روز خوبی را در روستا گذرانده بودیم. کوهسار مملو از رنگهای پاییزی بود. گردش کنار رودخانه و گذراندن ساعاتی در کنار هم، یکی از خاطره انگیزترین روزهای زندگیم را رقم زده بود. در دهمین سالگرد ازدواجمان جاناتان مسافرتی را به عنوان هدیه برایم ترتیب داده بود. مسافرخانهی زیبای بالسام، جایی که آخر هفته را در آن گذرانده بودیم یکی از بهترین و قدیمی ترینها در منطقه بود. مشغله کاری جاناتان هر دو ما را خسته و عصبی کرده بود. فقط تنهایی و در جوار هم بودن میتوانست عشقمان را دوباره احیا کند.
پس از صرف ناهار در حالی که احساس خوش بختی وجودم را در بر گرفته بود، سوار بر درشکه سفری آرام را به سمت خانه آغاز کردیم. معمولاً هنگام شب سفر نمیکردیم، اما به خاطر مشغله کاری جاناتان باید حرکت میکردیم. در روشنایی فانوسهای درشکه و نور ماه میتوانستیم راهمان را تشخیص دهیم. اطلس اسب درشکه به علت سفرهای متوالی کاری بین ریچموند و روستای نلسون به راه آشنا بود. پس از ماهها دنیا و زندگی بار دیگر به من لبخند میزد.
گفته میشود وقایع خوب همیشه پایانی دارند که هیچ یک از ما نمیتوانیم درکی از نزدیکی وقوع این امر داشته باشیم.
در آن عصر پاییزی باد سردی میوزید. جاناتان پاهایمان را با پتوی درشکه پوشاند و در حالی که یک دست خود را دور شانهی من انداخته بود، با دست دیگرش افسار درشکه را هدایت میکرد.
" الیزابت عزیزم " او در گوشم نجوا کرد: " از این که این مدت با هم بودیم خوشحالم. این سفر یکی از دوست داشتنی ترین خاطرات من خواهد بود، امیدوارم همیشه در کنار هم باشیم. بدان که هرگز تو را ترک نخواهم کرد. "
- قسم میخوری جاناتان؟
- قسم میخورم. من هرگز تو را ترک نخواهم کرد، چه در این دنیا و چه در دنیای دیگر.
- من هم همین طور جاناتان. قسم میخورم.
این آخرین کلماتی بود که میتوانم به خاطر بیاورم. فکر نمیکنم هرگز بفهمم چه چیزی در جاده یا جنگل، اطلس را ترساند که او رم کرد. جاناتان سعی کرد او را رام کند، اما رقیب خوبی برای یک اسب بزرگ ترسیده نبود.
" جاناتان کمکم کن. " این آخرین کلماتی بودند که به خاطر دارم. زمانی که به هوش آمدم کنار درشکهی واژگون شده در جنگل افتاده بودم. هوا گرگ ومیش بود و جاده به وضوح دیده نمیشد. روشنایی و حرارت یک روز زیبای پاییزی میتواند به شبی دلهره آور و سرد در هنگام غروب تبدیل شود. باد به صورت حزن انگیزی در میان درختان بلند زوزه میکشید و من تا مغز استخوان احساس سرما میکردم.
اولین سوالی که از خود پرسیدم این بود: " آیا من میتوانم حرکت کنم یا این که پاهای من صدمه دیده بودند؟ " گیجی و مبهوتی اجازه تحرک را از من گرفته بود. وقتی سرم را چرخاندم شوهرم را دیدم که زیر درشکه گیرکرده بود. اطلس بیچاره هم جلوتر افتاده بود وسر زیبای او به صورت نامتناسبی چرخیده بود. احتمالاًگردنش شکسته بود و در جا مرده بود و حالا هیچ راهی برای بلند کردن درشکهی شکسته از روی جاناتان وجود نداشت. او به پشت، زیر درشکه افتاده بود. دستم را دراز کردم تا صورت او را لمس کنم، چسبندگی و گرمای خون را که از او میرفت احساس کردم و دریافتم که سر او غرق خون است، ولی او هنوز زنده بود و هنگامی که صورت او را لمس میکردم ناله میکرد. از این که آسیب دیدگی او کشنده باشد هراسان شدم. میبایست به دنبال کمک میرفتم و به طور حتم کسی را پیدا میکردم که درشکه را جا به جا کند و ما را به بیمارستان در ریچموند برساند. شهر حداقل هفتاد مایل از مسافرخانه فاصله داشت که مسافتی طولانی بود و اتلاف وقت برای جاناتان بی معنی بود.
