قیمت بازار شجاعت در چه حد است؟
کارمند فروشگاه مدال در خیابان «آدلاید» گفت: «ما این چیزارو نمیخریم. کسی سراغش نمیآد.»
پرسیدم: «مث من زیاد برای فروش مدال میآن؟
ـ آره، خیلی. هر روز چندتایی میآن. ولی ما مدالهای این جنگ رو نمیخریم.
ـ چه جور مدالهایی برای فروش میآرن؟
ـ اکثر مدالهای پیروزی، ستارههای 1914، خیلی هم مدالهای «ام. ام»، گاهی هم «دی. سی. ام» یا «ام. سی» بهشون میگم اینارو ببرن مغازههای رهنی، که اگر پولدار شدند بتونن مدالهاشونو پس بگیرن.
پس گزارشگر رفت به «کویین استریت» و در جست و جوی بازار شجاعت از مقابل ویترینهای پرزرق و برقِ سمت غرب خیابان، حلقههای ارزان، دکانهای خردهریز فروشی، دوتا دکهی سلمانی، فروشگاههای لباس دست دوم و دستفروشها گذشت.
در دکان رهن فروشی همان حکایت بود.
جوانی با موی شفاف از پشت پیشخوان گفت: «نه، ما این چیزارو نمیخریم. اصلاً بازار نداره. آها، بله. برای فروشِ همه جور مدال میآن. بله، مدالهای «ام. سی». چند روز پیش یه آقایی اومد که مدال «دی. اس. او» میفروخت. فرستادمش به فروشگاههای دست دومِ خیابون «یورک». اونا همه جور چیز میخرن.
گزارشگر پرسید: «برای یه مدال «ام. سی» چقدر میدین؟»
ـ متأسفم جوون. ما نمیتونیم آبش کنیم.
گزارشگر از «کویین استریت» بیرون آمد و رفت به نخستین فروشگاه دست دومی که میشناخت. به شیشهاش نوشته شده بود «همه چیز خریداریم.»
در با صدای زنگولهای باز شد. زنی از پشت دکان بیرون آمد. روی پیشخوان انبوهی از زنگهای شکستهی در، ساعتهای شماطهای، ابزار فرسودهی نجاری، کلیدهای آهنی قدیم، یک گیتار شکسته و چیزهای دیگر ریخته شده بود.
زن گفت: «چی میخواین؟»
گزارشگر پرسید: «هیچ نوع مدال فروشی دارین؟»
ـ نه، ما از این چیزا نگه نمیداریم. میخواین چکار، نگو میخواین چیزی بفروشین؟
گزارشگر گفت: «بله، برای یه مدال «ام. سی» چقدر میدین؟»
زن با بدگمانی، در حالی که دستانش را زیر پیشبندش جمع میکرد، پرسید: «ام. سی چیه؟»
گزارشگر گفت: «یه نوع مداله. صلیب نقرهایه.»
زن پرسید: «نقرهی اصله؟»
گزارشگر گفت: «گمون کنم اصل باشه.»
زن گفت: «مث این که مطمئن نیستی؟ با خودت داریش؟»
گزارشگر گفت: «نه.»
زن گفت: «خوب، بیارش. اگه نقرهی اصل باشه ممکنه پول خوبی بهت بدم. ببینم، نشه از اون مدالهای جنگی باشه، ها؟»
گزارشگر گفت: «درسته.»
ـ پس به خودت زحمت نده. مالی نیستن.
پس از آن گزارشگر به پنج فروشگاه دست دوم دیگر سر زد. هیچ یک از آنها مدال نمیخریدند. مدالهای جنگ بازاری نداشت.
به در فروشگاهی نوشته شده بود: هر چیز با ارزشی را خریداریم. با بالاترین قیمت پیشنهادی.»
