صلات ظهر بود. ساختمان یکطبقهی ایستگاه راهآهن زیر گرمای آفتاب ذوب شده و کجوکوله به چشم میآمد. ترکهای عمیق روی نمای سیمانیِ شورهزده و سفیدش زیر گرمای آفتاب بزرگتر و عمیقتر بهنظر میرسیدند. سهکنج دیوارها را تار عنکبوتِ خاکیرنگی گرفته بود، باد که میآمد میان تارهای عنکبوت میپیچید و مثل پرچمِ جرخورده تکانشان میداد. خورشید سایهی کوچک بدریختی از ساختمان روی خاک انداخته بود، سایهی بنا بوتههای خار را میلیسید و تا ریلهای راه آهن میرفت، بوتههای زردرنگ خار سرتاسر محوطهی ایستگاه راهآهن را پوشانده بود و میوههای قلوهایشکلشان میان خارها مشخص بودند و توی ذوق میزدند.
قطار نیمِ ظهر که آخر هفتهها سروکلهاش توی ایستگاهِ نیمهمتروکهی یزدان پیدامیشد آرامآرام به ایستگاه نزدیک میشد. سلیمان توی اتاقک ایستگاه نشسته بود و همینجور که دوانگشتی جوش بزرگ روی دماغش را میترکاند با بادبزن حصیری چرک و پارهای که به دست داشت، خودش را باد میزد. مگسها دور سروکولش چرخک میزدند و هرُدود میکشیدند. گهگاه سلیمان مجبور میشد گلهی مگسها را که گرمای ظهر بیحالشان کرده بود از دور سروکولش بتاراند.
از کار ترکاندن جوش که فارغ شد چرک و خونابهای را که روی دستش نشسته بود با لبهی تیز میز پاک کرد بعد آرنجهایش را گذاشت روی میز فلزی لقولوقش و از پنجره ریل راهآهن را نگاه کرد. از دور قطار در غباری از گرما و خاک دیده میشد؛ به ساعت روی دیوارِ دستِ بالای یخچال نگاه کرد. پوست صورتش از آفتاب چغر شده بود و به چرم گاو میماند و مختصر برقی میزد. عرق روی گَلوگردنش نشسته بود و دانههای درشتِ آن از چروکهای عمیق پشت گردنش راه میکشید تا کمرش. همینجور که خودش را باد میزد زیر بغلش را بو کرد. بوی تیز عرق زیر بغلش را نفس کشید و از کیف آهی کشید.
قطار که نزدیک شد سنگینسنگین از جایش بلند شد، گرما از نا و رمق انداخته بودش. اول از پنجره بیرون را سرک کشید. توی ایستگاهِ یزدان از بنیبشری خبری نبود. تنها سگِ لنگِ گری دیده میشد که زیر سایهی تیر چراغ برق لم داده بود و با چشمهای آبچکانش او را نگاه میکرد. مگسها روی پشمِ تُنُکِ سگ، پردهای از ململ کشیده بودند. سلیمان توی محوطه تف کرد و به سگ چشمغرهای رفت و مگسی را که به قصد مکیدن عرق تنش روی گردنش نشسته بود تاراند: «چخه ننهسگ.»
سگ جنب نخورد. همانجوری که سرش را روی پاهایش گذاشته بود و دُم پشمالوی کثیفش را تکان میداد با دهان باز و زبان آویزان نگاهش میکرد. سلیمان تف کرد و کاغذ و دستکی را که روی میز گذشته بود برداشت و کِلشکِلش از در اتاقک ایستگاه بیرون رفت. با کهنهی پارهپورهای که از جیب شلوار پارچهای سورمهایرنگش بیرون آورده بود، عرق چرب و بویناکی را که روی گردنش ماسیده بود پاک کرد. صدای قطار نزدیک و نزدیکتر میشد. یکبار حساب کرده بود از جایی که قطار میپیچد و از پشتِ رشتهکوهی که بیابان را از بیابان دیگری جدا میکند، میاندازد توی دشت و به دیدرس میرسد تا ایستگاه راهآهن یک ربع طول میکشد.
