توریکوها که حالا دیگر زنده نیستند- همیشه دوستان خوبی برای من بودند. شاید در ثاپوتلان کسی دوستشان نداشت، اما تا آنجا که به من مربوط میشود، همیشه تا کمی پیش از مرگشان، دوستان خوبی بودند. حالا این که در ثاپوتلان کسی دوستشان نداشت، چه اهمیتی دارد؛ چون در آنجا کسی مرا هم دوست نداشت، و من میدانم که مردم در ثاپوتلان هیچوقت از هیچکدام از ما که روی تپه زندگی میکردیم، خوششان نمیآمده است. از خیلی پیش اینطور بوده است.
از طرف دیگر، در تپهی کومادرس، توریکوها با هیچ کس خوب تا نمیکردند. همیشه دعوا بر قرار بود. و -اگرمبالغه نکنم- آنها صاحب زمین و خانههای روی تپه بودند، گرچه وقت توزیع زمین، بیشتر تپه را بهطور مساوی بین ما شصت نفری که آنجا زندگی میکردیم، تقسیم کرده بودند و توریکوها فقط یک تکه زمین با یک مزرعة ماگوی، آنهم در جایی که بیشتر خانهها پراکنده بود، نصیبشان شد. با این همه، تپه کومادرس مال توریکوها بود. تکه زمینی که من روی آن کار میکردم مال اودیلون و رمیخیو توریکو بود، همینطور یک دوجین و نیم تپه سبزی که در آن پایین میدیدی هم مال آنها بود. چون و چرا بیفایده بود. همه میدانستند که همین هست که هست.
اما کم کم مردم شروع به ترک تپه کومادرس کردند. گهگاه کسی میرفت- از روی راهبند میگذشتند، میان بلوطها ناپدید میشدند و دیگر بر نمیگشتند. آنجا را ترک میکردند، همین و بس.
منهم بدم نمیآمد بروم ببینم پشت آن تپه چیست که نمیگذارد کسی برگردد، اما تپه را دوست داشتم، وانگهی، من دوست خوب توریکوها بودم.
تکه زمینی که هر سال کمی ذرت و لوبیا در آن میکاشتم، بالای تپه بود؛ شیب تپه از آنجا تا آن آبکند عمیق که به آن «سر گاو نر» میگویند، امتداد داشت.
جای بدی نبود، اما تا باران میبارید، زمین چسبناک میشد؛ وانگهی، تکة بزرگی از آن پر از خرسنگهای تیز و سختی به بزرگی تنه درخت بود که انگار روز به روز بزرگتر هم میشدند. اما ذرت در آنجا خوب عمل میآمد و خوشههای ذرت خیلی شیرین بودند. توریکوها، که همیشه روی هر خوراکیای نمک میپاشیدند، مجبور نبودند روی ذرت من نمک بپاشند. هیچ وقت دنبال نمک برای پاشیدن روی ذرتی که در «سر گاو نر» عمل میآوردم، نمیگشتند یا حرفش را نمیزدند.
با این همه، هر چند تپههای سبز آن پایین بهترین زمینها بودند، باز مردم از آنجا کوچ میکردند. به ثاپوتلان نمیرفتند، بلکه از این طرف که باد همراه با بوی بلوطها و صدای کوهستان میوزد، میرفتند. بی سر و صدا راه میافتادند؛ بیآنکه چیزی بگویند یا با کسی بجنگند. بیشک دلشان میخواست به تلافی آنهمه بدی که توریکوها در حقشان کرده بودند، با آنها بجنگند؛ اما شهامتش را نداشتند. همین و بس.
حتی پس از مرگ توریکوها هم کسی به اینجا برنگشت. چشم بهراهشان بودم؛ اما کسی برنگشت. اول از خانههاشان مراقبت میکردم؛ بامها را تعمیر کردم و سوراخ دیوارها را با شاخ و برگ پوشاندم. بعد که دیدم بر نمیگردند، دست از این کار کشیدم. جز از باران فراوان نیمة سال، و آن بادهای سنگین ماه فوریه که بالاپوش آدم را میکند و میبرد، از چیزی و کسی خبری نبود. گهگاهی هم کلاغها پیدایشان میشد، خیلی پایین میپریدند و به صدای بلند غارغار میکردند، انگار گمان میکردند اینجا متروک است.
