زیر آسمان درخشان صبحگاهی، قاضی کُند و ناشیانه خودش را از قایق بالا میکشد تا سوار شود. کاری که حدود پنجدقیقه طول میکشد. در همان حال پیش خود فکر میکند که جسمِ پیرمردها چیزی نیست جز یک گونی پر از درد و تحقیر. هشتادسال پیش که دهساله بود، جست میزد توی یک قایق چوبی و راه میافتاد؛ بدون جلیقهی نجات، بدون نگرانی و البته بدون خیسکردن شلوارش. هر سفر به آن جزیرهی کوچک بینام، با هیجانی زیاد و دلهرهآور شروع میشد. حالا فقط دلهرهاش باقی مانده و دردی که انگار در اعماق دل و رودهاش متمرکز است و به همهجا ساطع میشود. با اینحال هنوز به این سفر میرود. در سالهای وهمآلودِ اخیر، خیلی چیزها جذابیتشان را از دست دادهاند، در واقع بیشترِ چیزها. اما تلماسهی منتهیالیهِ جزیره نه. تلماسه هرگز.
در اولین روزهای جستوجویش بعد از هر طوفانِ شدید، انتظار داشت تلماسه از بین رفته باشد و بعد از طوفانِ سال ۱۹۴۴ که «یواساس رالی» را در آبهای سیِستاکی غرق کرد، دیگر شک نداشت که این اتفاق افتاده است. اما وقتی هوا صاف شد، جزیره هنوز سرجایش بود. تلماسه هم همینطور، هرچند که بادهای چند صد کیلومتر در ساعت، تمام ماسهها را با خود برده و فقط صخرههای عریان را باقی گذاشته بودند. در طول این سالها مدام دوبهشک بوده است که آیا نیروی جادویی در خودِ اوست یا در تلماسه. شاید در هردو اما بیتردید بیشترش در تلماسه است.
از سال ۱۹۳۲ هزارانبار این باریکهی کمعرضِ آب را پشتسر گذاشته است. اغلب چیزی جز صخرهها و بوتهها و ماسهها درکار نیست، گاهی چیز دیگری هم هست.
وقتی بالاخره سوار قایق میشود، آرام از ساحل تا جزیره پارو میزند. موهای سفید فِرخوردهاش در کنارههای کلهی تقریبا طاسش با باد تکان میخورند. چند کرکس بوقلمونی، بالاسرش چرخ میزنند و مشغول جفتگیریِ زنندهشان هستند. یک موقعی او پسر ثروتمندترین مرد در ساحل خلیج فلوریدا بود، بعد وکیل شد، بعد قاضیای در دادگاه سیار ناحیهی پینلاس و بعد به سِمتِ قاضی دادگاه عالی ایالت منصوب شد. سالهای ریاستجمهوری ریگان دربارهی انتصابش در دادگاه عالی ایالات متحده، زمزمههایی بود اما هیچوقت جور نشد و یک هفته بعد از اینکه کلینتونِ احمق رئیسجمهور شد، قاضی هاروی بیچر که در ساراسوتا، اوسپری، نوکومیس و ونیز پیشِ آشنایانِ پرشمارش صرفا به «قاضی» معروف بود (به آن معنا دوستی نداشت) بازنشسته شد. گندش بزنند، بههرحال هیچ موقع از تالاهاسی خوشش نمیآمد. جای سردی است.
ضمن اینکه آنجا از جزیره و تلماسهی عجیبش هم خیلی دور است. در این سفرهای سحرگاهی با قایق، وقتی آن فاصلهی کوتاه را روی آبِ آرام پارو میزند، حاضر است اعتراف کند که به این کار معتاد است. اما کیست که به چنین چیزی معتاد نشود؟
در ضلع شرقی که سنگلاخی است، بوتهای گرهدرگره از شکاف یک سنگِ پوشیده از فضلهی مرغهای دریایی بیرون زده است. قایق را به همین بوته میبندد و همیشه هم در بستنِ گره دقت به خرج میدهد. درست نیست اینجا گیر بیفتد. ملک پدرش (هنوز آنجا را اینطور در ذهن میآورد، هرچند حالا چهلسال است که بیچرِ بزرگ از دنیا رفته) بیش از سهکیلومتر از املاک درجهیکِ ساحلِ خلیج را در برمیگیرد. عمارتِ اصلی، در قسمتِ خلیجِ ساراسوتا خیلی با ساحل فاصله دارد و احتمالا کسی فریادش را نخواهد شنید. ممکن است تامی کرتیس، سرایدار خانه، متوجهِ رفتنش بشود و دنبالش بگردد اما احتمال اینکه تصور کند قاضی خودش را در اتاق مطالعه حبس کرده بیشتر است. یعنی جایی که روزهای متمادی را در آنجا میگذراند و ظاهرا روی نوشتنِ خاطراتش کار میکند.
