آن سال محصول ما خوب بود. اولهاش آب نبود. نصف محصول خشک شد بعد باران بارید و بند آمد. افسوس کمی دیر سیل آمد و هر چه گیر آورد شست و با خود برد. از اینها که بگذریم، چون عادی است و همیشه اتفاق میافتد، حادثه دیگری نیفتاد که ما را بترساند. همه پای دیوار نشسته بودیم و منتظر که گندمهایمان زرد بشوند و بیفتیم جانشان.
پدر بزرگم که خیلی وقت بود باد نزله داشت پایش فلج شده بود و دیگر نمیتوانست بیرون بیاید دم تنور کنار مادر بزرگ مینشست و برای زمستان مان جوراب پشمیمیبافت. وقتی براش تعریف میکردیم که:
- خوشهها دست کم هر کدام پانزده تخم دارند، باورش نمیشد. میگفت:
- این دور و برها هیشکی بیشتر از ده تخم ندیده.
میخواستیم پس از درو ببریمش سر خرمن تا با چشم خودش ببیند و دیگر هی نگوید:
- اصلاً همه ما را خود حضرت نفرین کرده. یه وقتی گذارش به این کوه و کمر میافته و ده ما رو میبینه ته دره نشسته. چون تشنهاش بوده میاد توی ده. به هر خانه سر میزنه میبینه لبهای پیرزنها و بچهها از تشنگی ترک ور داشته هیشکی بلند نمیشه یه قلپ آب بهش بده. حضرت قربونش برم نوک شمشیرشو میزنه به همین کوه، آب گوارایی راه میافته سیراب که میشه راهش رو میگیره و میره. چشمه هموندم خشک میشه. همهتون میتونین برین سر کوه و جاشو ببینین مث یه کاسه گندمس.
برادر کوچکم میگفت: بابا جون پارسال اون مرد گندهه یادت هست اومد اینجا؟ اون میگفت اون کاسه دهانه آتشفشان بوده و یا یه همچو چیزی...
بابا بزرگ که دیگر حرفی نداشت بزند جورابش را زائد میگذاشت زمین و عصایش را بر میداشت. هر کس که دم دست بود کتک میخورد. میبایست در رفت.
دو سه هفته بیشتر به وقت درو نداشتیم. گندمها که تا چند روز میرسیدند مانند دریای طلا موج میزدند و به هر باد سر خم میکردند. پدرم همه داسها و داستغالهها را برداشت و برد شهر که تیزشان بکند. برگشتنی الاغ سیاهمان نا نداشت راه برود. آنقدر خرده ریز بارش بود. صد پنجاه تومن که تازگی از شرکت تعاونی گرفته بود خیلی به دردش خورده بود. برای همه ما کفش و پیراهن خریده بود. برای خواهر و ننهام شلیته قرمز . همهمان آنقدر خوشحال بودیم که شب خوابمان نمیبرد. تا نصف شب در خانمان بگو بخند بود. خواهرم آنقدر از شلیته قرمزش خوشش آمده بود که ولش نمیکرد. هر جا میرفت با خودش میبرد.
آخرش افتاد توی تنور. خدایی شد که تنور زیادی داغ نبود. ننه زود درش آورد. و بامبچه به سرش زد و گفت:
- ذلیل شده مگه کوری؟
خواهرم زد زیر گریه.
حوصله همهمان سر رفت. رفتیم زیر لحاف و خوابمان گرفت. فردا صبح داسها را برداشتیم و رفتیم سر کشتمان برادر کوچکم یک مرتبه داد زد:
- چه حیوونای قشنگی
توی دستش ملخ درشت سبز رنگی بود که با چشمهای درشت ذوق زده اش توی صورت آدم نگاه میکرد.
پدرم گفت : ملخ!
زیر پایمان نگاه کردیم. همه جا پوشیده از ملخ بود. لای گندمها جست میزدند.
