Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

سلام. نویسنده: محمود طاهر لاشین. مترجم: حسن اکبریان طبری

سلام. نویسنده: محمود طاهر لاشین. مترجم: حسن اکبریان طبری

محمود طاهر لاشین نویسنده داستان‌های کوتاه در منطقه معروف السیاح زینب، قاهره به دنیا آمد. او درس مهندسی خواند و در این رشته کار می‌کرد، ولی به ادبیات عشق می‌ورزید، به ویژه اینکه به زبان‌های فرانسه و انگلیسی تسلط داشت.

 

زمان: صبح، مکان: فضایی وسیع با چهار تا میز تحریر برای چهار نفر. یکی از میزها در جایی شاخص برای مردی تنومند و متشخص- اگر حدس زدید میز رئیس، درست حدس زدید. سمت راست این میز جای فرید افندی پرافاده است که ثروت پدرش را تصاحب کرده و این پست فعلی اوست. میز سوم روبه‌روی میز اول است که سالیان دراز است که به عفیفی افندی مندور واگذار شده، مردی با مو‌های جوگندمی، با ابروها و سیبل نامرتب و چهرهای عبوس و شکر خدا که آدم مهم و معتبری نیست و در این داستان هم نقش چندانی ندارد.
ساعت دیواری ساعت نُه را اعلام کرده بود. فرید افندی روزنامه‌ای را که در حال مطالعه بود کنار گذاشت و دستش را آرام روی میز، با کنار رفتن آستین پیراهن ابریشمی ساعت و زنجیر طلایی‌اش آشکارا دیده می‌شد که هر دو ظریف و زیبا بودند. وقتی از دک و پُز خود اطمینان پیدا کرد گفت: «راستی از این یوسف افندی خبر مَبری نیست»
روی صحبت او با کسی نبود، با وجود این عفیفی افندی انگار که از او پرسیده باشند شروع کرد به حرف زدن.
در حالی که ابرو و سبیل‌هایش بالا و پایین می‌رفتند گفت: «فریدخان این دفعه اولش نیست. از آدمی مثل او چه انتظاری داری؟ آدم عیاشی که شب‌ها دنبال ولگردی و بی‌بندو باری است، ممکن است صبح بتواند سر وقت به اداره بیاید؟ اصلاً به درد کاری بخورد؟»
رئیس و فرید افندی با لبخندی تحقیرآمیز متوجه شدند که مرد سالخورده فرصتی گیر آورد تا عفیفی را با کلماتی چون «عیاشی» به باد ناسزا بگیرد و دق و دلش را خالی کند، بعد هم صدایش به پچ و پچی تبدیل شد اندکی بعد در سکوت فرو رفت.
کمی که گذشت فرید افندی از جایش بلند شد و رفت به سمت میز رئیس و سرش را چنان دُو لا کرد لبه کلاهشان به هم چسبید شروع کردند به غیبت کردن درباره همکارشان: یوسف دیشب تمام وقت سرگرم عرقخوری بود، این قدر از این می‌خانه به آن می‌خانه رفت، آخرش سیاه مست شده بود. تلوتلو خوران عربده می‌کشید، به زبان عربی و هر زبان دیگه‌ای که بلد بود هر چه بدو بیراه بود از چاک دهنش در می‌آمد تا اینکه به منزل رسید با دیدن همسرش گفت که چشم دیدن او را ندارد با صدایی بلند شروع کرد به فحاشی...
در این دم ناگهان دهان فرید افندی باز ماند و حرفش را فرو خورد، چون در باز شد و یوسف افندی با آن قد بلند و چهار شانه‌اش وارد اتاق شد و با لبخندی پژمرده با همه سلام و علیک کرد.
او با حالتی بی‌حال و بی‌رمق خود را روی صندلی رها کرد. رئیس با لحنی تیز گفت که خودت را به خستگی می‌زنی تا دیر آمدنت را توجیه بکنی؟ عفیفی افندی هم نیشخندی زد، دماغ‌اش را بالا کشید با حرکت ابروان خود به او نیش و کنایه می‌زد. فرید افندی رفت به طرف دوستش در حالی که ذهن و زبانش انباشته از سئوال‌هایی بود از یوسف. ولی یوسف زحمت سئوال کردن را کم کرد و یکهو گفت: 
- کار را یکسره کردم. طلاقش دادم.
رئیس مشتش را به میز کوبید و پرسید:
- چه شده یوسف افندی؟
یوسف در حالی که مشت‌های فشرده‌اش را باز کرده بود که نشان دهد چیز مهمی نیست محکم و موجز گفت: 
- همه چیز تمام شد.
بعد سیگاری روشن کرد و زنگ را به صدا در آورد تا مستخدم برای او قهوه بیاورد. رئیس از بی‌تفاوتی او به خشم آمد و با آن هیکل سنگین خود مشتی نثار میز کرد (ظاهراً با آن نیرویی که ضربه می‌زد، اقتدار ریاستش را می‌نمایاند) به زبان فرانسه گفت: (Vous ates fou) و بعد به زبان بومی خود ادامه داد: «مگر عقلت را از دست داده‌ای؟» فرید هم در حالی که گونه‌هایش می‌لرزید با ناباوری خیره خیره یوسف را ورانداز می‌کرد گفت:
