفت و گوهر شبچراغ را از وسط پیشانی بت برداشت، و زیر پایش آن بومیهای بدقیافۀ وحشتناک که با تیر و کمان قصد کشتن او را داشتند، به سجده درآمدند و همهمۀ آوازی جمعی زیر سقف معبد پیچید...
... بعدش دیگر گوهر شبچراغ توی دستِ پسره سابو بود، توی دو مشتِ به هم پیوسته اش، که نگاه کرد و رفیق اش، احمدِ عاشق را سرگردان ِ کوه و کمر دید... این ها را به چشم خودم دیده بودم که بچه اش، پروانه، روی پایش خواب بود... بعد که توی قصه میشنیدم «منم، منم بلبل سرگشته، از کوه و کمر برگشته»، وقتی که پرسیدم این سرگشته یعنی چی، خواهره گفت یعنی سرگردان، و یادم است که سرش را به اطراف چرخ داد، که باز یاد سابو افتادم که وقتی که گوهر شبچراغ را زد زمین و خُرد شد، زمین و آسمان شروع کرد دور سرش چرخیدن، و چرخش که آرام گرفت، این پسرک سیاه چُرده آوارۀ بیابانی بود، در دشتی که درش آدم نبود، هیچ کس نبود...
از آن جا به بعد بود که آدم هرجا که بود، هرکجا که آدم را میبردند، انگار که آواره ای بود، راه گم کرده ای، که جان اش پَر میزد که باز به تاریکی زیر سقف معبد برگردد، به خلوت صندوقخانه ای که عطر جوزقند داشت، و همچه که آدم پرده را پس میزد و میرفت توی فضای نیمه تاریک، همهمۀ آوازی جمعی دور سرش میپیچید... در نیمه تاریک صندوقخانه چراغ قوه ام را (که قوۀ کتابی میخورد) روشن میکردم، پشت ذره بین اش یک تکه زرورق قرمز میگذاشتم (از آب نبات های عید ِ خانۀ اعیانی ها)، و روشن میکردم و از تَلّ چادر شب رختخواب بالا میرفتم، و چراغ قوه را میگذاشتم آن بالای بالا، بعد گوهر شبچراغ را از پیشانی بُت برمیداشتم، آوازها دور ِ سرم، و نگاه میکردم و دختره یاسمین را میدیدم که احمد عاشق اش بود، که عاشق احمد بود، و میدیدم اش در شبی برمهتابی قصرش که به سوی بوتۀ گل ابی فراموشی میرفت (که جعفر بدجنس مخصوصاً آن جا کاشته بود) که اگر دختره گل را بو میکرد، احمد و عشق احمد را از یاد میبرد...
در کوچه، دست بزرگ تری در دست، آدم را میبردند، صبح های عید با کفش نو که دکمۀ سگک داشت و رنگ اش، یادم است، آلبالوئی بود، آدم را میبردند، راه گم کرده ای که دور سرش هنوز تاریکی معبد و بوی جوزقند پیچیده بود، و چشم اش همه جا گوهر شبچراغ را جستجو میکرد...
خیابان خلوت درختی، خیابان خاکی اصلی زیر سایۀ درخت های انبوه دراز کشیده بود، یک دالان دراز سبز. بوی خاک عید و بهار و عطر آب تازۀ نهر زلال در هوا بود. آدم میگذشت و چشم اش روی تربچه های طبق سرگذر میماند، یک کپه گوهر شبچراغ، دست آدم در دست بزرگ سالی و آدم کم تر جلویش را نگاه میکرد و سرش اغلب به پهلو یا به عقب برگشته بود، به هوای چیزهائی که پشت سر جا مانده بودند...
... سر راه در دکانی سر نبش بازارچه خوانچۀ عقد چیده بودند. آدم را در سیارۀ اعجاب بیداری و بهار، عطر خواب هنوز در سرش، به پیش میکشاندند و آدم همه چیز را پیچیده در روشنائی صبح زود از پشت پشه بند میدید انگار. همپای نهر روشن میرفتیم، عطر خاک خیابان که از صبح زود آب میپاشیدند در هوا، ذره های طلائی غبار در هوا، و همراه نهر میرفتیم که هوهو میکرد و خزه های بلند سبز و سرخ را تاب میداد و میرفت. پایۀ درخت های انبوه صاف توی نهر بود. در یک تکه از راه که خلوت بود و دکه ای نبود، جلوی قهوه خانۀ «باغچه اناری»، گاری کنار نهر ایستاده بود، سر اسب اش در توبره ای، و گاریچی با سطل از نهر آب برمیداشت و میپاشید به چرخ ها، به تنۀ گاری که شسته میشد. رنگ های سرخ پَرّۀ چرخ ها، رنگ های سبز و مشکی بدنۀ گاری برق میشد. نقاشی گل و بلبل و درخت که به تختۀ پهن پشت گاری کشیده بودند، نو میشد. نقاشی دار و درخت بود و مردی در کنار نهری نشسته بود که از آب ماهی میگرفت...