- ملخ!
من گفتم: نمیدونم. میگی چیکار کنیم؟
پدرم گفت: بریم پیش کدخدا.
کدخدا گفت: اینجاها ملخ چیکار داره!
پدرم گفت: من چی میدونم! بیا از خودشون بپرس.
کدخدا گفت: شاید بسرت زده.
پدرم گفت: خودت که چشم داری! بیا بریم نشونت بدم.
پدرم یک ملخ درشت را گرفت جلو کدخدا، کدخدا ملخ را میان انگشتانش گرفت و پاهایش را شمرد. بعد خاشاکی از زمین برداشت و به دهان ملخ گذاشت.
آهی کشید و گفت:
- آره، انگار خودشه.
پدرم گفت: خوب حالا چیکار کنیم؟
کدخدا گفت: باس فوراً بری شهر.
پدرم گفت: من که جایی رو بلد نیستم. خودت خوب راهو و چاهشو بلدی بهتره خودت بری.
کدخدا گفت: اینهمه کار رو سر من ریخته، من که نمیتونم برم. خودت میدونی یه عده اومدن، سرباز گیری، تو خونه من هستن. گاو ارباب هم که امشب میزاد باس برم مواظبش باشم.
پدرم گفت: آخه من جایی رو بلد نیستم.
کدخدا گفت: اینکه کاری نداره. از هر کجا بپرسی اداره کشاورزی، نشونت میده. میری اونجا و میگی زود به دادمون برسین.
پدرم دیگر حرفی نزد. آمدیم خانه. الاغ سیاهمان تازه کارش را تمام کرده بود و داشت برای خودش نشخوار میکرد. پدرم افسارش را گرفت و کشیدش بیرون. پالانش را درست کرد. ننه ناهار و شاممان را پیچید توی دستمال و گذاشت توی خورجین. خورجین را گذاشتیم پشت الاغ و راه افتادیم.
نزدیکیهای ظهر رسیدیم سر گردنه. هر دو حسابی گشنهمان شده بود. پدرم دستمال را باز کرد و نان و پنیرمان را در آورد و خوردیم. باز راه افتادیم. عصر رسیدیم به شهر و یک راست رفتیم به کاروانسرای «گول ممد.»
صبح ناشتا نخورده رفتیم سراغ اداره کشاورزی. پدرم از مرد شکم گنده ای که کیفی دستش بود پرسید:
- اداره کشاورزی کجاست؟
مرد ایستاد و دستش را گذاشت روی شکمش و نفس نفس زنان گفت:
- از اینجا برو خیابون فردوسی از اونجا بپیچ خیابون حافظ از اونجا یه راس برو خیابون «امیدهای پوچ.»
پدرم این وروآنور نگاه کرد و گفت: آره، خدا پدر تو بیامرزه.
دست مرا گرفت وراه افتادیم. از یکی سراغ خیابون فردوسی رو گرفت و از یکی سراغ خیابان حافظ را و آخر سر خیابان دیگر. اداره کشاورزی که میگفتند یک جای بسیار گندهای بود که هیچ دخلی به عمارت ارباب نداشت. همه جایش انگار آینه سیاه بود، برق برق میزد.
این ور و آنورش رفتیم. نمیدانستیم درش کجاست. اولش رفتیم یک جای بزرگی که لاکپشتهای گندهای نشسته بودند، آنجا از گرما تنشان خشکیده بود. مردی که کلاه سربازها سرش بود- مال این آبی بود- آمد جلو و گفت:
- نره خر، لای ماشینا چیکار داری؟ بیا بیرون! اومدی قالپاق دزدی؟
پدرم گفت: میخواهیم بریم اداره کشاورزی.
مرد گفت: تا ماشین گدا جمع کنی نیومده فلنگو ببند.
پدرم گفت: ما مال ده جنت آبادیم. تو دهمون ملخ اومده میخوایم بریم اداره کشاورزی خبر بدیم.