حتی پس از مرگ توریکوها هم اوضاع از این قرار بود.
از اینجا، جایی که حالا نشستهام، میتوانستی به خوبی ثاپوتلان را ببینی. هر ساعت روز یا شب میتوانستی آن لکة سفید کوچک را که ثاپوتلان بود، در آن دورها ببینی. اما حالا خاربنها آنقدر رشد کردهاند و پر پشت شدهاند که گرچه باد این طرف و آن طرف میجنباندشان، نمیتوانی از لابهلایشان چیزی را ببینی.
یادم میآید چطور توریکوها هم عادت داشتند اینجا بنشینند، ساعتها، تا تاریکی هوا، چمباتمه بزنند و بی آن که خسته شوند، به آن پایین خیره شوند. انگار این محل افکارشان را میآشفت یا به هوسشان میانداخت که بروند و در ثاپوتلان خوش بگذرانند. فقط بعدها بود که فهمیدم این طور فکر نمیکردند. فقط به جاده فکر میکردند- همین راه شنی و پهنی که میتوانستی با چشم آنرا از ابتدایش تا جایی که در میان کاجهای «تپة نیم ماه» نا پیدا میشد، دنبال کنی. من تا به حال کسی را ندیدهام که چشمی دوربینتر از چشم رمیخیو توریکو داشته باشد. او یک چشم بود. اما آن چشم سیاه و نیم باز سالمش انگار همه چیز را نزدیک و کم و بیش در دسترسش نشان میداد. بنابراین بی دردسر تشخیص میداد که چه چیزهایی در جاده در حرکتاند. و وقتی چشمش چیز خوشایندی مییافت، هر دو از جای دیده بانیشان بلند میشدند و تا مدتی از تپة کومادرس غیبشان میزد.
در این مدت همه چیز در این دور و بر زیر و رو میشد. مردم حشمهایشان را از غارهای تپهها بیرون میآوردند و آنها را در اصطبلهاشان میبستند. بعد فهمیدیم که گوسفند و بوقلمون هم دارند. خیلی آسان میشد دید که هر روز صبح کپه کپه ذرت و کدو را در حیاط آفتاب میدادند.
بادی که از کوهستان میگذشت، خنک تر از همیشه بود؛ اما کسی نمیدانست چرا- همه میگفتند هوا خوب است. و میتوانستی صدای خروسها را که سحر میخواندند بشنوی، درست همانطور که در دهی پر صلح و صفا میشنوی، و انگار که همیشه در تپة کومادرس صلح و آرامش برقرار بوده است.
بعد توریکوها بر میگشتند. پیش از آن که برسند، از بر گشتنشان با خبر میشدی؛ چون سگهاشان تمام راه را پارسکنان میدویدند. و درست از روی همین پارس سگها بود که هر کس مسافت و مسیر بازگشت آنها را حساب میکرد. بعد همه هولزده همه چیزشان را دوباره پنهان میکردند.
هر وقت توریکوها به تپة کومادرس بر میگشتند، اینطور رعب و وحشت به دل مردم میانداختند.
اما من هیچوقت از آنها نترسیدم. من دوست خوبی برای هر دوی آنها بودم و گاهی آرزو میکردم اینقدر پیر و زهوار در رفته نبودم تا میتوانستم همراه و همدستشان باشم. اما من دیگر به درد کاری نمیخوردم. شبی که کمکشان میکردم تا یک قاطرچی را لخت کنند، این را فهمیدم. آن شب فهمیدم که دیگر بدردنخور شدهام- تاب و توان زندگی از کفم رفته بود. این را خوب فهمیدم.