«چخه پدرسگ نجس.»
خم شد و کلوخی طرف سگ پرت کرد. سگ باز جنب نخورد. میدانست نشانهگیریِ سلیمان تعریفی ندارد. کار هرروزشان بود که مثل سگ و گدا بههم بپرند. قطار که نزدیک شد سگ براق شد و گوش تیز کرد. سلیمان کهنه را چپاند توی شلوارش. شلوار به تنش زار میزد و جابهجا روی آن لکههای روغن دیده میشد و بوی رقیق و چربِ عرق و ماندگی میداد که سلیمان از بوکردنش مختصری کیف میکرد، بوی عرق گندکرده روی کهنه پارچه کیفورش میکرد.
پف کرد و گفت: «کتم یادم رفت.» قطار که میآمد، کتش را هم برمیکرد. اوایل کت نمیپوشید. نیازی نمیدید در گرمایی که نفس آدم را میبرید، کُت بر کند اما درست از وقتی که سروکلهی بازرس ادارهی راهآهن، چندسال پیش توی ایستگاه راهآهن یزدان پیدا شده بود، مجبور شد برای حفظ ظاهر کت بپوشد. «چرا لباس فرم نمیپوشی؟ مگر کارمند راهآهن نیستی؟»
سلیمان گفته بود: «مسافری اینجا نمیآد قربون. اینجا یه ایستگاه متروکه. هیچ بنیبشری حاضر نیست بیاد این طرفها.»
«خب نیاد. اما در شأن کارمند دولت نیست اینقدر شلخته بگرده. بالاخره تو از دولت حقوق و مزایا و حقالبوق میگیری و هرسال هم یک دست لباس فرم بهت میدن یا نه؟»
طرف جوان بود و از آن کارمندهای سریش که قانون را فصلالخطاب زندگی شغلیشان کردهاند. با لهجهی مجریهای تلویزیون حرف میزد جملهها را مثل اخبارگوها محکم میگفت و انگار از دار و دیار بهتری به آنجا آمده بود. قد بلندی داشت و شقورق راه میرفت. ماموره آن روز کل ایستگاه را زیر پا درکرده بود و هی از اینجا و آنجای ایستگاه اشکال گرفته بود. «سیمانهای کف ایستگاه نابود شدن. باید گزارش کنم.»
«هر چقدر هم اینجا رو سیمان کنن باز خارها از بینشون میزنن بیرون قربون. گیاههای مزخرفیان این خارها. نمیدونم چهجور زیر این آفتاب کوفتی دووم میآرن.»
«بالاخره اینها هم جزو مایملک ادارهی راهآهن هست یا نه؟»
سلیمان رفت به سمت اتاقش و کتش را از روی جا رختی قدیمیِ گوشهی اتاق ایستگاه برداشت. به دو برگشت و ایستاد کنار ریل و قطار را تماشا کرد که آرامآرام به ایستگاه نزدیک میشد. دستش را سایهبان چشمهایش کرده بود. لوکوموتیوران سرش را از شیشهی لوکوموتیو بیرون آورده بود، سلیمان را که دید بوق زد. از این صدا خوشش میآمد، صدا گرما را میشکافت و توی سکوت دشت نفوذ میکرد و مثل تکهکاغذِ کهنهای پاره میکرد. دستی برای لوکوموتیوران تکان داد. قطار، چیچیککنان خیز به خیز نزدیک شد و ایستاد.
سلیمان سینهای صاف کرد و با لوکوموتیوران خوشوبشی کرد.
«سلیمان تو هنوز جونت رو لا ندادی هان؟»
«این گوشهکنارها میپلکیم و به ریش عزرائیل میخندیم.»
لوکوموتیوران خندهخنده گفت: «چرا نخندی هان؟ جای به این آرومی زندگی میکنی.» کت کهنهاش را که بر میکرد قیافهی مضحکی پیدا میکرد، مایهی متلکپرانیِ این و آن.