هنگامی که برای سرپا ماندن، خود را به درختی رساندم از ناتوانی میلرزیدم. هوای گرگ و میش تبدیل به تاریکی شده بود، تاریکی ظالمانهای که فقط بر مناطق دور افتادهای مانند این کوهستان حکم فرماست. صدای موجودات درون جنگل مرا میترساند. من یک زن شهری بودم و به این نوع صداها عادت نداشتم. پدرم همیشه محیط امنی را برایم فراهم کرده بود و حالا این جاناتان بود که این کار را میکرد.
راه رفتن به سمت مسافرخانه در تاریکی مطلق از ترسناک ترین کارها برای من بود. با جا به جایی ابرها در آسمان، لحظاتی روشنایی ماه جاده پر پیچ و خم کوهستان را نمایان میکرد و من به سختی میتوانستم راه خود را به طرف مسافرخانه تشخیص دهم.
آیا میتوانستم راهم را ادامه دهم یا عاقبت من هم مرگ در کنار جاده بود؟ هیچ دردی را در وجودم احساس نمیکردم و به نظر نمیرسید صدمهای دیده باشم. هم چنان به سمت مسافرخانه پیش میرفتم. تقلای من شکنجه آور بود و احساس میکردم که سینه ام از خستگی منفجر خواهد شد. اما هم چنان به راهم ادامه میدادم. باید تا زمانی که رمقی در جاناتان وجود داشت خودم را میرساندم. جاده به نظر بی انتها میرسید و در پیچ و خم سرما و تاریکی گم شده بود.
نهایتاً تصویر مبهمی از فانوسهای مسافرخانه را دیدم. لحظاتی ابرها پراکنده شدند و من توانستم ساختمان سنگی مسافرخانه را زیر نور ماه ببینم. نفس زنان در مسیری که به در چوب بلوطی ختم میشد دویدم و با تمام قوای باقی مانده در زدم. صدای پایی که از راه پله پایین میآمد را شنیدم. به طور حتم صاحب مسافرخانه از دیدن من تعجب میکرد. من دعا میکردم که او یک درشکه و یک اسب چابک داشته باشد.
با بلند کردن جفت در، یکی از درها باز شد. هیچ شمع یا چراغی روشن نبود و من در روشنایی نور ماه، مردی بلند قد را در برابر خود دیدم.
" الیزابت بیا تو، کجا بودی؟ عزیزم منتظرت بودم. من اطلس را به درشکه بسته ام، وسایل سفر هم مهیاست. ما باید الان به سمت ریچموند حرکت کنیم. "
جاناتان دستش را به سمت من دراز کرد و من آن را گرفتم. از حادثهی وحشتناکی که اتفاق افتاده بود مدهوش شدم.
ما مرده بودیم . . . جاناتان، اطلس و من.
بله همهی ما مرده و محکوم به تکرار آن اتفاق تا ابدیت بودیم. تا به حال هزاران بار در آن حادثه مرده ام و از فشار این حادثه خسته شده ام. شاید این عاقبت کسانی است که بر آن چه که قسم میخورند پایبند نیستند.
نمی دانم که آیا کسی قادر به خواندن آن چه که من نوشته ام خواهد بود؟ اما این نامه را با امید فراوان مینویسم، شاید روزی فردی آن را پیدا کند و راهی برای رهایی من و شوهرم و اسب بیچاره مان اطلس پیدا کند. خوانندهی عزیز التماس میکنم که به حال ما متأثر شوید و راهی برای فرستادن ما به جهان دیگر پیدا کنید.