نیمة فصل باران که توریکوها از من خواستند تا در آوردن گونیهای شکر کمکشان کنم. جوری ترس برم داشته بود. اول آن که باران شرشر میبارید- یکی از آن طوفانهایی بود که انگار آب زمین را درست از زیر پای آدم میشوید و میبرد. دوم آنکه نمیدانستم کجا دارم میروم. باری به هر جهت فهمیدم که دیگر این جور گشت و گذارها از عهدهام بر نمیآید. توریکوها به من گفتند جایی که میرویم، دور نیست. به من گفتند: «سر یک ربع، میرسیم آنجا.» اما وقتی به جادة «نیم ماه» رسیدیم، هوا داشت تاریک میشد؛ و وقتی به جایی که قاطرچی بود رسیدیم، پاک شب شده بود.
قاطرچی بلند نشد ببیند چه کسی دارد میآید. بی برو برگرد منتظر توریکوها بود وگرنه از دیدن ما جا میخورد. من اینطور به گمانم رسید. اما در تمام مدتی که ما گونیهای شکر را با گاری جابهجا میکردیم، قاطرچی ساکت و آرام میان علفها ولو شده بود. بعد من این را به توریکوها گفتم. به آنها گفتم: «این بابا که آنجا دراز شده، انگار مرده.»
به من گفتند: «نه، حتماً خواب است، همین. ما گذاشتیمش اینجا تا مراقب باشد؛ اما حتماً از انتظار حوصلهاش سر رفته و خوابش برده.»
رفتم و یک لگد به دندهاش زدم تا بلند شود، اما از جایش جنب نخورد.
دوباره به آنها گفتم: «این بابا از دار دنیا رفته.»
«نه بابا. فقط یک کم گیج شده، آخر اودیلون با چوب زده تو سرش؛ بعداً بلند میشود. حالا میبینی تا خورشید در بیاید و او گرمش بشود، از جایش بلند میشود و راست میرود خانه. آن گونی را بردا و بزن برویم!» فقط همین را به من گفت.
بالاخره برای آخرین بار لگدی به مرده زدم، جوری صدا داد که انگار به کندة خشک درختی لگد زده بودم. بعد گونی را روی دوشم انداختم و جلوجلو راه افتادم. توریکوها دنبالم آمدند. صدایشان را که تا سحر آواز میخواندند، میشنیدم. وقتی هوا روشن شد، دیگر صدایشان را نشنیدم. نسیمی که پیش از سحر میوزید، آوازشان را دور میبرد و دیگر نمیتوانستم بگویم که پشت سرم میآیند یا نه، تا این که صدای پارس سگهاشان را از هر طرف شنیدم.
این طور بود که فهمیدم توریکوها که هر روز بعد از ظهر دم در خانة من در تپة کومادرس مینشستند، دنبال چه راه میافتادند و میرفتند.
من رمیخیو توریکو را کشتم.
این کار را وقتی کردم که فقط چند نفری در گلهداریهای اینجا باقی مانده بودند. اول یکی یکی میرفتند، آخر سر دیگر گروهی کوچ میکردند. پول و پلهای جور میکردند و وقت یخبندان راهی میشدند. سالهای پیش یخبندان میشد و یک شبه محصول را خراب میکرد. امسال هم همینطور شد. برای همین مردم رفتند. حتماً خیال میکردند سال بعد هم اوضاع از این قرار است، و به گمانم دیگر حال و حوصله مدارا کردن با هوای ناجور هرساله و توریکوهای همیشه نخاله را نداشتند.
بنابراین وقتی رمیخیو توریکو را کشتم، دیگر آدمی در تپة کومادرس یا تپههای اطراف باقی نمانده بود.
ماه اکتبر این اتفاق افتاد. یادم میآید ماه بزرگ و پر نور بود؛ چون بیرون خانهام نشسته بودم و داشتم گونی سوراخ سوراخی را زیر نور ماه رفو میکردم که، توریکو آمد.
حتماً مست بود. جلو من ایستاد، تلوتلو میخورد و نمیگذاشت نور ماه به من برسد.