همینجور که توی دفترودستکش ساعت ورود قطار را ثبت میکرد، گفت: «به عرض مبارک میرسونم آواز دهلشنیدن از دور خوشه اخوی.»
«جنس جَلَب تو رو من میشناسم. قدر این در و دشتِ لجنمال رو بدون؛ هیچ خاصیتی که نداشته باشه این حُسن رو داره که سرت رو هرجا بخوای میتونی سبک کنی.»
سلیمان کمی به اطراف نگاه کرد تا دوردست بیابان بود. خاک آنقدر آفتاب خورده بود که رنگش پریده بود و به سفیدی میزد. در دوردست انگار چشمهای آب وسط دشت سرباز کرده بود. سلیمان چشم تنگ کرد، چشمهای انچوچکیاش از آفتاب و گرما میسوخت.
«این بیابون فقط به درد شاشیدن سگ میخوره. اینقدر تشنه است که تف آدم رو هم میبلعه.» تف کرد، تفش روی خاک مثل جزیرهای وسط اقیانوس شکل کجوکولهای ساخت. «خالی اومدی؟»
لوکوموتیوران گفت: «هربار این راه رو میآم فکر میکنم کدوم کلهخرابی فکر کرده باید تا اینجا ریل راهآهن بکشه. تنها حسنی که این راهآهن داشته، غیر کارکردنِ تو توی این ایستگاه متروک، این بوده که همهی اهالی اینجا سوار قطار بشن آ برن شهر و دیگه برنگردن. قطارش رو باید یکسره کارسازی میکردن.»
سلیمان شانههایش را بالا انداخت. «آسیاب لُملُم چه جو باشه چه گندم.»
آرام رفت سمت واگنها، تنها مسافر قطار از پلههای واگن پایین آمد. صورت پیرمرد سرخ بهنظر میرسید و ساک کوچکی دستش بود. سلیمان دستش را تکان داد و داد زد: «سلام پدرجان.»
پیرمرد بهاش نگاه کرد. پاهای قاقالهخشکهاش زیر بار هیکل نتربوق و شکمِ گندهاش خم شده بود. وقت راهرفتن مختصری لنگ میزد. کلهی کچلش از عرق خیس شده بود و موهای سفید و تُنکِ سرش که انگار بید زده بود به کلهی سرخش چسبیده بود. روزگار شوخیشوخی از انبار پشم روی کلهاش فقط چند شوید باقی گذاشته بود.
سلیمان جلو آمد و داشت میگفت: «راه گم کردید قربون!» که حرفش را نصفهنیمه قورت داد.
پیرمرد بهسختی نفس کشید. سرش را تکان داد. ساکش را روی زمین گذاشت و ایستاد و نفسی چاق کرد و سلیمان را نگاه کرد و از وسط دندانهای کلیدشدهاش سلامی پراند. دستش را به پهلوهای پرگوشتش زد و دورترها را نگاه کرد.
«فکر نمیکردم اینقدر گرم باشه جوون.»
«بله! آفتاب چپق همه رو میکشه. جوری گرمه که هشترپشترِ آدم به مالش میافته.»
با پیرمرد دست داد. «میخواید کمک کنم ساکتون رو ببرین؟»
پیرمرد به ساکش و بعد به سلیمان نگاه کرد. سیگاری گیراند و دودی گرفت. دود سیگار انگار دور سرش ماند و هالهای خاکستری ساخت. سلیمان با دست دود را کنار زد.
پیرمرد پک دیگری به سیگارش زد و گفت: «پسرجان تو ایستگاه آب خنک داری؟» قیافهاش به رنگ زرد خاکستری درآمده بود بعد گفت: «این بنا هم عمرش رو کرده زهوارش مثل من حسابی در رفته.» پوف کرد.
متن کامل این داستان را میتوانید در شمارهی بیستوهفتم، مجله داستان همشهری شهریور ۹۲ بخوانید.