الیزابت تریست، 31 اکتبر 1854
***
من، رابرت روترفورد، نمایندهی منطقهای حوزهی ویرجینیا و مسئول حفاظت از اشیای باستانی، این نامه را وقتی که به مسافرخانهی قدیمی بالسام سر میزدم پیدا کردم. در روز 30 اکتبر 2001 برای ارزش یابی و بازسازی آن به عنوان یک موزه به آن جا رفتم.
این مسافرخانه تا مدتها پس از جنگ داخلی متروکه بوده و برای اندک زمانی در سال 1950 به عنوان استراحت گاه باز شده است، اما داستان هایی که در مورد شنیده شدن صدای پا و درب زدن در شب نقل شده بوده (از همان داستانهای معروف مسافرخانههای جن زده!) بعد از یک سال درب آن دوباره تخته شده است.
من ابتدا درب بزرگ چوب بلوطی را باز کردم. احساس خوبی داشتم چرا که درها قفل نبودند و در نتیجه نیازی به صدمه زدن به آنها نبود. صدای جیرجیر لولاهای درب شنیده شد. انتظار داشتم بیشتر وسایل داخل مسافرخانه پوسیده یا صدمه دیده باشد و تعجب کردم که اکثر وسایل هنوز با روکش و دست نخورده باقی مانده بودند. برای وسایل گران بهایی که سالیان دراز بدون محافظت بودند مایهی تعجب بود. احتمالاً داستانهای ارواح دزدان محلی را دور نگه داشته بود.
کار من گزارش وضعیت عمومی ساختمان و فهرست بندی هر یک از اثاثیه با ذکر وضعیت آنها بود. تقریباً عصر بود و تنها دو روز برای اتمام کارم وقت داشتم. ساختمان سیستم برق کشی نداشت. به همین علت میبایست تا قبل از تاریکی هوا تا حدودی کارم را پیش میبردم.
راهم را به سمت اتاق پذیرایی ادامه دادم و به تحسین تزیین کارهای چوبی و پردههای قرمز گلدوزی شده و رنگ و رو رفته پرداختم. یک ناهارخوری بزرگ، آشپزخانه و اتاق نشیمن به علاوهی دو اتاق خواب در طبقهی هم کف قرار داشت. مبلمان در وضعیت خوبی به نظر میرسید. اداره خوشحال میشد از این که بشنود تمام وسایل برای موزه قابل استفاده است. تقریباً غروب شده بود و میدانستم که وقتم محدود است.
از راه پلهی عریضی که به یک بالکن ختم میشد بالا رفتم. در آن بالا دربی که با تخته میخ کوب شده بود توجه ام را جلب کرد. طبیعت کنجکاوانه ام برانگیخته شد و توانستم تختهها را به وسیلهی چکشی که در جیب لباسم داشتم بکنم. هنگامی که درب اتاق باز شد ابتدا هوای سنگینی از آن خارج شد. به احتمال زیاد این اتاق برای مدتی طولانی متروکه مانده بود.
کم کم چشمانم به نور ضعیفی که از پنجره خاک آلود به داخل اتاق میآمد عادت کرد، کاناپهی زیبا و پر زرق و برق حکاکی شدهای توجه ام را جلب کرد. پردههای ساتن آبی رنگ به صورت مرتبی گره خورده بودند و روتختیها به خاطر زمان زرد و پوسیده شده بودند؛ اما آن چنان مرتب و صاف بودند که انگار منتظر خوابیدن ساکنین هستند. به جز لانهی موشی که در کف قالیچهی فرسوده ساخته شده بود به نظر میرسید اتاق همان طور که ساکنین آن را ترک کرده بودند، باقی مانده بود. جلوی پنجره میز بزرگی قرار داشت و روی آن یک ظرف شستشوی چینی به همراه یک پارچ و جعبهی مسی، همان جعبه هایی که خانمهای قرن نوزده جواهرات و دیگر وسایل خود را در آن حمل میکنند، قرار داشت. به طور حتم کسی که آن را جا گذاشته بود دیگر نیازی به آن ندارد و از این که من درون آن را نگاه کنم هیچ اعتراضی نخواهد داشت.