مرد گفت: خوب از این در بیا برو بالا.
پدرم گفت: بجنب بریم.
از لای گردونهای رد شدیم و رفتیم تو. جای بزرگی بود که ده دوازده تا در داشت.
در اول را باز کردیم کسی نبود. در دوم را که باز کردیم یکی از تو در را محکم زد و انداختمان بیرون. توی اتاق دیگر مردی نشسته بود و چایی میخورد.
پدرم گفت: آقای رییس تو ده ما ملخ اومده.
مرد فنجانش را گذاشت زمین و سرش را بالا گرفت و گفت:
- به من چه؟
- اخه میگن...
- برو دفع آفات.
آمدیم بیرون. مردها تند تند میآمدند و میرفتند. خیلی بودند بعضیها کاغذ دستشان بود.
بعضی شکمشان خیلی گنده بود مثل شکم ارباب خودمان. پدرم به من گفت:
- گفتش برین کجا ؟
گفتم: دف آباد یا یه همچو چیزی.
پدرم باز این ور و آن ور را نگاه کرد از یک مردی که ریخت خودش را داشت. پرسید:
- دف آباد کجاست؟
مرد گفت: طبقه پنجم. از اون پلهها برین بالا.
«دده» راه افتاد طرف پلهها. من هم دنبالش. خیلی پله بود. آنقدر بالا رفتیم که اگر دستمان را دراز میکردیم به آسمان میرسید. پاهایم درد گرفته بود. آخرش به جایی رسیدیم که دیگر پله نبود. آنجا هم میآمدند و میرفتند.
دده جلوی مردی که به عجله میرفت ایستاد و پرسید:
- دف آباد کجاست؟
مرد ایستاد و سرش را خاراند و با انگشت جایی را نشان داد.
دده گفت: بشین همین جا. جایی نریها! گم میشی.
من نشستم پای دیوار. پاهایم درد میکرد. دده دری را باز کرد و رفت تو. از پشت در هیچ صدایی نمیآمد. بعد دده آمد بیرون. رنگش پریده بود کلاهش توی دستش بود.
جعفر بیا اینجا تو یادت هست ملخها چه رنگی بودن؟
من گفتم: سبز بودن. بعضیهاشون خاکستری.
دده باز رفت تو. از لای در که باز مانده بود نگاه کردم. دده ایستاد جایی و گفت:
- پسرم میگه: سبز بودن، بعضیهاشون هم خاکستری.
یکی از تو داد زد:
- این که نمیشه. جنس ملخ باید کاملا معلوم بشه. اینجور کارها رو که نمیشه سرسری گرفت! مبارزه با ملخ شوخی نیس. باس اول بدونیم جنسش چیه. رنگش چیه. تو که اصلاً سرت نمیشه، این اداره فقط با ملخهای قرمز مبارزه میکنه.
پدرم گفت : نمیشه مثلا این ملخها رو رنگ بزنیم بشه قرمز؟
صدا بلند شد که : از لحاظ علمی این کار درست نیست. برو اداره مبارزه با ملخ سبز و خاکستری.
در اداره مبارزه با ملخ سبز و خاکستری گفتند: تو مطمئنی همهشون سبز بودن؟
پدرم گفت : همهاش که سبز سبز نبودن.
بعد رویش را به من کرد و گفت: جعفر تو که خوب تماشاشون کردی.
من گفتم بعضیهاشون زرد بودن بعضیها سبز. از همه رنگی بودن. مردی که سر طاسش برق میزد از حرفهای من نیشش باز شد:
- نگفتم؟ باید بری سراغ اداره مبارزه با ملخ الوان.