از خیابان خاکی به بازارچه میپیچیدیم و از آن جا میزدیم و میانداختیم توی کوچۀ درختی که دکان و بازار نداشت و خلوت بود، از همه جای آن محله خلوت تر. زیاد کسی نمیرفت و نمیآمد. نبش کوچه خانۀ کوتاه نوساز پاکیزه ای بود، با نمای آجری که قدری از کوچه عقب تر نشسته بود، و فاصلۀ بین پیاده رو و خود خانه، دیوارۀ کوتاهی داشت که بالایش معجر و نرده بود، آن ور نرده ها باغچه ای با گل های فصل و به نرده شان پیچک داشتند که گل های زردی میداد، خیلی خوش بو. دو سه تا پنجرۀ این خانه رو به کوچه باز میشد، با پشت دری های سفید، و این ها پسری داشتند هم سن و سال ما که کمیشکل بهرام بود و دخترهائی که از ما بزرگ تر بودند، مینو؟ مینا؟ و یکی شان دوست خواهرم بود، سفیدرو با پیشانی بلند و چشم های قهوه ای روشن، که با خواهرم به هم کتاب قرض میدادند. چشم های درشت خندان داشت و آدم گاهی به هوای این چشم ها گذارش را به جلوی در خانه شان میانداخت. اما آن چشم ها اگر هم کوچه را گاهی نگاه میکرد قد کوتاه آدم را نمیدید. چشم ها (میدانستم) منتظر گذر آن افسر هواپیمائی برازنده بود که گاهی غروب ها از جلوی این خانه رد میشد و آهنگ های قشنگ را با سوت میزد...
در کوچۀ بی صدای درختی میرفتیم. صداها فقط زمزمۀ آب بود که وسط کوچه در جوب عمیقی گذر داشت و گاهی آواز پرنده ای و خش خش برگ های درخت ها در نسیم. دو طرف کوچه خانه های اغلب قدیمیبودند که بعضی هنوز دیوارهای بلند کاه گلی داشتند و درهای دولنگۀ گل میخ دار. در این جا هم سقف کوچه را تا کمینرسیده به دیوار برگ برگ درخت ها پوشانده بود و منجوق ریزه های آفتاب پیش پای آدم جا به جا میشد. انگار که یک جور مه رقیقی همه جا پیچیده بود که به شکل انعکاس نور، از سطح آب برمیخاست...
به جلوی خانۀ فروع رسیده بودیم. یک لنگه در باز بود و پردۀ کلفت جلوی در را بالا زده بودند. داشتند آب حوض میکشیدند که جلوی خانه شان خیس بود...
از این جلو، لای لنگۀ در، در یک گوشه از حیاط و باغچه شان را میدیدم که بنفشه کاشته بودند. تابستان ها گل کوکب و مینا درمیآمد، به هزار رنگ. این گل ها را از باغ خانۀ عماداین ها، از شاهرود میشناختم، از بچۀ بچه که بودیم. گل مینا، گل کوکب، که میکندیم و میزدیم به دستۀ شمشیرهایمان، که شاخۀ نازک بید بود که پوست اش را میکندیم و به سرش یک قرقرۀ خالی فرو میکردیم، که میشد دستۀ شمشیر و برایش از دنبالۀ ساقۀ برگ های پهن کدو (ساقه ای بلند و توخالی)، غلاب شمشیر درست میکردیم. گل میکندیم و میزدیم به دهانۀ اسب هایمان (که یک تکه نخ پَرک بود)؛ اسب من سفید، اسب عماد سبز، تاخت میکردیم توی کوچه ها و خاک میکردیم و بوی نان دهاتی در هوا بود و روی آب رودخانه رنگین کمان بال سنجاقک ها آفتاب را به خود میگرفت...
... با عماد میرفتیم و جلوی انبوه گل ها میایستادیم، بعد میزدیم و میانداختیم توی باریکه راهی که بین باغچه ها بود. دروازۀ گل ها به رویمان باز میشد، مثل دهانۀ غار علی بابا، و ما به درون غار پر از رنگ و جواهر و ابریشم میتاختیم...
چشم ام به جلوی پایم بود، به زمین خیس گل آلود، و به آب تیرۀ جوب. آب حوض که میکشیدند گاهی ماهی های قرمز توی جوب ول میشدند. ناگهان پیش پایم برق گوهر شبچراغ چشم ام را گرفت و آوازها در سرم بیدار شد. دولاّ شدم و برش داشتم. یک گل میخک قرمز له شده بود. داشتم گل اش را پاک میکردم که روشن شود و نور بدهد و در سرخی جادوئی اش باز یاسمین را ببینم که به سوی بوتۀ گل آبی فراموشی میرفت...
دستی گُل را از دستم ربود، به ضرب پس گردنی یک دو قدم سریع به جلو رانده شدم و یک لحظه بعد میخک سرخ پخش شده بر سطح آب جوب میرفت و از سطح آب نور سرخ به هوا برمیخاست...
گل رفت و رفت تا به دهانۀ پل رسید. یک لحظه زیر پل را روشن کرد و بعد در تاریکی ناپدید شد.