بعد به من گفت: «موذیگری هیچ کار درستی نیست. از کار زیر جلکی هیچ خوشم نمیآید و اگر تو اهلشی، وای به حالت، چون که آمدهام اینجا تا قضیه را روشن کنم.»
دست از رفو بر نداشتم. همه حواسم به این بود که سوراخها را بدوزم، و وقتی نور ماه روی جوالدوز میافتاد، خیلی خوب میدوخت. برای همین بود که حتماً فکر کرد به حرفهایش گوش نمیدهم.
پاک از کوره در رفت و سرم داد کشید: «دارم با تو حرف میزنم. خوب میدانی برای چه اینجا آمدهام.»
وقتی به من نزدیک شد و اینطور سرم داد کشید، کمی ترس برم داشت. اما سعی کردم صورتش را ببینم تا بفهمم چقدر دیوانه شده و همینطور به او خیره شدم، انگار از او میپرسیدم چرا آمده است.
این کار اثر خودش را کرد. در حالی که کمی آرام شده بود، از دهانش در رفت و گفت آدمهایی مثل من را باید غافلگیر کرد.
به من گفت: «بعد از این کاری که کردی، دهانم باز نمیشود که با تو حرف بزنم، اما برادرم همان قدر دوست خوبی برایم بود که تو، و فقط برای همین است که آمدهام تو را ببینم، ببینم راجع به مرگ اودیلون چه میگویی.»
حالا با دقت زیاد به حرفهایش گوش میدادم. گونی را کناری گذاشتم و بیآنکه کاری کنم، سرا پا گوش شدم.
فهمیدم که فکر میکند من برادرش را کشتهام. اما من این کار را نکرده بودم. میدانستم چه کسی این کار را کرده و میخواستم برایش بگویم، اما مهلت نمیداد که ماجرا را تعریف کنم.
به حرفش ادامه داد: «اودیلون و من خیلی جنگیدیم. دیر ملتفت چیزی میشد و دوست داشت با همه بجنگد. همیشه همینطور بود، اما بعد از کتک خوردن آرام میشد. چیزی که میخواهم بدانم این است: چیزی به تو گفته، یا خواسته چیزی از تو بدزدد، یا اینکه بالاخره چه شده. شاید خواسته بزندت و تو هم پیش دستی کردی. حتماً یک چنین چیزی پیش آمده.»
سرم را تکان دادم تا بگویم نه، من در این قضیه دخالت نداشتهام.
توریکو مهلت نداد: «گوش کن، اودیلون آن روز چهارده پسو «پزو» تو جیب پیراهناش داشت. وقتی بلندش کردم، جیبش را گشتم، اما چهارده پسو را پیدا نکردم. بعد دیروز باخبر شدم که تو یک پتو خریدهای.»
درست بود. برای خودم پتویی خریده بودم. آخر هوا روبه سردی میرفت و بالا پوشم پاره پوره شده بود؛ برای همین به ثاپوتلان رفتم تا پتویی بخرم. اما برای این کار ناچار شدم دو بزی را که داشتم بفروشم، و با چهارده پسوی اودیلون نبود که پتو خریدم. میتوانست ببیند که چطور گونی سوراخ سوراخ شده، چون بزغاله را با آن به شهر بردم، آخر بزغاله نمیتوانست آنطور که من میخواهم راه برود.
درست بالای سرم گفت: «حتماً خوب میدانی که خیال دارم انتقام خون اودیلون را بگیرم، حالا هر کس که قاتلاش باشد، فرقی نمیکند. میدانم چه کسی بوده.»
پرسیدم: «پس من بودم؟»
«پس که بوده؟ من و اودیلون قلدر و گردن کلفت، یا هر چه که دلت میخواهد بگویی، بودیم و من نمیگویم که ما هیچ خون نکردیم. دارم به تو این را میگویم.»