مرد ریشویی از پشت پیشخوان با صدای تحکمآمیزی گفت: «چیزی میخوای بفروشی؟»
گزارشگر جویا شد: «مدالهای جنگی میخرین؟»
ـ گوش کن. این مدالها ممکنه تو جنگ ارزشی داشتن. من نمیگم نداشتن. میفهمی؟ ولی برای من دودوتا چهارتاست. چرا چیزی بخرم که نتونم بفروشم.
فروشنده بسیار آقا و اهل توضیح و تفسیر بود.
گزارشگر پرسید: «این ساعت رو چند میخری؟»
فروشنده آن را به دقت برانداز کرد. جعبهاش را باز کرد و کارکردنش را زیر نظر گرفت. توی دستش چرخاند و به آن گوش داد.
گزارشگر گفت: «خوب کار میکنه.»
فروشنده که ریش پر پشتی داشت در حالی که ساعت را روی پیشخوان میگذاشت، به قضاوت پرداخت: «این ساعت ممکنه حالا 60 سنت بیارزه.»
گزارشگر به سمت پایین «یورک استریت» راه افتاد. درهای مغازهها نشان میداد که دست دوم فروش هستند. کتش را قیمت گذاشتند، ساعتش را تا هفتاد سنت خریدند و جعبهی سیگارش را هم تا 40 سنت طالب بودند، امّا هیچ کس نه مدال میخرید و نه میفروخت.
خرت و پرت فروشی گفت: «هر روز برای فروشِ مدال میآن. بعد از سالها تو، اوّلین کسی هستی که اومدی مدال بخری.»
سرانجام در مغازهی تاریک و خفهای، جوینده چند مدال برای فروش پیدا کرد. زن فروشنده آنها را از صندوق دخل بیرون آورد.
مدالها از ستارهی 15 ـ 1914، از مدالهای خدمات عمومی و از مدالهای پیروزی بودند. همهی آنها دست نخورده و شفاف در جعبههای خودشان بودند، بههمان صورت که فروخته شده بودند. به روی همهی آنها یک اسم و یک شماره حک شده بود. همهشان به تفنگداری در یک توپخانهی کانادایی تعلق داشت.
گزارشگر آنها را امتحان کرد و پرسید: «چنده؟»
زن به حالت تسلیم گفت: «همه را با هم میفروشم.»
ـ همه شون چند؟
ـ سه دلار.
گزارشگر به امتحان مدالها ادامه داد. آنها نمایندهی افتخار و شناخت اعلیحضرتی بودند که به یک فرد کانادایی تقدیم شده بود. اسم آن کانادایی به لبهی هر مدال دیده میشد.
زن با اصرار گفت: «آقا نگران اون اسمها نباشین. راحت میتونین پاکشون کنین. براتون مدالهای خوبی میشن.»
گزارشگر گفت: «متأسفانه اینا اون چیزهایی نیس که من دنبالشون میگردم.»
زن در حالی که آنها را اینور و آنور میکرد گفت: «از خریدن اینا پشیمون نمیشین آقا. بهتر از اینها نمیتونین پیدا کنین.»
گزارشگر اعتراض کرد: «نه، فکر میکنم اون چیزهایی که من میخوام...»
ـ خب، بگو چند میخوای؟
ـ هیچچی.
ـ آخه یه چیزی بگو. هر چی دلت میخواد بگو.
ـ نه، امروز نه.
ـ هر چی بگی ناراحت نمیشم. مدالهای خوبی هستن آقا. نگا کنین. برای همه شون یه دلار به من بدین.
گزارشگر از بیرون مغازه به داخل ویترین نگاه کرد. روشن بود که حتی ساعت شماطهدار خراب شکسته را میتوانستی بفروشی، امّا یک مدال «ام. سی» را نه.
میتوانستی یک سازدهنی دست دوم را معامله کنی، امّا یک مدال «دی. سی. ام» بازار نداشت. میتوانستی مچ پیچهای نظامیات را بفروشی، امّا برای مدال ستارهنشان 1914 خریداری پیدا نمیکردی.
در نتیجه قیمت بازار شجاعت معلوم نبود