من یک آدم خرافاتی نیستم، اما به عنوان یک مورخ اشیا و اماکن باستانی چیزهایی دیده ام و اشیایی لمس کرده ام که توضیح یا ذکر نام برای آنها بسیار سخت است. دستم را دراز کردم تا جعبهی مسی را بردارم، وقتی که آن را لمس میکردم سرمای عجیبی وجودم را گرفت و موهای تنم سیخ شد. قبلاً هم چنین تجربه هایی را داشته ام، اما نه به این شدت. جعبه را باز کردم و درون آن نامهی دست نوشتهای را پیدا کردم که زرد وتقریباً متلاشی شده بود. تاریکی حکم فرما شده بود و وقت کافی برای خواندن نامه نداشتم. پس نامه را در جیب کتم گذاشتم و با خودم به هتل در آمهرست که چند مایل دورتر از مسافرخانه بود، بردم.
اولین کار پس از ورود به اتاقم خواندن نامه بود. تاثیر زیادی روی من گذاشت. به نظر نمیرسید که این نامه دروغی باشد، چون هم قدیمی بود و هم لحن آن قابل باور بود. من به ارواح معتقد نبودم و اگر هم وجود خارجی داشتند کاری از دستم بر نمیآمد.
تمام شب بیدار بودم و به درخواست عاجزانه نامه " لطفاً راهی برای فرستادن ما به جهان دیگر پیدا کنید " ذهنم را مغشوش میکرد. با خودم گفتم فردا صبح از افراد محله پرس و جو خواهم کرد؛ شاید اطلاعاتی در مورد جاناتان و الیزابت ترست و مرگ نا به هنگام آنها پیدا کنم.
پرس و جو مرا به خانم مارتا مک دوول کتابدار محلی رساند. اگر او عتیقه به نظر میرسید به خاطر این بود که واقعاً پیر بود. حدود 90 سال داشت او برای جا به جایی کتابهای سنگین کتابخانه نحیف و ناتوان بود و روستا چند دستیار جوان را برای کمک به کار گمارده بود. او موهای سفید خود را به سمت عقب صاف کرد و در حالی که از پشت قاب طلایی کوچکش به من زل زده بود گفت: اوه، بله آقای . . . اسم شما چی بود؟
- روترفورد.
- بله آقای روترفورد، من داستان حادثهای را که برای تریستها و اسبشان اتفاق افتاد میدانم. هم چنین تمام داستان هایی که بعد از آن حادثهی دردناک اتفاق افتاد. به نظر میرسد تریست ها، الیزابت و جاناتان، سفر بازگشت به خانهی خود در ریچموند را آغاز کرده بودند که بنا بر دلایلی اسبشان رم میکند و کالسکه روی آقای تریست بیچاره واژگون میشود. اسب به خاطر شکستگی گردن میمیرد و قسمت وحشتناک تر این که سر الیزابت زیر چرخ درشکه کاملاً خرد میشود. بدون هیچ توضیحی او قادر به بلند شدن میشود و قبل از مرگ تا نیمههای راه به سمت مسافرخانه پیش میرود. تصور میکنم ترکیبات هورمونی و آدرنالین او را قادر به تلاش برای یافتن کمک کرده. فردای آن روز جسد آنها توسط یک رهگذر پیدا شد و به خانه شان در ریچموند فرستاده شدند تا در گورستان خانوادگی تریستها دفن شوند. بعد از آن حادثه هیچ یک از مسافران بیش از یک روز در مسافرخانه دوام نمیآورند. مسافرها صداهای عجیبی از در زدن و صدای پا در راه پله در هنگام شب را گزارش کرده بودند. فکر نمیکنم کسی واقعاً چیزی غیرعادی دیده باشد. اما اکثر آنها آن قدر آن جا نماندند تا این تجربه را داشته باشند. جنگ داخلی آغاز میشود و مردم کم تر به مسافرت میروند و به همین خاطر مسافرخانه متروکه میشود؛ تا این که دوباره در سال 1956 به عنوان استراحت گاه باز میشود. مالکان جدید نیز وقتی میبینند که استراحت گاه سودی برایشان در بر ندارد، آن را ترک میکنند. چرا این را پرسیدید؟ آیا چیزی غیر عادی دیدید؟
- خیر خانم مک دوول. من یک مورخ هستم و برای دانستن واقعیت حادثه کنجکاو بودم. از شما خیلی متشکرم. به من کمک فراوانی کردید.