ده دوازده روزی توی شهر بودیم. برای من خیلی خوش گذشت. خیلی جاها رفتیم. شهر از ده ما خیلی بزرگتر بود. اتاقهای قشنگ و بلند، ماشینها، خیابانها، همهاش قشنگ بود. یک دفعه که میایستی بیشتر از صد تا میتوانستی بشماری. تند و تند میآمدند و میرفتند. فقط پدر اوقاتش تلخ بود. عصر که بر میگشتیم به کاروانسرای گل ممد همهش روی جاجیم دراز میکشید، رویش را به دیوار میکرد و زیر لب فحش میداد. بعضی وقتها هم بلند بلند با خود حرف میزد.
خدا پدر گول ممد را بیامرزد. چه آدم نازنینی بود. یک شب آمد پیش ما دید پدر رویش را به دیوار کرده و دارد فحش میدهد.
گفت: قهرمان دایی چه خبرت است؟ مگر چی شده؟
دده گفت: کدخدا گفت اگه بهشون بگی تو ده ما ملخ اومده فورا پا میشن و راه میافتن میان. بر پدرش لعنت که ما رو از کار و بارمون انداخت. حالا نمیدونم برم یا باز صبر کنم و فردا برم اداره کشاورزی.
گول ممد گفت: بابا اینکه کاری نداره، تو از اولش اینو به من میگفتی. فردا صبح بیا با هم بریم.
فردا صبح با گول ممد راه افتادیم. گول ممد سری به اینجا و آنجا زد و آدمهایی را دید تا آخرش ما بردش به اتاقی. من ایستادم دم در، دده و خودش رفتند تو.
نشستم دم در و به آدمها نگاه کردم. بعضیهاشون یک راست از پلهها میرفتند بالا. بعضیها میرفتند به اتاقها. پرداختم بشمردن آدمهایی که از پلهها میرفتند. هزاروسیصدسیودو تا که شمردم صدای پدرم را شنیدم که دارد از اتاق بیرون میآید:
- نمونه برداری یعنی چه گول ممد؟ چکار باس بکنیم؟
- میری از هر کدام چند تایی میگیری میآری اینجا. میخوان مطالعه بکنن بعد بیان به ده.
من گفتم: ملخها رو میخوان اینجا بکشن؟
پدرم گفت: تو چشمت آب میخوره؟
گول ممد گفت: خدا رو چه دیدی!
صبح آفتاب نزده، الاغ را از طویله کشیدیم بیرون و راه افتادیم.
دده گفت: خوب شد این مرد به دادمون رسید. اگر اون نبود الانه ویلون بودیم. توی کشت که رسیدیم زودی چندتایی گیر میآریم و توی دستمال میبندیم بر میگردیم. لازم نیس بریم ده. زودتر برگردیم بهتره.
از گردنه گذشتیم از پای کوه کشتزارهای ده ما شروع میشد راه زیادی نداشتیم راه سنگی بود اما کوتاه.
- انگار گندمها رو درو کردن.
- اما چرا اینجوری. سنبلها نیستن. ساقه خشکیدهشون مونده.
این طرف و آن طرف خوب نگاه کردیم. از گندم خبری نبود.
دده گفت: جعفر انگار ملخها رفتن خدا رو شکر دیگه نمیریم شهر. تا نزدیکی ده خبری نبود. بالای تپه، پای امرود وحشی که رسیدیم مردها را دیدیم که سرشان به پایین بود. یواش یواش راه میرفتند و یک مرتبه جست میزدند روی زمین. مثل ملخها. بعد دستشان را توی خورجین میکردند.
پدرم داد زد آهای مشدی زامان چیکار دارین میکنید؟
مشدی زامان کمرش را راست کرد و بالای تپه را نگاه کرد تا ما را دید، داد زد:
- اوهوی ی ی ی ی.
باز کار عجیبش را از سر گرفت.
از بالای تپه که نگاه میکردیم مردها را میدیدیم که قدشان را خم کرده اند و جست میزنن، مثل ملخ.
دده گفت: اوهوی ی ی.
بعد خم شد و پرداخت به جست زدن.