ماه بزرگ اکتبر همة اصطبل را روشن میکرد و سایه دراز رمیخیو را روی دیوار خانهام میانداخت. دیدم که به طرف درخت خفچه رفت و کاردی را که همیشه آن جا میگذاشتم برداشت. بعد دیدم که کارد به دست برگشت.
اما وقتی از جلو من کنار رفت؛ نور ماه روی جوالدوزی که به گونی فرو میکردم تابید. و نمیدانم چرا، اما ناگهان به آن جوالدوز ایمان آوردم. برای همین تا رمیخیو توریکو به من نزدیک شد، جوالدوز را بیرون کشیدم و بی معطلی آنرا نزدیک نافش فرو کردم. تا جایی که میشد، جوالدوز را فرو بردم و آنرا بیرون نیاوردم.
بعد مثل کسی که دلپیچه داشته باشد، پیچ و تابی خورد و روی پاهایش خم شد، بیرمق روی زمین نشست و آن یک چشمش پر ترس شده بود.
یک لحظه انگار خواست بلند بشود و با کارد به من حمله کند؛ اما به گمانم منصرف شد و یا نمیدانست چطور این کار را بکند، چون کارد از دستش افتاد و دوباره پیچ و تابی خورد. همین.
بعد دیدم که غمگین است، انگار درد به سراغش آمده بود. مدت زیادی به این حال ماند و دلم برایش سوخت. برای همین جوالدوز را از شکمش بیرون کشیدم و آنرا بالاتر، جایی که فکر میکردم قلبش است، فرو کردم. و، بله، درست فکر میکردم، چون مثل مرغ سر کنده دو سه تکانی خورد و بعد بی حرکت ماند.
حتماً وقتی شروع به حرف زدن کردم، مرده بود. گفتم: «ببین، رمیخیو، تو باید مرا ببخشی، اما من اودیلون را نکشتم. کار آلکاراسها بود. وقتی مرد، من آنجا بودم، اما خوب یادم میآید که من او را نکشتم. آلکاراسها این کار را کردند. همهشان پریدند روی او، و وقتی فهمیدم چه شده که اودیلون داشت جان میکند و میدانی چرا؟ اولش اینکه اودیلون نباید به ثاپوتلان میرفت. دیر یا زود در آن شهر، که خیلی از مردمش خوب او را به خاطر داشتند، بلایی به سرش میآمد. و آلکاراسها هم از او خوششان نمیآمد. تو هم بهتر از من نمیدانی که چرا رفت آن جا تا با آنها درگیر بشود.
ناغافل این اتفاق افتاد. تازه بالا پوشم را خریده بودم و داشتم میآمدم که برادرت یک تف گنده انداخت تو صورت یکی از آلکاراسها. فقط محض خوشمزگی این کار را کرد. معلوم بود که محض خنده این کار را کرده، چون همه را به خنده انداخت. اما آنها همهشان مست مست بودند- اودیلون و آلکاراسها و دیگران. و بعد یک هو همهشان پریدند روی او. کاردهاشان را درآوردند و ریختند سرش و کاردیش کردند تا این که دیگر جان از تن اودیلون در رفت. این جوری بود که مرد.
حالا میبینی که من نبودم که او را کشتم. دوست دارم بدانی که من تو این کار هیچ دست نداشتم.»
این حرفی بود که به رمیخیوی مرده زدم.
وقتی با زنبیل خالی خرید به تپة کومادرس برگشتم، ماه دیگر آن طرف بلوطها پایین رفته بود. اول زنبیل را چند بار در جوی آب شستم تا خونها پاک شود. آخر باز آن را لازم داشتم و نمی خواستم دایم خون رمیخیو را رویش ببینم.
یادم میآید که ماه اکتبر، وقتی در ثاپوتلان جشن مقدس بود، این اتفاق افتاد. و میگویم که یادم میآید آن روزها بود، چون در ثاپوتلان فشفشه هوا میکردند؛ و هر وقت فشفشهای به آن طرفی میرفت که من رمیخیو را چال کرده بودم، گله بزرگی از سنقرها به هوا میپریدند.
همهاش همین یادم میآید.