همهی اينها در دههی ۱۹۷۰ اتفاق افتاد، گو اینکه سالهاي ۱۹۷۰ در آن شهر و ساير شهرهاي كوچكِ شبيهِ آن، به تصويري كه ما اكنون از آن دوران داريم يا به تجربهی من از آن سالها حتي در ونكووِر ربطي نداشت. موي پسرها بلندتر از سابق بود ولي تا كمرشان نميرسيد و ظاهرا ميزان عجيبوغريبي از آزاديخواهي يا اعتراض در هوا موج نميزد.
شوهرخالهام اول دربارهی خواندن دعاي شكرانه سرِ سفره به من گير داد، يعني دربارهی نخواندن دعا. سيزدهسال داشتم و در آن يك سالي كه پدرومادرم در آفريقا بودند، با او و خالهام زندگي ميكردم. به عمرم هرگز سرم را جلوي بشقاب غذا خم نكرده بودم.
وقتي عموجاسپر ميگفت: «خداوندا غذاي ما را بركت ده و ما را در خدمت خود بپذير!» چنگالم توي هوا خشك شده بود و گوشت و سيبزميني نجويده توي دهانم مانده بود.
بعد از آنكه گفت: «بهخاطر عيسي مسيح. آمين!» پرسيد: «تعجب كردي؟» ميخواست بداند آيا پدرومادرم دعاي ديگري، شايد در پايان غذا، ميخواندند؟
در جوابش گفتم: «اونها هيچ دعايي نميخونن.»
گفت: «واقعا؟» اين كلمه را با حيرتي تصنعي به زبان آورد. «منظورت كه حتما اين نيست؟ آدمهايي كه شكرِ نعمت بهجا نميآرَن ميرن آفريقا تا به كافرها خدمت كنن، فكرش رو بكن!»
پدر و مادرم در غنا در مدرسهای تدريس ميكردند و ظاهرا آنجا به هيچ كافري برنخورده بودند. دور و برشان، مسيحيت همهجا به شكل آزاردهندهاي موج ميزد حتي روي نوشتههاي پشت اتوبوسها.
گفتم: «پدرومادرم مسيحيِ موحد هستن.» نميدانم چرا خودم را بهحساب نياوردم.
عموجاسپر سرش را تكان داد و از من خواست كه اين كلمه را توضيح بدهم. يعني آنها به خداي موسي ايمان نداشتند؟ به خداي ابراهيم چطور؟ حتما يهودي بودند. نه؟ مسلمان كه نبودند، بودند؟
گفتم: «معنيش بيشتر اينه كه هركسي دربارهی خدا عقيدهی خودش رو داره.» لحنم احتمالا جديتر از آن بود كه انتظار داشت. من دو برادر دانشجو داشتم كه ظاهرا خيال نداشتند مسيحيِ موحد شوند، براي همين به بحثهاي پرشور مذهبي و همينطور كفرآميز سرِ ميز شام عادت داشتم.
بعد اضافه كردم: «ولي به كار خير و زندگي شرافتمندانه اعتقاد دارن.»
چه اشتباهي! نه تنها چهرهی شوهرخالهام، با ابروهاي بالارفته و سر تکان دادنهای حاکی از تعجب، حالت ناباوري پيدا كرد، بلكه تا اين جمله از دهانم بيرون آمد، احساس كردم كلمههایش حتي براي خودم هم غريب و ناآشنا هستند، كلمههای قلنبهاي كه كسي را متقاعد نميكردند.
من با رفتن پدرومادرم به آفريقا موافق نبودم. مخالف بودم كه مرا پيش خاله و شوهرخالهام «ول» كنند. دقيقا همين كلمه را به كار برده بودم. شايد حتي به آنها، به پدرومادر صبورم، گفته بودم كه كارهاي خيرشان يك مشت كار مزخرف بيشتر نيست. ما توي خانهمان مجاز بوديم نظرمان را هرطور كه دوست داشتيم بيان كنيم. هرچند بعيد ميدانم كه پدرومادرم خودشان هرگز دربارهی «كارهاي خير» يا «نيكوكاري» چيزي گفته باشند.