یک موقعی اگر برای ناهار از اتاق مطالعه بیرون نمیآمد، ممکن بود خانم رایلی عصبی شود اما حالا حتی ظهرها هم بهندرت غذا میخورد (خانم رایلی بهاش میگوید «نخِ شکمپر»، البته نه جلوی رویش). خدمتکار دیگری در کار نیست و هم کرتیس و هم رایلی میدانند که اگر مزاحم کار قاضی شوند، ممکن است بدعنق شود. البته کار چندانی هم نیست که مزاحمش شوند: دو سال است که قاضی حتی یک خط هم به خاطراتش اضافه نکرده است و ته دلش میداند که خاطراتش هرگز به پایان نخواهند رسید. خاطرات ناتمام یک قاضی فلوریدایی؟ ضایعهی چندان بزرگی نخواهد بود. تنها داستانی که میتواند بنویسد، داستانی است که هرگز نخواهد نوشت. قاضی دلش نمیخواهد در تشییع جنازهاش حرفی از این زده شود که چطور انسانِ متفکر و نکتهسنجِ سابق، در سالهای پایانی عمرش بهخاطر کهولت و خرفتی به نابودی کشیده شد.
موقع پیادهشدن از قایق، حتی از وقتِ سوارشدنش هم کُندتر است. یکمرتبه کلهپا میشود و موجهای کوچکی که از تختههای پوشیده از شنِ قایق بالا میآیند، پیراهن و شلوارش را خیس میکنند. برای بیچر دردسر بزرگی محسوب نمیشود. اولینباری نیست که زمین میخورد و اینکه کسی هم نیست ببیندش. به این فکر میکند که ادامهدادن این سفرها در سنوسال او کار عاقلانهای نیست، هرچند که جزیره خیلی به ساحل اصلی نزدیک است.
با اینحال بنا ندارد دست بکشد. معتاد، معتاد است و بس.
بیچر به زور سعی میکند بایستد، شکمش را چنگ میزند تا باقیماندهی دردها هم فروکش کنند. ماسهها و صدفها را از شلوارش میتکاند، طناب مهار قایق را بازبینی میکند، بعد یکی از کرکسها را میبیند که روی بزرگترین صخرهی جزیره نشسته و از بالا به او زل زده است.
با صدایی که حالا از آن متنفر است، صدایی دورگه و لرزان، صدای یک زن سلیطه، میگوید: «سلام! سلام آشغال! توی کارت موفق باشی!»
کرکس بعد از خشخش کوتاهی که از بالهای زمختش بلند میشود، صاف سرجایش مینشیند. چشمهای دکمهایاش انگار دارند میگویند: «اما قاضی… کارِ امروزِ من تویی.»
بیچر دولا میشود، صدف بزرگی برمیدارد و به سمت پرنده پرت میکند. اینبار کرکس میپرد و میرود، صدای بالهایش مثل موجخوردنِ پارچه است. روی باریکهی کمعرض آب پرواز میکند و در لنگرگاهِ قایقِ قاضی فرود میآید. قاضی فکر میکند: «باز هم بدشگونی.» یاد این میافتد که دوستی در پلیس گشت فلوریدا به او گفته بود کرکسها نهتنها میدانند مُردار کجا هست، بلکه این را هم میدانند که مردار کجا خواهد بود.
دوستش در واحد گشت گفته بود: «خدا میداند چندبار آن حرامزادههای بدترکیب را در تامیامی دیدهام که دورِ یک نقطه چرخ میزدهاند و یکی دو روز بعد، در همان نقطه یک فاجعهی مرگبار رخ داده. میدانم احمقانه بهنظر میرسد اما تقریبا تکتک افراد پلیسِ راهِ فلوریدا میتوانند این را شهادت بدهند.»
در این جزیرهی کوچک بینام، کرکسها تقریبا همیشه هستند. قاضی فکر میکند که جزیره برای آنها بوی مرگ میدهد و چرا ندهد؟ پس چه بویی بدهد؟
قاضی در مسیرِ کوتاهی که خودش در طول این سالها پاکوب کرده به راه میافتد. میرود تلماسهی آنطرف جزیره را ببیند، جایی که ماسههای نرمِ ساحلی و نه پر از سنگ و صدف دارد و بعد برمیگردد سمت قایق و تُنگِ کوچکِ چای سردش را مینوشد. ممکن است در آفتاب صبحگاهی چُرتی بزند (این روزها اغلب در چرت است و حدس میزند که بیشترِ نودوچندسالهها هم همینطور باشند) و وقتی بیدار میشود (اگر بیدار شود)، سفرِ برگشتش را آغاز خواهد کرد. به خودش میگوید که تلماسه تنها یک شیبِ ماسهای صاف و یکدست خواهد بود، همانطور که بیشترِ روزها هست اما قاضی عاقلتر از این حرفهاست.
آن کرکس لعنتی هم عاقلتر از این حرفهاست.
مدت زیادی در جانبِ ماسهای جزیره میماند. انگشتهایش را که از پیری کجوکوله شدهاند، پشت سرش در هم گره کرده است. کمرش درد میکند، کتفهایش درد میکند، لمبرهایش درد میکند، زانوهایش درد میکند و بیشتر از همه دلورودهاش درد میکند. بااینحال به این چیزها اهمیتی نمیدهد. بعدا شاید اما حالا نه.
به تلماسه نگاه میکند و چیزی که روی آن نوشته شده است.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی بیستوپنجم، تیر ۹۲ مجلهی داستان همشهری بخوانید.