به محض شنیدن اولین زنگ، فوری گوشی را گرفت.
ـ الو... کجایی؟
زن سالخوردهیی از آن طرف خط جواب داد: تو کجایی؟
زن جوان روی تخت دراز کشید. همینطور که با تکهیی از موهایش بازی میکرد گفت: از اینور تلفنو قطع کرده! همچین نحسی سیزده منو گرفت.
شاید بو برده وا !
ـ نه بابا...
زن جوان نگاهش به تصویر تلویزیون بود، مردانی با لباسهای بلند، مجسمههای بودا را خرد میکردند. صدای مرد اخبارگو را میشنید که میگفت مهمترین نکته از بین بردن میراث فرهنگی مردم افغانستان است که...
صدای تلویزیون را کم کرد. همینطور که مجسمههای بودا را نگاه میکرد گفت: شاید یه مدت برای تجارت بره دوبی... اونجا دفتر گرفته.
ـ خلاص !
زن جوان با صدای کشداری گفت: آره!...خلاص !
- کی مییای پیش ما؟
زن جوان گفت: اوووو... فعلا که تو نحسی سیزده موندم...اگه بدونی دیشب نحسی سیزده !
ـ نرفتی بیرون؟
ـ نه بابا !
ـ وا... میرفتی یه توک پا دم حیاط.
ـ نمیذاره. دیشب زیرپیرهنشو از کشو درآورده، میگه این مال کییه؟
ـ نه تو را خدا... حالا مال کی بود؟
ـ لال شو... گرفته منو همچین زده.
ـ میزنه نفلهات میکنهها!
زن جوان جواب داد: همین ! مهرمو بده، یه سرپناهی داشته باشم، مییام بیرون.
تو رختخواب غلتید. دست کشید توی موها.
ـ اگه بدونی ! دیشب... رفته تمام لوازم آرایشمو ریخته تو وان، نمیذاره باشگاه برم، میگه اونجا چیچی خونهست.
ـ اون دخترو رو به رخش بکش !
ـ میگه خوب کردم. ولی نمیبایست بهام خبر میدادی. بد کردی بهام زنگ زدی. اینجوری روش باز شده!
ـ وا... من چه میدونستم؟ زنگ زدم به تو... دیدم یه دختره گوشی رو گرفت... فکر کردم فک وفامیلاتونه... بعد اکبر گوشی رو گرفت که من قطع کردم. چی شد مگه؟
ـ هیچ چی ! هی کوبیدم به در. دیدم درو باز نمیکنه، زنگ زدم پلیس. اومدن قفلو شکوندن. دخترهرو کرده بود تو کمد. اینقدر صورتشو پنجولکشیدمکه تمام صورتش زخم شد... میدیدم یه مدت ته سیگارای ته قرمز تو تراس ریخته... به جفت شون دستبند زدن. بردن شون کلانتری. میدونی بعد چی شد؟
ـ ها!
ـ فکرشو نمیتونی بکنی. اکبر شلاق دخترهرو خرید. گفت جون نداره.
ـ خودش چی؟
ـ خورد. پاهاش آش و لاشه.
ـ آخ جووون.
- از اون جیگیلی چه خبر؟
ـ کی؟
ـ همون...
ـ دم باشگاه دیدمش. عین هنرپیشهها شده... موهاشو بلند کرده... ریش سه روزه گذاشته تخم سگ ! چی شده !
زن جوان به قهقهه خندید و گفت: همینه دیگه !
ـ اما بد کردی اون حرفو بهاش زدی.
زن بالش را زیر سرش دولا کرد: چی گفتم؟
ـ هی نازشو میکشی... فکر میکنه چه خبره! اون وقت می ره سراغ یکی دیگه.
- غلط میکنه.
زن همین طور که گوشی دستش بود، از روی تخت بلند شد , به حمام سرک کشید.
ـ بوی گند همه جارو ورداشته... تو اگه بدونی تو حموم چه خبره!
- ولش ! میخرم برات !
برگشت به اتاق. در کشو میز آرایش را باز کرد.
ـ فقط چند تا لاک مونده، اون هم ندیده.
دکمه ماهواره را زد. دوباره روی تخت دراز کشید. زنهای خارجی را نگاه میکرد که با چشمهایی مثل گربه سرشان را به چپ وراست میبردند و آواز می خواندند.
- از من خبر نگرفت !
ـ چرا !
زن جوان به قهقهه خندید. دهانش را کج کرد و گفت : میدونی اکبر به ام چی میگه؟
- چی میگه؟
- تورو دوست دارم، ولی عاشق سمیرام... همچین عشقی نشونش بدم...
زن میان سال گفت: ببین ! خواب بدی دیدم برات. میترسم دوباره بزنه به سرش... نفله ات نکنه؟
- حالا داری میگی؟
- من چه میدونستم قاطی داره !
ـ گمشو! همهتون خستهام کردید، نگفتی طرفو ببینش ! نمی تونی بگذری !
زن میان سال از آن طرف خط گفت: پاشو بیا یه سر پیش من... پای تلفن نمی شه.
ـ مثل اینکه دو ساعته دارم ور میزنم! دنبالم میکنه.
ـ باهاش حرف بزن. بلکی هر دوتاتون تموم کنید... اون دیوونه ست... می ترسم خون به پا کنه.
ـ گمشو! حرف چی یه؟ همچین زده به پاهام، تازهگی یاد گرفته، جوریمیزنه که جاش نمونه، این جوری دیه هم نمیده...آخه یه بار ازش پول دیه گرفتم.
خوب کردی ! حالا میخوای چهکار کنی؟
ـ خفه بمیر ! تو منو انداختی وسط... من که تو خط اینا نبودم.
ـ من چه میدونستم اکبر دیوونهست ! میزنه به سرش آ... ناقصت میکنه وا.
ـ اوووو... دلت برای من می سوزه انتر ! سهمم چی میشه؟
زن میان سال از پشت خط به قهقهه خندید.
زن جوان گفت: مگه جوک تعریف کردم؟
- بدتر از جوک... همه رو ریختی به هم... این یارو دیوونه ست پته همه رو میریزه رو آب... یه موقع میزنه اون جیگیلی رو نفله میکنه...
- اووو... پس تو دلت برای اون جیگیلی میسوزه !
- یه نموره همچین !
زن جوان گوشی را کوبید.. بعد از چند دقیقه بلند شد، لاک قرمز را از تو کشو برداشت، بعد به آرامی لاک را کشید روی ناخن کوچک انگشتش. چند دقیقهای روی تخت دراز کشید. بلند شد رفت طرف کمد لباسها. درز کت زمستانیاش را کمیباز کرد، قطعه عکسی را از توی درز لباسش بیرون آورد؛ به عکس خیره شد، عکسی که از مدتها پیش ذهنش را مشغول کرده بود...