شوهرخالهام عجالتا قانع شد. گفت بهتر است ديگر دربارهی اين موضوع صحبت نكنيم چون خودش هم ميبايست ساعت يك به مطبش برگردد و به انجام كارهاي خيرَش مشغول شود. احتمالا همان موقع بود كه خالهام چنگالش را برداشت و مشغول غذا خوردن شد. لابد ميبايست صبر كند تا جروبحث تمام شود. شايد اين كارش بيشتر از روي عادت بود تا از ترس گستاخي من. معمولا تا مطمئن نميشد كه شوهرخالهام هرچه ميخواسته گفته، چيزي نميگفت. حتي اگر مستقيم با او حرف ميزدم، صبر ميكرد و نگاه ميكرد به شوهرخالهام تا ببيند آيا ميخواهد جوابم را بدهد. حرفهايش هميشه شاد بود و همينكه ميفهميد لبخند زدن اشكالي ندارد، لبخند ميزد. براي همين به او نميآمد زنِ ستمكشيدهاي باشد. همانطور كه به او نميآمد خواهرِ مادرم باشد چون ظاهرش خيلي از او جوانتر و شادابتر و مرتبتر بود و هميشه هم آن لبخندهاي شاد را بر لب داشت.
مادرم اگر واقعا ميخواست چيزي بگويد، صاف توي روي پدرم ميگفت و بیشتر هم همين اتفاق ميافتاد. برادرهايم، حتي آن برادرم كه ميگفت خيال دارد مسلمان شود، هميشه به حرف او مثل يك قدرت برابر گوش ميكرد.
مادرم كه سعي ميكرد بيطرفياش را حفظ كند، گفته بود: «داون زندگيش رو وقف شوهرش كرده.» يا با لحن خشكتري گفته بود: «زندگيش دورِ وجود اون مرد ميچرخه.»
اين چيزي بود كه آنوقتها ميگفتند و هميشه هم منظور بدی نداشتند. ولي تا آنموقع زني را نديده بودم كه اين حرف به اندازهی خاله داون دربارهاش صدق كند. مادرم ميگفت البته اگر بچه داشتند، قضيه كاملا فرق ميكرد. فكرش را بكنيد. بچه. بچههايي كه توي دستوپاي عموجاسپر بودند، گريه ميكردند تا گوشهاي از توجه مادرشان را جلب كنند. ناخوش ميشدند، بدخلقي ميكردند، خانه را بههم ميريختند، غذاهايي ميخواستند كه او دوست نداشت.
امكان نداشت. خانه مال عموجاسپر بود، غذاها را او انتخاب ميكرد، برنامههاي راديو و تلويزيون را هم همينطور. حتي اگر توي مطبش در ساختمان مجاور بود يا رفته بود به بيماري سربزند، همهچيز ميبايست در هر لحظه مطابق ميل او آماده باشد.
كمكم فهميدم كه چنين نظامي گاهي خيلي هم خوشايند است. قاشق و چنگالهاي براق نقرهی استرلينگ، كفپوشهاي چوبي تيرهی واكسخورده، ملافههاي كتان راحت، همهی اين اصول خانگي زير نظر خالهام و بهدست برنيس، خدمتكارِ خانه، جامهی عمل ميپوشيد. برنيس همهی غذاها را ميپخت و دستمالهاي آشپزخانه را اتو ميكشيد. همهی دكترهاي ديگرِ شهر ملافههايشان را به لباسشويي چيني ميفرستادند اما برنيس و خودِ خالهداون ملافههاي ما را روي بند رخت پهن ميكردند. ملافهها و باندها همه تميز و خوشبو بودند، سفيد از آفتاب و تر و تازه از باد. شوهرخالهام معتقد بود كه اين چينيهاي نفهم به ملافهها زيادي آهار ميزنند. خالهام با لحن دوستانه و شيطنتآميزي ميگفت: «اين چه حرفيه.» انگار ميبايست هم از شوهرخالهام و هم از كارگران لباسشويي عذرخواهي كند.
شوهرخالهام با عصبانيت ميگفت: «چينيهاي نفهم.»
برنيس تنها كسي بود كه ميتوانست اين لقب را خيلي راحت به زبان بياورد.