عصر آن روز برای اتمام کارم به سمت مسافرخانه حرکت کردم. سرگرم فهرست بندی وسایل آخرین اتاق بودم که متوجه شدم غروب شده است. برای اتمام کارم تنها به نیم ساعت دیگر نیاز داشتم. چراغ قوه ام را روشن کرده و به کارم ادامه دادم. به خودم با خنده گفتم " این جا بهترین محل برای گذراندن هالووین است، در همین هنگام بود که صدای ضربهی روی در مرا در جای خودم میخکوب کرد. هنگامی که راه پله را به سمت درِ چوب بلوطی ترک میکردم، دوباره همان سرمای عجیبی که روز قبل تجربه کرده بودم را احساس کردم. قلبم شروع به تپیدن کرده بود و تجربیات گذشته هیچ کمکی به حفظ روحیه ام در برخورد با آن چه که آن طرف درب بود نمیکرد.
وقتی که درب را باز کردم زن جوانی را در لباسی قدیمی در برابر خوددیدم. سمت چپ جمجمهی او له شده بود و خون موهای تیره و کت پشمی اش را خیس کرده بود. او دستهای خونی خود را با حالتی ملتمسانه رو به روی من قرار داد و با لهجهای شمالی نجوا کرد: لطفاً کمکم کنید!
این یک کابوس غیرمعمولی نبود. آن چه که در برابر من قرار داشت، یک زن واقعی بود که بدن نابود شده اش و دستهای خونی اش کاملاً واقعی به نظر میرسید. اگر من توانسته بودم او را لمس کنم، باور دارم که کاملاً واقعی بوده است. او قبل از این که بتوانم جوابی بدهم، ناپدید شد.
آیا واقعاً او را دیده بودم؟ یا این که این از عوارض داستانهای خیالی بود که شنیده بودم؟ تردید داشتم، اما از یک بابت مطمئن بودم و آن این که اگر راهی برای رهانیدن آن زن وجود داشت، تنها از راه خراب کردن مسافرخانه بود. گزارشم را روی میز سالن قرار دادم و گالن گازوییل را که برای مواقع ضروری در ماشینم حمل میکردم پیدا کرده و بر روی تمام وسایل قدیمی اتاق پذیرایی و پردهها و هم چنین گزارشم ریختم. سپس از ورودی ساختمان خارج شدم و کبریتی روشن کرده و به درون ساختمان پرت کردم. سپس سوار ماشینم شدم و با تمام سرعت در جاده قدیمی به سمت پایین تپه حرکت کردم و از فاصلهی دور به مشاهدهی سوختن مسافرخانه پرداختم. وقتی که مطمئن شدم ساختمان کاملاً سوخته، به سمت خانه ام در ریچموند حرکت کردم.
در بعضی مواقع چیزهایی هستند که مهم تر از ضبط آثار قدیمی هستند. مانند افرادی که در آن زندگی میکردند و گرفتار آن شدند.
من قبرستان خانوادگی تریستها را پیدا کردم و هم چنین آرامگاهی که جاناتان و الیزابت در آن دفن شده بودند . . .
قفل آن مدتها بود که باز نشده و کاملاً زنگ زده بود و من نتوانستم وارد آن بشوم، اما یک شاخه گل سرخ به همراه نامهی زرد و متلاشی شده را از درون میلههای آهنی آن رد کردم و اکنون دیگر مطمئن هستم که ارواح آنان از عذابی که گرفتارش بودند رها شده اند و در جهان دیگر به آرامش رسیده اند