- دیوانه‌وار یا عاقلانه چه فرقی می‌کند، فعلاً کاری است که انجام گرفت و تمام شد. اندوهی عذاب‌آور و طاقت‌فرسا در جانش رخنه کرد و برای فرو نشاندن آن فنجان قهوه نیمه خورده را رها کرد و شروع کرد به قدم زدن در طول اتاق، با دستمال عرق پیشانی و روی لب‌هایش را پاک کرد.
رئیس از عفیفی افندی پرسید: «جریان چیست؟» عفیفی فوری جواب داد: او آدمی است منحرف و دیوانه، به هیچ صراطی مستقیم نیست، حتی قابل ترحم هم نیست.
اگر رئیس به طور جدی وارد معرکه نمی‌شد یوسف فلکزده کم مانده بود با حمله به فرید دق دلی خود را درآورد. هر چند پریشانی درونی او با طوفانی از کلمات که بر زبانش جاری شد راه مفری پیدا کردند، ولی همه‌ی این آشوب ناشی از درد و رنج‌هایی بود که در روز‌های گذشته برای همکارانش درد دل کرده بود. خوب، او ظاهراً به طمع رسیدن مال و منالی از خانواده همسرش- پس از مرگ پدر زن- این زن را به همسری برگزیده بود. پنچ سال آزگار که سراسر رنج، درد و مصیبت بود گذشت، و همسرش که می‌دانست ارثیه‌ی کلانی در انتظار اوست مغرورانه ولخرجی کرد و یوسف را تا خرخره در بدهی فرو برد. او برای فرار از این همه گرفتاری به می‌خواری پناه برد، در اثر غفلت و ندانم کاری زن هر سه بچه او یکی پس از دیگری مردند ولی پدر زن نحیف و لق‌لقو با درد مفاصل، قلب ضعیف، معده ناجور و آرتروز شدید، انگار بین مرگ و زندگی است، بهر حال زنده و در قید حیات است. برای یوسف این وضعیت نوعی زندگی اسارت بار بود که سال‌های جوانی‌اش را هدر می‌داد. لعنت بر این ثروت که به بهای اسارت تمام می‌شود.
یوسف با این کلمات حرف‌هایش- یا در واقع دفاعیاتش- را به پایان رسانید، لحن و احساساتی که موقع حرف‌زدن بکار می‌برد موجب شد که فرید شروع کرد به کف زدن، انگار روی صندلی یک اُپرا نشسته باشد. بعد از جایش بلند شد دست‌های یوسف را در دست گرفت به ایتالیایی گفت «براوُ» بعد به انگلیسی گفت: Shake on it و آخر سر به عربی گفت: تو یک قهرمان هستی.
یوسف وارفته روی صندلی نشست و سیگار دیگری روشن کرد. (سیگار قبلی در گوشه میز سوخت و خاکستر شد) رئیس با نگاهی سرشار از دلسوزی به او نگاه می‌کرد. عفیفی افندی که چشم‌هایش نیمه‌باز مانده بود، شکر خدا که لب فرو بست و چیزی نمی‌گفت.
فرید افندی سعی کرد با گفتن حرف‌های خنده‌دار به دوستش روحیه بدهد، ولی نشد. با هر پُکی که یوسف به سیگار می‌زد حالش بدتر می‌شد. همکارها برای اینکه گفتگویی به میان نیاید، هر کدام خود را با کاغذ‌های اداری مشغول کردند. بالاخره ته سیگار را توی زیرسیگاری گلین ریخت، شانه‌اش را بالا انداخت و هر چه شد، شد (هر چه هم از این به بعد پیش بیاید، آمد)، کشویش را باز کرد و پرونده‌های کاری را در آورد، انگار طوری نشده، شروع به کار کرد.
چند دقیقه نگذشت زنگ تلفن به صدا در آمد. رئیس گوشی را برداشت.
- بله بفرمایید، بله، بله گوشی خدمتتان
رئیس رو کرد به یوسف افندی و گوشی تلفن را دست او داد. یوسف گفت: الو، من یوسف افندی هستم. جنابعالی؟ اورژانس؟ فکر می‌کنم شماره را اشتباه گرفتید... بله من یوسف افندی هستم... الو، لطفاً کمی بلندتر صحبت کنید. داشت می‌آمد اینجا... الو، الو تلفنچی لطفاً قطع نکنید! چی شد؟ با یک تاکسی تصادف کرد! در جا کشته شد!
یوسف بی‌اختیار تلفن را رها کرد، بی‌آنکه فکر کند که باید آن را در جای خودش بگذارد. گیج ویج توی اتاق دور خود می‌گشت. با لحن بهت‌زده گفت: «باورتان می‌شود؟ پدرزنم همین امروز فوت کرد!»
سکوت اندوهبار اتاق با صدای عفیفی افندی شکست: «حقیقت همین بود».

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 6158
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23900210